۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

آن مرد آمد.

آن مرد آمد. آن مرد به دستورMI6 و حمایت مستقیم CIA آمد.
آن مرد سوار بر ایر فرانس و دست در دست به ظاهر کاپیتان ایرفرانس اما در واقع ماموران اطلاعاتی انگلیس؛ در لباس روحانیت آمد که معنویات ما را درست کند.
آن مرد با ریش سفید و دلی سیاه آمد.
آن مرد با شعار برابری کوخ نشینان و کاخ نشینان آمد.
آن مرد آمد اما کوخ نشینان کاخ نشین شدند و بقیه هم به خاک سیاه نشستند.
آن مرد با عبا و عمامه آمد تا آب و برق و اتوبوس رایگان شود.
 اما آب و برق که رایگان نشدند هیچ، کودکان هم پدر نشده نان آور شدند. دخترکان هم از ناچاری مادر بودن را فراموش کرده و فاحشه شدند.
اینها بود معنویاتی که آن مرد وعده اش را داده بود.
زنان و مردان از سر فقر و گرسنگی به فروش کلیه و اعضای بدن خود بپردازند و سن فحشا به زیر 13 سال بیاید و زنان تن فروشی کنند و مردان قمه کشی و زورگیری و کودکان به جای مدرسه رفتن گل و آدامس و فال بفروشند و تا اسلام ناب محمدی پابرجا بماند و بشویم ام القرای اسلام و دختران باکره ی کم سن و سال عجم رابرای به دست آوردن دل شیوخ عرب صادر کنیم که اسلام پابرجا بماند. اسلامی که با فروش شرافت و تن مردم این سرزمین، صادر شد. و اسلام یعنی همین!!
سالهاست که کودکان کار و تن فروش اجباری با حسرت به این جمله در کتاب فارسی اول دبستان خیره میشوند "بابا نان داد" و میپرسند کدام بابا؟ بابایی که دود ذغال و تریاک، لب و دندانش را سوزانده و برای یه حب تریاک آنها را به هر نامردی فروخته است؟؟ کدام نان؟؟ نانی که از فروش تن کوچک انها به دست می آید؟/ نانی که پینه بر دستان کودک 4 یا 5 ساله مینشاند و به جای بازی و شادی و فارغ بودن از غم دنیا، آنها را در سرما و گرما به بین ماشینها و آدمها برای فروختن آدامس و فال و بیسکوییت و تن و ... میکشاند؟؟
آن مرد آمد تا ما بفهمیم اسلام دین جاکشیست و معنویات یعنی خودفروشی!! 

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

مینیمال های عزراییل: خدایا

خدایی، اهورایی، یهوه ای، الله ای، شیوا ای، پدر آسمانی ای، هر چیزی هستی و هر نامی که داری؛ ارابه و یا گاری و یا هر وسیله ای که داری بردار و بیار و پیامبرا و امام ها و امام زاده هاتو بریز توش و بردار ببر. دنیا و بخصوص خاورمیانه رو هزاران ساله که به کثافت و لجن کشیدن. بسه!! بذار خودمون بی هیچ پیامبر و خدا و آقا بالاسری، یه کم نفس بکشیم. میخواهیم انسانی زندگی کنیم نه عرفانی و الهی!!

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

بخندیم یا گریه کنیم عالیجناب سرخپوش؟

این چند روزه و با توجه به اتفاقات اخیر و پخش شدن فایل های صوتی گفتگوی مهدی هاشمی و نیک آهنگ کودن که به اعتراف خود جناب کودن مربوط به دو سال پیش بوده اما معلوم نیست چرا و به چه علت در این زمان و توسط چه کسی البته به احتمال زیاد از ما بهتران در نت پخش شده، برخورد و واکنش مردم در جامعه و محیط های مجازی برام بسیار عجیب و قابل تامل بود. بعد از پخش گسترده ی این فایل ها در نت بهر دلیل و بهانه ای و جدا از شرافت حرفه ای، واکنش مردم واقعیتی تاریخی را برای من یادآوری کرد. یک واقعیت تلخ و بزرگ و سیاه. قبل از بیان واقعیت ابتدا داستانی را نقل قول میکنم. مهم نیست که این داستان مربوط به کوروش یا هر پادشاه دیگری باشد. مهم پیامیست که این داستان دارد:
زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.
و اما آن واقعیت بزرگ و تاریخی و سیاه. تمامی دیکتاتورها زمانی که به قدرت میرسند، در زمان صدارت و یا وزارت، کلا در زمانی که در راس قدرت هستند، چنان غرق غرور و نخوت و نشئه از طعم قدرت میشوند که مردم را زیر پا له میکنند. مردمی را که برای رسیدن به جایگاه فعلی خود نردبان ترقی خود کرده بودند را براحتی فراموش کرده و تا نفس دارند به چپاول و قتل و غارت مشغول شده و چنان در عیش و نوش و لذت قدرت، غرق شده که کاملا مردم را از یاد میبرند و مردم و وضعیت و گرفتاری و بدبختی هایشان بسیار بی اهمیت و کم ارزش میشود. چنان در دنیای جدید خود محو میشوند که ضجه ها و التماسها و اشکها و فقر و سوگواری و گرسنگی و غم نان مردم دیگر به آرنجشان هم نیست. اما امان از روزی که در جدال قدرت مغبون و شکست خورده شوند، تازه به یاد مردم افتاده و دست یاری به سوی آنها دراز میکنند. اینجاست که مردم، همان مردمی که زمانی  زیر پا له شده بودند، با بی تفاوتی و شاید خوشحالی به آنها پشت کرده و از کنارشان میگذرند و بر حال زارشان میخندند. دقیقا همین اتفاقی که برای خاندان منفور هاشمی افتاد. وقتی که عالیجناب سرخپوش در راس قدرت بود و می تاخت و کسی جلودارش نبود باید به امروز می اندیشید که این شتر در خانه ی خودش هم خواهد خوابید و زمانی حمایت و یاری همین مردم  برایش بسیار حیاتی خواهد شد. متاسفانه امروز با این اتفاقی که افتاده و جدای از کثافت کاریها و جنایت های این خاندان منفور، یک ژورنالیست به نام نیک آهنگ کودن با سواستفاده از اعتماد و نوع رابطه با کسی که بهر حال به او اعتماد کرده، حال به هر دلیل و بهانه ای و گفتگوهای او را باز به هر دلیل و بهانه ای در نت پخش کرده است، به جای اینکه این خاندان در این شرایط از حمایت های مردمی برخوردار شوند؛ متاسفانه با  بی تفاوتی و دردناکتر از آن با خوشحالی و شعف مردم روبرو شده اند که کسی پیدا شده و پته ی این خاندان را بروی آب ریخته و ضربه ای کاری به آنها زده است. نمیتوان منکر خوشحالی و شادی مردم در کوچه و بازار و کاربران در محیط مجازی شد. با نگاهی به فیس بوک و حتی یوتیوب میتوان براحتی این خوشحالی را از نوشته ها و نظرات مردم دید.
شوربختانه میزان منفور بودن این خاندان به حدی است که کار زشت این کودن، به حاشیه رانده شد. دیگر کسی از زشتی و ناجوانمردانه بودن کار او سخنی به زبان نمی آورد. منظور من نوشتن و محکوم کردن پراکنده ی چندین مقاله و بیان زشتی اینکار از جانب نویسندگان و همکاران این کودن نیست. منظور من صدور یک بیانیه گروهی برای محکوم کردن کار این کودن بود. شاید در پاسخ این سئوال و اعتراض جواب دهید خب قضیه هنوز کاملا مشخص نیست. من به اصل و فرع قضیه کاری ندارم. منظور من محکوم کردن کار این کودن بر اساس گفته های خودش در یوتیوب
است.
آقای هاشمی شادی و شعف امروز مردم به موقعیت زار شما نتیجه ی نادیده گرفتن و له کردن همین مردمیست که نادیده اشان گرفتید و غرق زر و زور شدید. گریه ی امروز شما و خنده ی مردم بر گریه های شما، نتیجه ی جنایت های و بازیهای کثیف و غیر انسانی شخص شماست. زمانی که آقازاده های شما با پول خون و نفت این مردم در کاباره ها و فاحشه خانه های اختصاصی غرق در لذت و شعف بودند آیا به چنین روزی می اندیشید؟؟ چه کرده اید که زشتی اینکار( ضبط و پخش گفتگوهای خصوصی) چنان در نظر مردم محو شود که به جای سرزنش و محکوم کردن اینکار برای این کودن دست هم بزنند و به او دمت گرم هم بگویند؟؟
افسوس و صد افسوس که جواب زشتی کار این کودن در جامعه چنین داده میشود: مگر نیک آهنگ چه کاری به جز تکرار کارهای خاندان هاشمی کرده است؟؟ مگر نه اینکه این خاندان هم با نصب شنود بر روی تلفن های مردم بسیاری را به خاک سیاه نشاندند و داغدار کردند؟؟ چرا کار آنها ایرادی نداشته و کار این کودن زشت است؟؟ مگر همین خاندان هاشمی کم ازین بی وجدانی ها و کثافت کاریها کرده اند که امروز مستحق دلسوزی و نگرانی باشند؟؟
هر چند که من و دیگری بگوییم؛ رفتار زشت کسی رفتارهای بد دیگری را توجیه نخواهد کرد و مجوزی برای تکرار یا انجام همان کار در حق همان فرد نیست، باز هم؛ چنان این خاندان منفورند که کسی به این بعد قضیه توجهی نخواهد کرد. واکنش مردم بعد از پخش ویدیوی فحش دادن و توهین کردن سعید تاجیک به فائزه ی هاشمی می توانست بزرگترین و بهترین زنگ خطر برای این خاندان باشد. اما متاسفانه چنین نشد.

 واقعا بخندیم یا گریه کنیم جناب هاشمی؟؟

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

عالیجناب سرخپوش (هاشمی رفسنجانی) و بازی با مهره ی سوخته ای به نام نیک آهنگ کودن

اخیرا با انتشار دو فایل صوتی که توسط شخصی به نام "خط رهبری" در اینترنت پخش شد و ادعا کرده است که 18 فایل صوتی باقیمانده را نیز بزودی پخش خواهد کرد، تصمیم گرفتم با ارائه ی مدرک و دلایل کافی به تحلیل و بررسی این اتفاق بپردازم. برای من مهم نیست که اینکار توسط نیک آهنگ کودن انجام شده یا ایکس و ایگرگ. چرا که اصولا شرافت هر حرفه ای با ورود آدمهای بی شرافت به زیر سئوال نخواهد رفت و نباید از کسی که به نوعی با جمهوری اسلامی مرتبط است، توقع شرافت داشت.
 قبل از هر چیز باید نکته ای را گوشزد کنم. اطلاعات ایران سازمان مخوف و پیچیده و البته بسیار بدوی و قرون وسطاییست که  پس از دستگیری و تفهیم اتهام و شروع شکنجه، دو راه بیشتر برای شخص دستگیر شده باقی نخواهد گذاشت. 1) مرگ به شیوه ی طبیعی(؟) (مرگ ستار و سعیدی سیرجانی  و ...)
2) آزادی به شرط همکاری با پیش درآمد توبه. کسانی مثل احمد باطبی و نیک آهنگ وغیره که براحتی از ایران خارج شدند و وارد آمریکا و کانادا شدند و بعدها مدارک ارتباط با وزارت اطلاعات و گفتگوهایشان با مامورینشان در کل نت پخش شد، راه دوم را در زندان برگزیده و تبدیل به مهره های خود رژیم شدند.
 برای روشن شدن موضوع مثالی میزنم: پرونده ی خانم نسرین ستوده مثال روشنیست برای اثبات این موضوع. علاوه بر ممنوع الخروج بودن خود ایشان، دختر 12 ساله شان نیز ممنوع الخروج شدند.
 پس فرار این اشخاص بدون چراغ سبز اطلاعات عملا غیر ممکن و نشدنیست.( منهای استثنائات و فرار سخت و طاقت فرسا و بدون کمک و گرفتن پناهندگی و فعالیت های درست و بدون وابستگی به وزارت اطلاعات بعد از گریختن از ایران و مستقر شدن در کشور مقصد). زمینه ی فرار این اشخاص به شرط چشم و گوش بودن رژیم و یا عامل نفوذی اطلاعات در بین ایرانیان خارج از کشور، گرفتن اطلاعات و فعالیت علیه جنبش ها و گردهمایی های مردمی با استفاده از ابزار قلم و سخنرانی و در موارد ضروری استفاده از ترور، توسط خود وزارت اطلاعات صورت میپذیرد وگرنه هیچ احدالناسی در شرایط عادی و معمولی با پای خودش از آن سیاهچال مخوف و بی انتها خارج نخواهد شد. 
 تا به اینجا مثال ها و نمونه های آوردم تا حافظه ی فراموشکار ما کمی به تکاپو واداشته شود و از کسی مثل نیک آهنگ و باطبی و فخرآور و .... توقع های نا به جا و محیر العقول نداشته باشیم. البته این توقع ها پیشکش، توقع یک جو رفتار انسانی نداشته باشیم.
اما ماجرای فایل های صوتی منتشر شده در نت و بازی نیک آهنگ کودن و هاشمی کودن تر از کودن. ابتدا به سراغ دعوای هاشمی و بوذری میروم. چرا که یک پای درگیر در این ماجرا آقای بوذری و پرونده ایست که بر علیه مهدی هاشمی در کانادا تشکیل داده و نیک آهنگ کودن مدعییست که: آقای مهدی هاشمی از زمان خروج از کشور در سال ۱۳۸۸، به طور مرتب از طریق تلفن و حتی یک ایمیل جداگانه با من تا تاریخ ۱۶ اکتبر ۲۰۱۰ در تماس بود. بعد از مشورت با کارشناسان رسانه و بررسی قوانین کانادا و آمریکا، برخی از مکالمات‌مان را برای ثبت، و بررسی مجدد (ادعاها، بعد از گذر زمان) ضبط کردم. آقای هاشمی به دلیل اینکه به رسانه‌های مختلف خبرهایی می‌داد که بعضی‌ از آنها بعدا تکذیب می‌شد، مسوولیت کارهای خویش را عملا نمی‌پذیرفت و من حداقل می‌توانستم به گفته‌های ایشان که بعضا «خبرسازی» بود رجوع و مورد به مورد درباره‌شان با ایشان بحث کنم. با این حال، این گفتگوها عمومی نبود و به همین دلیل به هیچ عنوان منتشرشان نکرده‌ام و نخواهم کرد. 
و در ادامه :
وقتی حکم غیابی دادگاه عالی انتاریو، مهدی هاشمی بهرمانی را به پرداخت میلیون‌ها دلار خسارت به شاکیانش محکوم کرد، آقای هاشمی ادعا کرد که از وجود دادخواست و انجام دادرسی از سال ۲۰۰۵ در کانادا بی‌اطلاع بوده است.
به همین دلیل، برای آنکه حکم دادگاه عالی انتاریو متوقف بماند و محاکمه‌ای جدید از نو انجام گیرد، مهدی هاشمی وکلایی استخدام کرد که از او در کانادا دفاع کنند. طبیعتا ایشان که از سال ۲۰۰۵ از خود دفاع نکرده بود، این بار از طریق وکلایش اقدامات قانونی خود را آغاز کرد.
بنا به حکم قانون، من به عنوان کسی که با طرفین دعوا گفتگو کرده بودم، مانعی برای شهادت دادن به درخواست وکلای مدافع شاکی، هوشنگ بوذری، نیافتم و آنچه واقع شده بود را در شهادت‌نامه‌ای تقدیم کردم که در دادگاه ثبت شد.
و اما جوابیه ی هوشنگ بوذری:

 «هوشنگ بوذری» یک طرف دعوی مطرح شده در دادگاه اونتاریو در پاسخ به این سوال که آیا شما این فایل صوتی را منتشر کردید، تاکید می‌کند: «من نمی‌دانم شما در مورد چه صحبت می‌کنید.» او هم چنین اظهار می‌کند «مدرک‌هایی که اشاره می‌شود به دست وکیل های من رسیده است اما من فرصت نکرده ام حتا به آن ها گوش بدهم.»




او هم‌چنین ادامه می‌دهد: «آقای کوثر به من تهمت زده است. ایشان نمی‌داند اصلن در مورد چه صحبت می‌کند. موضوعی که دو طرف دارد چرا «ایشان» فقط به من اشاره می کند.»
هوشنگ بوذری کیست و چرا علیه مهدی هاشمی در دادگاهی کانادایی شکایت کرده است؟
خلاصه ای از گفتگوی هوشنگ بوذری و اردوان روزبه را نقل میکنم: 
  من در ابتدا در این گفت‌وگو حق را به طور متقابل به آقای مهدی هاشمی نیز خواهم داد که در صورت علاقه‌مندی در گفت‌وگویی مشابه اگر بخواهند پاسخی بدهند.بحث طولانی در ارتباط با مقوله اعتراض و شکایت شما در دادگاه‌های کانادا بر علیه آقای هاشمی است. ظاهرن در ابتدا موفق نشدید چون طرح شکایت شما بر علیه دولت ایران بوده است. چرا در کانادا شکایت کردید و چرا این شکایت را در حوزه دیگر مطرح نکردید؟

همان‌طور که شما در ابتدا این حق را به آقای مهدی هاشمی دادید، اجازه بدهید من تشکر کنم از این‌که این حق را به بنده دادید. به نیابت از طرف خودم از آقای مهدی هاشمی تقاضا می‌کنم در اولین فرصت ممکن که برای‌شان پیش میاید به دعوت شما پاسخ مثبت دهند. روزنامه‌نگاری و خبرنگاری بی‌طرفانه در جست‌وجوی حقیقت و منتهی به عدالت ایجاب می‌کند که شنوندگان صدای هر دو طرف را بشنوند. حرف‌هایی که در مورد آقای مهدی هاشمی می‌خواهم بزنم از نظر اخلاقی من را محدود می‌کند که رعایت‌هایی را بکنم چون آقای مهدی هاشمی متاسفانه در گذشته این حق را از خودشان سلب کردند و الان هم به دلایلی که می‌دانید نمی‌توانند از این حق اگر هم بخواهند استفاده کنند.
در سال 2000 شکایتی را علیه جمهوری اسلامی ایران به اتهام آدم‌ربایی، شکنجه، بازداشت غیر‌قانونی اخاذی (3250 هزار دلار برای گروگان‌گیری اخذ کرده بودند) و تباعات ناشی از آن شروع کردم. در آن زمان من تبعه کانادا بودم و در هیچ حوزه دیگر میسر نبود. جایی که عدالت می‌تواند درخواست و برگزار شود، در جمهوری اسلامی ممکن نبود و قضات و سازمان‌های بین‌المللی به این نتیجه رسیده بودند که سیستم عدالت و قضایی در جمهوری اسلامی کار نمی‌کند و بسیار طرف‌دارانه و غیر‌منصفانه برخورد می‌کند. و این‌که من اگر در جمهوری اسلامی این کار را بکنم اولین اتفاق این است که من را اعدام می‌کنند، بنابراین امکانش نبود و کانادا تنها کشوری بود که با آن ارتباط داشتم.
ولی شما از ایران خیلی راحت و به طور رسمی خارج شدید…
بله من از ایران به شکل گوسفندی و غیره فرار نکردم، اما به راحتی هم نبود. من سه بار تلاش کردم از ایران خارج شوم. بعد از این‌که آقای محسنی‌اژه‌ای پذیرفتند که پاسپورت من را در قبال اخذ معادل 250 هزار دلار به من بدهند. آقای محسنی‌اژه‌ای در آن زمان جانشین دادستان انقلاب اسلامی در وزارت اطلاعات بودند. برداشت من این است که ایشان احساس می‌کرد 3 میلیون دلاری که وزارت اطلاعات گرفته، سر ایشان کلاه رفته است. چون 5 میلیون دلار از خانم من می‌خواستند که 3 میلیون گرفتند. خود ایشان به من گفتند 2 میلیون دلار از 5 میلیون دلار هنوز باقی مانده و از من طلب کردند. از این 2 میلیون دلار، 250 هزار دلار را از من گرفتند و پاسپورتم را به من دادند تا از کشور خارج شوم برای این‌که 1750 هزار دلار را برای ایشان بیاورم. منظورم شخص ایشان نیست، منظورم این است که برای دادگاه انقلاب و دفتر جانشین دادستان بیاورم. هشت ماه بود که بازداشت بودم و از توحید من را آزاد کردند و شب عید سال 1372 (16 مارچ 1994) پاسپورتم را در دفترشان به من دادند و گفتند: «همین امشب از دفتر خارج شو.» تا من به خارج بروم تا 1750 هزار دلار را برای ایشان بیاورم.
در پرونده‌هایی که نگاه کردم نسبت به مسایلی که مطرح کردید عمده شکایت شما از شخص آقای مهدی هاشمی است. در حالی که در دادگاه کانادا تا آن‌جایی که من می‌دانم پرونده در مرحله اول بررسی نشد و به جهت این‌که ادعای شما نسبت به دولت جمهوری اسلامی بود نه آقای مهدی هاشمی، خاصه به سمت آقای هاشمی رفتید. آیا شما فکر می‌کنید تمام نقش چیزهایی که در مورد جمهوری اسلامی مطرح می‌شود و آن‌چه شما در دادگاه مطرح کردید، واقعن فقط متوجه مهدی هاشمی است؟
بله. بعد از این‌که قراردادی به اندازه 1.8 میلیون دلار با مشورت من بین کنسرسیوم متشکل از پنج کشور اروپایی و شرکت ملی نفت ایران برای توسعه میدان پارس جنوبی (که اتفاقن من اسمش را گذاشته بودم) امضا شد، آقای مهدی هاشمی که آن موقع جوانی 22 ساله بودند دخالت کردند و با زور و فشار پدرشان وارد پروژه شدند و بعد از یک سال و نیم موش و گربه بازی که من با ایشان داشتم از من طلب 50 میلیون دلار کردند وگرنه پروژه را روی هوا می‌فرستند. من کاملن امتناع کردم. حتا اگر داشتم هم این مبلغ را نمی‌پرداختم چون افتشا می‌شد و من در خارج از ایران زندگی می‌کردم و ملزم بودم قوانین مالی مربوط به کشورهای اروپایی را رعایت کنم و به همین خاطر به ایشان گفتم چنین چیزی امکان ندارد و من حاضر نیستم حتا یک شاهی بدهم چون ایشان پسر رییس جمهوری است.
به همین خاطر آقای مهدی هاشمی از پدرشان درخواست کردند به آقای فلاحیان دستور دهد من را بگیرند و از پروژه حذف کنند و همین اتفاق هم افتاد. این فقط گمان من نیست و در توحید که بودم سیزده گروه بازجویی با من برخورد داشت و چند بازجو که نقش پلیس خوب را بازی می‌کردند به من علنن گفتند که می‌دانیم مهدی هاشمی پشت این قضیه است و حتا یکی از آن‌ها بعدها که از زندان بیرون آمدم تلاش می‌کرد از کشور خارج شوم. سه بار تلاش کردم که نا موفق بود و دو بار من را از هواپیما پایین کشیدند و بار آخر آقای محسنی‌اژه‌ای گذرنامه من را داد و دنبال کار من بود تا این‌که بار آخر با هواپیمای اتریشی از کشور خارج شدم.
کسی که من را بازداشت کرده بود نیمه شب به خانه من آمد و از من حلالیت طلبید چون می‌خواست به مکه برود و به من گفت: «فلاحیان به خواست مهدی هاشمی عمل کرد و ما گزارش دقیقه‌ای بازجویی شما را به آقای مهدی هاشمی می‌دادیم.» من پرسیدم قصد چه چیزی بوده و گفت: «حذف کامل تو و شبکه مشاورت نفتی شما از صحنه جغرافیایی ایران بوده است.» که این اتفاق هم افتاد.
شما به شکنجه در مدت هشت ماه اشاره کردید. آیا به طور واقعی شکنجه فیزیکی شدید؟
من مثالی می‌زنم. نزدیک به پنج هفته اوین بودم که در آن‌جا شلنگ بود و دمپایی در گوشم می‌زدند و دو بار هم سرم را در توالت‌های ایرانی گرفته اوین فرو کردند که من این‌ها را شکنجه نمی‌دانم. بعد من را به توحید منتقل کردند که چهار پنج روز بعد از ورود من به آن‌جا، روزی یک آقایی که خود را اکبری‌راد معرفی کرد متهم ردیف ششم کیس (مورد) من هم هست، من را با چشم‌بند بیرون کشید و گفت: «دکتر بوذری شماره پایت چند است؟» من هم چشم بسته گفتم 44 چطور مگه؟ به پشتم زد و گفت: «نگران نباش، برایت 48 می‌کنم.» ما از طبقه سوم داشتیم از پله به پایین می‌رفتیم و تا به اتاق شکنجه که طبقه همکف و کار حوض بود، برسیم من با خودم فکر می‌کردم مگر شدنی است که شماره پای کسی را از 44 به 48 تبدیل کنند؟
ایشان به قول شرفش عمل نکرد، شماره پای من الان 47 است و یک شماره کوتاه آمد.
 
................................
اما سئوالی که در اینجا پیش آمده اعتماد خاندان آدم کش و بی شرف هاشمی به مهره ی سوخته ای مثل نیک آهنگ کودن است. کسانی که سالها  ترور و آدم کشی و قتل دگر اندیشان و شکنجه ی آزادیخواهان و غارت اموال و ناموس ایرانی را در کارنامه ی سیاه خود دارند چگونه به شخصی چون این کودن اعتماد کرده و از کودتا و براندازی سخن می گویند؟؟ اینان که خود در سیستم آدم کشی و مراحل پیچیده ی اطلاعاتی پرورش یافته اند آیا عاقلانه است که باور کنیم بدون در نظر گرفتن هزار و یک دلیل امنیتی اقدام به زدن چنین حرفهایی آنهم به یک کارتونیست درجه چندم، کنند؟؟
البته انتشار این دو فایل صوتی بهانه ای شد برای یادآوری جنایت ها و خیانت هایی که خاندان هاشمی به این مردم کرده و میکنند و الان دلقکی چون نیک آهنگ کوثر را آلت دست خودشان کرده اند. هر چه که به انتخابات نزدیکتر میشویم بیشتر سرو صدای این دسته گل هایی که به آب داده اند به گوش میرسد. برگشتن مهدی هاشمی به ایران مصداق این ضرب المثل معروف است که: مستوری بی بی از بی چادریست. انقدر دزدی و قتل و غارت و پرونده های باز شده ی فسادهای مالی اعم از پول شویی و رانت خواری و رشوه گیری در جاهای مختلف دنیا دارند که بازگشتن به ایران که زمین بازی پدرِ در ظاهر بی قدرت اما مرد شماره دوی جمهوری اسلامیست و در ظاهر زندانی شدن، و در باطن فریب دادن مردم و به دست آوردن وجهه ی معصومانه و حامی مردم و مخالف رژیم و گزینه ی مناسب برای بازگشت به قدرت، بسیار بی خطرتر و راحت تر از ماندن در کشورهاییست که پرونده هایی باز شده بر علیه خود دارند. مرد شماره دوی قدرت پشت پرده ی ایران که بسیاری از قتل ها و جنایت ها تحت نظر خود او و با دستور او انجام شده است به نظر میرسد بازی دیگری در سر دارد که این بار مهره ی کودنی را برگزیده. چه ساده لوحانه است که فکر کنیم حتی گزندی به این خاندان خواهد رسید. اولین اقدام و کمترین اقدامی که این خانواده در اسرع وقت خواهند کرد، انکار این موضوع از بیخ و بن خواهد بود و اعلام برائت از چنین گفتگویی و منسوب کردن این گفتگو و ساختن آن به ایادی استکبار به خصوص اسراییل و انگلیس و آمریکای جنایتکار.
 در کشوری که سزای فحش دادن به ولی فقیه مرگ است به انتظار مینشینیم ببینیم آیا همه در برابر قانون برابرند و یا بعضی برابرترند؟؟ بهر حال این طشت رسوایی از بام افتاده و صدایش بزودی به گوش خواهد رسید.    

 
                                                                                                                  



۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

محرم چیست؟ حسین کیست؟

محرم ماهیست که در آن سر حسین بریده شد و حسین همان سر بریده ایست که سرش بوی قورمه سبزی میداد و بر اثر مرور زمان و اقتضای هر دوره، در حال حاضر سرش بوی انواع و اقسام نذری ها را می دهد. قیمه، شله زرد، عدس پلو، کباب و ...

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

عروسک ساخته شده توسط نسرین ستوده در زندان اوین برای پسرش نیما

 
این عروسک رو خانوم ستوده برای پسرش نیما در زندان بافته. یکسال و چند ماه پیش. اما من هر وقت نگاهش میکنم قلبم به درد میاد. شاید یه عروسک دلقک باشه اما احساس خفقان و دلتنگی و زنده به گور شدن تدریجی رو در یه سلول کوچک تداعی میکنه. جایی که آخر دنیاست. بی هیچ روزنه و راهی به سوی روشنایی. گفته ی خانوم ستوده خطاب به نیما رو هم میذارم: « دارم برایت یک عروسک دلقک تقریبا بزرگی می‌بافم. البته وقتم را می‌گیرد. وقت مطالعه‌ام را می‌گیرد. اما عشق مادری مدام وادارم می‌کند تا هر گاه که بیکار می‌شوم به سراغ عروسکت بروم. کمی نگران و بی‌تابم که آیا خوب در می‌آید یا نه، ولی امیدوارم خوب شود.»
نامه نسرین ستوده به پسر خردسالش نیما- ۸ خرداد ۹۰

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

راستی چی میشد به جای عذاب و شکنجه ی ما، اینجوری جدول ضربو یادمون میدادن؟!


شعری از میرزاده ی عشقی- عشق وطن

 
 
خاکم به سر، زغصه به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ کلاه نیست وطن، تا که از سرم
برداشتند، فکر کلاهی دگر کنم
مرد ان بُود که این کُلهش بر سر است و من
نامردم ار به بی کُله، آنی بـسر کنم
من آن نـیـم که یکسره تدبیر مملکت
تسلیم هرزه گرد قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم ما
ای چرخ، زیر و روی تو، زیر و زبر کنم
جایـیـست آرزوی من، ار من به آن رسم
از روی نعش لشگر دشمن، گذر کنم
هر آنچه می کنی، بکن ای دشمن قوی
من نیز اگر قوی شدم از تو بـتر کنم
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون، به بستر راحت هدر کنم
معشوق " عــشــقی " وای وطن، ای عشق پاک
ای آنکه ذکر عشق تو شام و سحر کنم
عشقت نه سر سریــست که از سر به در شود
مهرت نه عارضـیست که جای دگر کنم
عشق تو در وجودم . مهر تو در دلم
با شیر اندرون شد و با جان به در کنم
 

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

شعری در مورد محرم



 
این وطن مهد دلیران بود و حال::: گشته ویران و شده آرمگه نامردمان
ای دو صد لعنت به ابنای علی:::ای دو صد لعنت به اذناب علی
ای دو صد لعنت به آن دخت نبی::: که بود هنرش در زادن و سقط جنین
ای دو صد لعنت به حر و حرمله::: ای دو صد لعنت به  
ای  دو صد لعنت به زینت، عباس و شمر::: ای دو صد لعنت به فرزندان

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

داستان محرم و قیمه های نذری مادربزرگم.

 
مادربزرگم نذر کرده بود اگر من زنده بمونم(چون زودتر از موقع دنیا اومده بودم و نارس بودم و پزشکها از زنده بودنم قطع امید کرده بودن) تا هفت سال روزهای عاشورا قیمه بپزه. خلاصه من زنده موندم و مادربزرگم که عزیز صداش میکردم و برای من بسیار عزیز و قابل احترامه، هر سال نذرشو ادا میکرد. خونه ی مادربزرگم خونه ی قدیمی و بزرگ و پر دار و درختی بود که هر سال توی محرم پارچه ی سیاه میبستن و روضه خون میوردن و بسته به زمانی که عاشورا در اون سال در چه فصل و ماهی واقع میشد، بهار و تابستون و پاییز و زمستون، به عزادارا چای و شیرکاکائو و یا شربت زعفرون و گلاب میدادن. عاشورا هم که قیمه ی نذری میدادن. ازونجا که دستپخت عزیز حرف نداشت، عاشوراها مردم دو پشته تو حیاط و تو کوچه وایمیسادن تا قیمه حاضر بشه و غذا بگیرن. البته چون نذری که داشت زیاد بود دو تا هم آشپز مطمئن و تمیز میورد که بهش کمک کنن. البته از اول محرم عموها و عمه ها و همه ی فامیل خونه ی عزیز جمع میشدن. چون عزیز وسواس داشت خودش باید غذا ها رو میپخت یعنی تحت نظارت مستقیم خودش کارها انجام میشد. اما انجام کارهای جانبی مثل سرخ کردن سیب زمینی و پاک کردن لپه و خورد کردن گوشت و غیره....رو میداد به عمه ها که بهشون اطمینان کامل داشت. از زن عموها و دختر عمه ها و دختر عموها هم برای پذیرایی مهمونها کمک میخواست. اما مادر من اجازه نداشت دست به سیاه و سفید بزنه چون باید چهار چشمی مواظب من بود که خدای نکرده آسیبی به من نرسه. منم انقدر شیطون بودم که از دیوار راست بالا میرفتم. نه مادر و نه خواهر برادرام هیچ کس حریف من نبود. عزیز که همه خانوم جون صداش میکردن غیر از من که تا زبون باز کرده بودم بهش گفته بودم، عزیز، چون خودش همش منو عزیز و عزیز جان و عزیزم صدا میکرد و قربون صدقه ام میرفت، مثل پروانه دورم میگشت و با منقل کوچک اسفندش دورم میگشت و اسفند دود میکرد تا مبادا چشم بخورم.
 این داستانی که میگم مربوط به پنجمین سال زندگی من میشه. طبق معمول هر سال تن من لباس سبز کرده بودن و منم که سوگلی خانوم جون بودم. دیگ های خورشتو بار گذاشته بودن و بوی خوش قیمه همه جا رو پر کرده بود. هیات ها هم از صبح چنین بار اومده بودن تو حیاط و یه دور سینه و زنجیر زده بودن و پذیرایی شده بودن و رفته بودن. صدای نوحه و عزاداری و حسین حسین کوچه رو پر کرده بود. همه درگیر و مشغول انجام کارها بودن. برو بیایی بود نگفتنی. عاشورای اون سال هم توی تابستون افتاده بود و بشکه های شربت بود که پشت سر هم خالی میشد. هر کسی به کاری مشغول بود. 
نزدیک های ظهر بود که مرحله های آبکش کردن برنجها آغاز شد. همیشه اینجور مواقع عزیزم مواظب بود که بچه ها نزدیک دیگ های آبجوش نشن. خیلی از سوختن بچه ها میترسید. دو تا آشپزها برنج ها رو توی دیگ ها ریختند و خانوم جون هم با سلام و صلوات به دیگها سرکشی میکرد تا یه وقت زمان آبکش کردن برنجها دیر و زود نشه. اون سال من از دست مادرم فرار کرده بودم و به محوطه ی ممنوعه که نزدیک اجاقها ی پخت نذری بود، وارد شده بودم و پشت یه درختچه ی کوتاه و پرپشت قایم شده بودم و کار آشپزها و عزیزم رو نگاه میکردم. چون بزرگترها از ترس سوختگی و خرابکاری بچه ها نمیذاشتن به هیچ عنوان بچه ها وارد اون قسمت از حیاط که اجاق میزدن و آشپزی میکردن، بشن. اما اون سال من وارد این منطقه ی ممنوعه شده بودم و مثل مجسمه بی سر و صدا نشسته بودم و کاراشونو نگاه میکردم. عزیزم مثل یه فرشته با پیراهن مشکی و روسری مشکی و سنجاق روسری زیباش خیلی با وقار و زیبا راه میرفت و دیگ ها رو نگاه میکرد و دستوراتی میداد. کلی هم آبکش گذاشته بودن که برنج ها رو آبکش کنن. من همونطوری که به اونا نگاه میکردم  دیدم ظرف بزرگی پر از مایعی عجیب( آب و روغن) دورتر از دیگها نزدیک درختچه ای که من پشتش قایم شده بودم گذاشته بودن. عزیزم عادت داشت که روی برنجها روغن کرمانشاهی میداد. یه آن با دیدن اون ظرف در عالم کودکی فکری خیلی خیلی جالب به ذهنم رسید. از گرفتاری آشپزها استفاده کردم و خیلی آروم قابلمه رو کشیدم پشت درختچه و شلوارمو درآوردم و با لذت جیش کردم تو قابلمه و دوباره قابلمه رو برگردوندم سرجاش و با لذت مشغول نگاه کردن شدم. برنج ها آبکش شدن و دیگ ها رفتند روی اجاق و آشپزها با سلام و صلوات آب روغن برنج ها رو هم دادند و برنج ها رو دم کردند. منم یواشکی برگشتم داخل خونه که چشمتون روز بد نبینه، مادرم عصبی و برافروخته جیغ زد: کدوم گوری بودی باز؟ صد دفعه نگفتم از کنار من جم نخور ولوله؟ من سه ساعته باغو زیر پا گذاشتم تا پیدات کنم. خوبه که خانوم جون سرش گرم بود و متوجه نشد وگرنه پوست سرمو کنده بود. آخه چقدر از دست تو من حرص بخورم ورپریده؟ من بی خیال و شادمان و راضی از کاری که کرده بودم و در دنیای کودکی برام حکم شق القمرو داشت، دست کردم یه مشت سیب زمینی سرخ کرده که عاشقش بودم و هستم رو برداشتم و فرار کردم طرف باغ و مادرم فریاد کشان دنبالم که نخور الان نهاره. من نهار خور نبودم با اون جیشی که کرده بودم تو قابلمه ی آب روغن.
ظهر شد و عزادارا دسته دسته رسیدن و مردم رهگذر که هر سال میومدن هم جمع شدن و تو سر و کله زدن برای گرفتن یه قابلمه پلو خورشت نذری شروع شد. مردم سعی میکردن با زرنگی دو سه بار غذا بگیرن. ما بچه ها همیشه به این ازدحام و قیل و قال مردم نگاه میکردیم و میخندیدیم. خلاصه نهارو  دادن و همه رفتن. همه از خستگی ولو شده بودن رو تخت هایی که کنار حوض بزرگ و با صفای عزیز زده بودن. همه از خوشمزه بودن بیش از حد قیمه ی امسال تعریف میکردن که اصلا مزه اش جور خاصی بوده و با هر سال فرق داشته.
عزیزم دستی به موهای من کشید و گفت نذر این وروجک عزیز دردونه است دیگه. مثل خودش خوشمزه و شیرینه.
تا شب همه داشتن از قیمه و خوب شدنش حرف میزدن. هوا تاریک شده بود و عموها و عمه ها میخواستند برن برای شام غریبان که آخوند مسجد یالله گویان وارد شد سلام و صلوات گویان اومد کنار تخت عزیزم. عزیزم بلند شد و تعارف کرد که بنشینه. آخوند هم نشست و در حالیکه سرشو پایین انداخته بود و تسبیحشو تو دستش میچرخوند گفت: عرض دارم خانوم جان.
عزیزم گفت بفرمایید حاج آقا. آخوندک پر پشم و پیلی گفت: مستحضرید که والده ی آقا مصطفای ما سالهاست که درد کمر و پا داره. عزیزم با حیرت گفت: بله. خب اتفاقی افتاده براشون؟
آخوندک گفت: بله. ظهری آقا مصطفا نذری شما رو بردن خونه و والده اشون هم نذری رو خورده و شفا گرفته. اومدم اگر امکانش هست بازم ازین غذای متبرک بگیرم برای شفای مریض. اشک تو چشمای همه حلقه زد و لبخند شیطنت آمیزی گوشه ی لبای من نقش بست. مادرم زودی منو بغل کرد و سر و رومو بوسید و گفت قربونت برم که نظر کرده ای مادر. قیمه ای هم که به نیت تو پخته میشه شفابخشه. عزیزم هم منو بوسید و دستور داد یه قابلمه از قیمه ی متبرک بدن به حاج آقا.
ازونجا بود که من فهمیدم جیشم خواص شفابخشی داره و معجزه میکنه و ربطی به سیدالشهدا و هفتاد و دو تن نداره.

مینیمال های عزراییل- یوتوپیای ایرانی



یوتوپیایِ ایرانی (آرمان شهر-مدینه فاضله)، ایرانی بدون آخوند خواهد بود.


 

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

شعری از ملک الشعرای بهار در مورد محرم


در محرّم ، مردمان خود را دگرگون می کنند

از زمین آه و فغان را زیب گردون می کنند

گاه عریان گشته با زنجیر میکوبند پشت

گه کفن پوشیده ،‌ فرق خویش پرخون می کنند

گه به یاد تشنه کامان زمین کربلا

جویبار دیده را از گریه جیحون می کنند

وز دروغ کهنه ی « یا لیتنا کنّا معک»

شاه دین را کوک و زینب را جگرخون می کنند

خادم شمر کنونی گشته، وانگه ناله ها

با دو صد لعنت ز دست شمر ملعون می کنند

بر “یزید” زنده میگویند هر دم، صد مجیز

پس شماتت بر یزید مرده ی دون می کنند

پیش ایشان صد عبیدالله سر پا، وین گروه

ناله از دست “عبیدالله مدفون” می کنند

حق گواه است، ار محمد زنده گردد ورعلی

هر دو را تسلیم نوّاب همایون می کنند

آید از دروازه ی شمران اگر روزی حسین

شامش از دروازه ی دولاب بیرون می کنند

حضرت عباس اگر آید پی یک جرعه آب،

مشک او را در دم دروازه وارون می کنند

گر علی اصغر بیاید بر در دکانشان

در دو پول آن طفل را یک پول مغبون می کنند

ور علی اکبر بخواهد یاری از این کوفیان

روز پنهان گشته، شب بر وی شبیخون می کنند

لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن سعد

خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون میکنند

گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد

خاک پایش را به آب دیده معجون می کنند

سندی شاهک بر زهادشان پیغمبر است

هی نشسته لعن بر هارون و مامون میکنند

خود اسیرانند در بند جفای ظالمان

بر اسیران عرب این نوحه ها چون می کنند؟

تا خرند این قوم، رندان خرسواری می کنند

وین خران در زیر ایشان آه و زاری می کنند

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

داستان کمربند+کاریکاتوری از کودک آزاری+عکس هایی از این قربانیان کوچک بی پناه و خاموش

كيف مدرسه را با عجله گوشه اي پرتاب کرد و بي درنگ به سمت قلک کوچکي که روي تاقچه بود، رفت.
همه خستگي روزش را بر سر قلک بيچاره خالي کرد. پولهاي خرد را که هنوز با تکه هاي قلک قاطي بود در جيبش ريخت و با سرعت از خانه خارج شد.
وارد مغازه شد. با ذوق گفت: ببخشيد آقا! يه كمربند مي خواستم. آخه، آخه فردا تولد پدرمه.
-به به. مبارک باشه.چه جوري باشه؟چرم يا معمولي، مشکي يا قهوه اي، ...؟
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت و گفت: فرقي نداره. فقط ...، فقط دردش کم باشه!!!
 



 

گفته ای از احمد کسروی در مورد محرم+ کاریکاتوری از طرز تهیه ی اسلام

 
احمد کسروی نویسنده و تاریخ نگار بزرگ میهنمان در باره عاشورا می گوید؛ ماه محرم بود و سربازهای روسی در تبریز چوبه دار برپا کرده بودند و مشغول دار زدن آزادیخواهان بودند ولی یک مشت آدم لات و لوت و چاقوکش و پامنبری عین خیالشون هم نبود. برای کشتار آزادیخواهان که جلو چشمشون کشته میشدن جشن میگرفتن و برای امام حسینی که هزارسال قبل مرده بود عزا و علم و طبق راه انداخته بودن و سینه میزدن که داد از ظلم یزید.(از کتاب تاریخ مشروطه)


 

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

احترام به حقوق خانم ها از قدیم تا کنون (طنز تصویری)

 
من نمیدونم  این کاریکاتوراثر کیه. اسمشونو نوشتن اما خوانا نیست متاسفانه.

به مناسبت حلول ماه محرم: شعری از ایرج میرزا


زن قحبه چه میکشی خودت را 
دیگر نشود حسین زنده
کشتند و گذشت و رفت و شد 
خاکش علف و علف چرنده
من هم گویم یزید بد بود
 لعنت به یزید بد کننده
اما دگر این کتل متل چیست 
وین دسته خنده آورنده
تخم چه کسی‌ بریده خواهی‌
با این قمه‌های نابرنده
آیا تو سکینه یی که گویی 
سؤ ایستمیریم عمیم گلنده
کو شمر و تو کیستی که گویی 
 گل قومیا منی شمیر النده
تو زینب خواهر حسینی؟ 
 آی‌ نره خر سیبیل گنده!
خجالت نکشی میان مردم 
 از این حرکات مثل جنده؟
در جنگ دوسال پیش دیدی
 شد چند کرور نفس رنده
از این همه کشتگان نگردید
یک مو ز زهار چرخ کنده
در سیزده قرن پیش اگر شد 
 هفتاد و دو تن‌ ز سر فکنده
امروز تو چرا می‌‌کنی‌ ریش
‌ای در خور صدهزار خنده
کی‌ کشته شود دوباره زنده 
 با نفرین تو بر کشنده
باور نکنی‌ بیا ببندیم 
 یک شرط به صرفه برنده
صد روز دگر برو چو امروز 
 بشکاف سرو بکوب دنده
هی‌ بر سر و ریش خود بزن گل 
 هی‌ بر تن‌ خود بمال سنده
هی‌ با قمه زن به کله خویش 
 کاری که تبر کند به کنده
هی‌ بر سر خود بزن دو دستی‌ 
 چون بال که میزند پرنده
هی‌ گو که حسین کفن ندارد 
 هی‌ پاره بکن قبای ژنده
گر زنده نشد عنم به ریشت 
 گر شد عن تو به ریشه بنده!

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

سناریوی دردناک قتل ستار

 ۱۷ آبان، نیمه شب 
 حاج آقا کفتاریان با چهره ای کریه و ریش تنک سیاه و سفید نامرتب، شکم ورقلمبیده و فرق طاس، پوست سیه چرده و جای مهر بر پیشانی کوتاه و بدفرم خود کنار همسر جوانسال خود بر روی تختی چند میلیون تومانی کپه ی مرگش را گذاشته بود و از شدت شعف در خواب چون گاومیش خرناس میکشید. به ناگاه صدای زنگ تلفن قرمز  که مخصوص ارتباط مقامات رده بالای کشور بود، به صدا دراومد و حاج آقا کفتاریان وحشت زده از خواب پرید. حتما اتفاق مهمی افتاده بود که این موقع صبح با او تماس گرفته بودند. به شماره نگاه کرد. حاج آقا زردانبوییان رییس قوه ی قضاییه  بود. رنگ از صورتش پرید و خود را کمی جمع و جور کرد و دستی به سر طاس خود کشیده و با سرفه ای سینه ی خود را صاف کرده و دستپاچه جواب داد: سلام العلیکم حاج آقا. امر بفرمایین.
صدایی خشمناکی از آن سوی سیم فریاد زد: مادر قحبه باز که دسته گل به آب دادی !! حاج آقا کفتار با چشمانی دریده و دهنی باز مات و مبهوت به سخنان نغز حاج زردانبوییان گوش میکرد. زردانبوییان ادامه داد: ماجرای کشته شدن این پسره ی وبلاگ نویس چیه؟ تنبونمونو کشیدن رو سرمون بابا. نذاشتن پلک رو هم بذاریم. تو تمام سایت های فارسی زبان خبرش پخش شده. معلومه چه غلطی میکنین شماها؟؟
کفتاریان از همه جا بی خبر هاج و واج به داد و فریادهای زردانبویان گوش میدهد. تلفن زردانبوییان زنگ میخورد و یهو صدای زردانبوییان تغییر کرد و با لحن چاپلوسانه و تملق آمیی گفت: سلام آقا، بله بله قربان. چشم. به روی چشمم حضرت امام. شما خاطر مبارکو ناراحت نکنین. بنده شخصا رسیدگی میکنم. قول شرف میدم آقا. بنده شاهرگمو گرو میذارم آقا. استدعا میکنم آقا. چشم آقا....
کفتاریان با فکی پایین افتاده و دستانی رعشه گرفته به سخنان زردانبوییان و حضرت چلاقیان، نفر اول مملکت گوش میکرد. حتما اتفاق مهمی افتاده که حضرت چلاقیان شخصا وارد صحنه شده بود. با خداحافظی زردانبوییان عرقی سرد بر پیشانی کفتاریان تشست. دوباره صدای زردانبوییان بالا رفت و عربده کشان گفت شماها چه گهی میخورین اونجا؟؟
کفتاریان به تته پته افتاد و با لکنت گفت: حاج آقا اجازه بدین تحقیق کنم، نتیجه رو عرض میکنم حضورتون. زردانبوییان عربده کشان  گفت: معطل نکن همین حالا. لباس بپوش و برو ببین موضوع چیه و چه دسته گلی به آب دادن دوباره؟! تو این گیر و دار استیضاح عنتری خان و تهدیدات این بزمجه و شاخ شدنش برای ما و خط و نشون کشیدن های اون کوسه ی پیر بی پدرو کسری بودجه و لو رفتن صرف اعتبار دارو برای واردات لوازم آرایش و ازون ور جنگ تو سوریه و حمله ی اسراییل به کارخونه ی تسلیحاتی ما تو سودان و ازین ور تحریم ها و تهدیدهای آمریکا و اسراییل و هزار کوفت و زهرمار این وسط سرو صدای کشته شدن یه وبلاگ نویسو کم داشتیم. تازه با اسراییل سر سوریه به توافق رسیده بودیم. عجب الاغ هایی هستین شما که نمیذارین یه روز آب راحت از گلوی ولی فقیه و ما پایین بره. داشتیم خودمونو برای مقابله با اون بوزینه عنتری نژاد آماده می کردیم خواهر مادرشوبزنیم یکی کنیم. 
کفتاریان ترسان و لرزان مرتب بله حاج آقا چشم حاج آقا میگفت. بالاخره زردانبوییان گوشی رو قطع کرد و کفتاریان غرغر کنان بلند شد و زنگ زد به مسئول دفترش  و تموم حقارتها و تحکم ها رو با فریادی سر مسئول دفترش خالی کرد و خواست هر سه تا بازجو رو احضار کنن. بعد هم حاضر شد و چند لحظه بعد همراه راننده به دفترش رفت. طولی نکشید که علی لاشخور، حسن آشغال و عباس خوشگله با پیراهن های رو شلوار انداخته و چفیه به گردن وارد اتاق شدن. پس بازجوهای ستار این سه تا بودند. کفتاریان دستی به ریش های تنکش کشید. تسبیح حاج مقصودشو تو دست چرخوند و زیر چشمی نگاهی به اون سه تا کرد. علی لاشخور و حسن آشغال و نگران و مضطرب بودن اما عباس خوشگله با اون قد متوسط و هیکل ورزیده مثل همیشه خونسرد بود. همه میدونستن عباس خوشگله از بچگی در خدمت کفتاریان بوده و سوگلیشه و هر کاری هم بکنه کسی جرات نداره بگه بالای چشمت ابروست!! کفتاریان فهمید باید به فکر یه راه حل باشه. پای عباس خوشگله در میون بود. به عباس اشاره کرد بره بیرون و عباس درحالیکه پوزخندی به لب داشت از اتاق رفت بیرون. کفتاریان عاشق این دریدگیها و پرروگیهاش بود.
عباس که درو پشت سرش بست کفتاریان صاف نشست وآمرانه گفت: هیچ معلومه چه غلطی میکنین اینجا؟! صد بار نگفتم یارو رو انقدر نزنین که بمیره؟ علی لاشخور با لکنت گفت: حاجی جون تصدقت برم کاریش نکردیم که. یه قپونی و چهار تا مشت و لگد و یه دو جین سیلی. حسن آشغال با اون لهجه ی غلیظش گفت: حاجی جان. به حرضت عباس کار این عباس بود. ما دیدیم داره از دست میره اما عباس ول کن نبود. میدونی که عاشق کمند اندازیه. طنابو انداخت دور گردنش و کشیدش این ور اون ور. کلی هم لگد به مچ دست و ساق پاش زد. لامصب جیک نمیزد. عباس واس همین کفری شده بود و میزد. کفتاریان با دست اشاره کرد برین بیرون. اونا رفتن و عباس اومد. اون لبخند هرزه ی همیشگی گوشه ی لباش بود. کفتاریان ته دل قربون صدقه اش میرفت. با خشمی ساختگی گفت: صد بار گفتم زیاده روی نکن. عباس پوزخندی زد و گفت:جون حاجی زیاده روی نکردم. من و زیاده روی؟ بابا مصبتو شکر مگه ندیدی با آقازاده ی کوسه چه جور رفتار کردیم؟ من و خشونت. مثل دسته ی گل از آقا مهدیشون پذیرایی کردم. بردمش تو اون سلول قشنگه. براش از رو کاتالوگ دختر سفارش دادیم. میگفت اینجا بو میده بردمیش هتل اوین. اون از ما بهترون ها رو هم فرستادیم پیشش. تا عطسه کرد پریدیم بردیمش بیمارستان دی، حاجی. خود حاج آقا کوسه هم با اون یاردانقلی هاش اومدن بیمارستان و گذاشتیم همدیگه رو ببینن . اصلا این دست نمک نداره حاجی.

کفتاریان با خشم گفت: پسر جون، اون باباش آیت الله کوسه است جز این هم نمیشد رفتار کنی. بحث من مردم کوچه بازارن نه خودی ها. عباس برآشفت که مگه اون موقع که اون سعید گورکن، اون مرتضوی سگ مصب، زد زهرا کاظمی رو کشت و لذتشو برد چرا همه لال شدین؟؟ حالا من مثل اون ترفیع و مقام نمیخوام اما دیگه بزرگش نکنین بابا!! کفتاریان دیگه طاقت نیورد و رفت جلو و با خشونت صورت عباسو گرفت و محکم لباشو به دهن گرفت... نگاه عباس دیونه اش میکرد. بعد از چند دقیقه مست و نشئه با چشمایی خمار نفس زنان به عباس گفت: آخر سر بیچاره ام میکنی. برو یه فکری میکنم. عباس لبخندی زد و رفت.
کفتاریان موند تو دفتر. دیگه خونه نرفت. پرونده روی میزش بود. پرونده رو با بی حوصلگی ورق زد. دستای خپل پشمالوش مثل دستای اورانگوتان از زیر پیراهن سفیدش بیرون افتاده بودن. پرونده رو خوند. خبرها به سرعت همه جا پخش میشدن. کشورهای مختلف واکنش نشون داده بودن... خواهر ستار شجاعانه مصاحبه میکرد... سازمان حقوق بشر ایران هم اعتراضشو اعلام کرده بود و خواهان پیگیری بودن.. مسیح علی نژاد هم با خانواده ی ستار مصاحبه کرده بود و از همه بدتر مکالمه ی ستارو با دوستش  رو پیدا کرده بود و توی نت پخش کرده بود. همه داشتند از سرتا سر دنیا به انتشار این خبر کمک میکردن. اول از همه دستور حبس و حصر خانگی خانواده ی ستارو داد. با کلی تهدید. مخصوصا تهدید به تجاوز.
با سایت های فارسی کاری نمیشد کرد جز فیلتر. رسانه های خارجی رو هم با یه خورده باج دادن و چرب کردن سبیل ساکتشون میکرد. مونده بود در برابر اعتراض اینهمه ایرانی از سراسر دنیا چه کنه. باید یه سناریو مینوشت. دوباره پرونده رو خوند. چند روز بود خونه هم نرفته بود. با تیمش مشغول پیدا کردن راهی برای ماستمالی قضیه و خوابوندن سرو صداها بود.  زردانبوییان هم که ۲۴ ساعته رو خط بود و داد و قال میکرد و میخواست زودتر سر و ته قضیه رو یه جورایی هم بیاره. دیونه شده بود. این کاربرا و فعالین مجازی هم ول کن نبودن. خواب و خوراک نداشتن. موضوع همه ی سایتها شده بود ستار. نمیدونست از کجا اون نامه ی ستار ازاوین خارج شده. از همه بدتر نامه ی اون  ۴۱  زندانی سیاسی بود که تو بند ۳۵۰ اوین  ستار شکنجه شده رو دیده بودن و شهادتشون هم توی کل نت پخش شده بود. هر سایتی رو سر میزد همه اش خبر از ستار بود و ستار. نمیدونست چه گِلی به سرش بگیره. بیچاره شده بود. زنگ زد به زردانبوییان و گفت حاجی با اجازه اتون من میگم به طور موازی چند خبر ضد و نقیض پخش کنیم و مردمو مشغول کنیم تا ببینیم چی پیش میاد. زردانبوئیان با تغییر گفت: هر غلطی میکنی زودتر و گوشی رو گذاشت. کفتاریان زنگ زد به چند تا روزنامه و دستور لازمو داد. تو یکی نوشته بود که بازجو ها رو دستگیر کردن... تو یکی نوشته بود ستار جاسوس بوده و با موبایل اخبارو بیرون میفرستاده... یکی نوشته بود اصلا هیچ کبودی و آثار ضرب و شتم در بدن مقتول دیده نشده... یکی نوشته بود سکته کرده. این اخبار و گزارشات ضد و نقیض به سرعت باد پخش شدن و مجلس و نیروی انتظامی و قوه ی قضاییه هم مثل سگ و گربه پریدن سرو کله ی هم. در آخر هم حاجی اژدها (اژه ای) هم اومد گفت صبح رفتیم بهش صبحونه دادیم ظهر دیدم سرشو گذاشته یه گوشه و ازین دنیا رفته. ....

 با شنیدن حرفهای حاجی اژدها لبخندی رو لبهای کلفت و سیاه کفتاریان نقش بست و گفت: حالا مردم و مجلس و قوه ی قضاییه  و نیروی انتظامی و رسانه ها انقدر بزنن تو سر و کله ی هم تا جونشون درآد. انقدر همه به فکر متهم کردن همدیگه و تسویه حسابهای شخصی هستن که دیگه کسی پیگیر اصل ماجرا نمیشه. نهایتش اینه که میگیم نیروی انتظامی یه عذرخواهی فرمالیته هم از مردم بکنه.
زنگ زد عباس خوشگله بیاد. اومد. کفتاریان در آغوشش کشید و لباشو به دندون گزید و گفت: تموم شد. مثل ماجرای زهرا کاظمی و زهرا بنی یعقوب و امیر جوادی فر و ندا و سهراب و اشکان و ... .
نویسنده: عزرائیل 

تقدیم به خواهر ستار؛ سحر بهشتی. این نوشته ای که در ادامه میاد به نقل از کتاب سووشونه. چرا که این شیرزن بارها تو چند مصاحبه ای که کرد فریاد زد که خون برادرم،خون سیاوشه، از خون هیچ امام آشغال عرب دیگه ای مثل حسین و حسن و... مایه نذاشت. درود بر تو شیرزن ایران زمین.
«گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟»

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

خویش خویش، شعری از استاد معینی کرمانشاهی

 
 
پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
خویش خویش من هم اینک از در صلح آمده است
بس که گوش از خلق بستم تا شنیدم خویش را
خویش خویش من مرا و هر چه من ها بود سوخت
کشتم آن خویش و از خاکش پروریدم خویش را
معنی این خویش را از خویش خویش خویش پرس
خویش یابی را گزیدم تا گزیدم خویش را
می شدم ساقی شدم ساغر شدم مستی شدم
تا زتاکستان هستی خوشه چیدم خویش را
سردی کاشانه را با آه گرمی داده ام
راه بر خورشید بستم تا دمیدم خویش را
برده داران زمان ها چوب حراجم زدند
دست اول تا بر آمد خود خریدم خویش را
بزم سازان جهان می از سبوی پر خورند
من تهی پیمانه بودم سر کشیدم خویش را
اشک ومن با یک ترازو فدر هم بشناختیم
ارزش من بین که با گوهر کشیدم خویش را
شمعم و با سوختن تا آخرین دم زنده ام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را
هوی هوی بزم درویشان کرمانشه خوش است
چون به دالاهو رسیدم وارسیدم خویش را


مرگ انسانیت در برابر توحش مذهبی

باز هم انسانیت در برابر توحش مذهبی و دیکتاتوری اسلامی جان باخت. چه هستیم؟ ملغمه ای از نمیدانم ها و سردرگمی ها ، تضادها، ما محصول تزریق آرمانهای اجباری، ایدئولوژیهای تحمیلی و اهداف موهوم هستیم. در گردونه ی دائم چرخان بی هیچ توقفی به دور خود چرخ می خوریم و چرخ میخوریم. انقدر چرخ خورده ایم که مفاهیم دیگر برایمان معنای واقعی خود را از دست داده اند. دروغ شنیدن، دروغ گفتن،خشونت های جنسی، تجاوز، اعدام کردن، شلاق زدن، چاقو زدن و تماشای جان باختن یک انسان، کتک خوردن یک کودک، کتک کاری و شنیدن حرفهای رکیک همه و همه برایمان عادی و طبیعی شده است چرا که ما به زندگی در کنار جنایت عادت کرده ایم. دیگر شنیدن و دیدن هیچ خبرناگواری مثل کشته شدن بیگناه یک انسان زیر مشت ولگد، شکنجه، اعدام، قطع عضو ، اعتصاب غذای یک زندانی، محرومیت  یک مادر زندانی از دیدار فرزندانش، محرومیت مادر و خواهر و همسر مقتولین از دیدار آخر با   فرزند، برادر، همسر، سکوت از سر ترس و خاموش شدن در برابر زور و شکایت نکردن و پیگیر نشدن خانواده ی جان باختگان برای رسیدگی به پرونده ی قتل عزیزانشان، اختلاس های چند میلیاردی و رها کردن دزد اما قطع انگشتان دزدان خرده پا، سفرهای میلیون دلاری مسئولین و فروختن کلیه ی کارگران برای نان شب، پایین آمدن سن فحشا و ازدواج اجباری هزاران کودک زیر نه سال، ضجه های یک مادر فرزند از دست داده، دیگر هیچکدام برایمان تلخ و غیرعادی نیست.
 چرا که ما را به زندگی در کنار جنایت عادت داده اند واگر روزی این خبرها را نشنویم تعجب خواهیم کرد. چرا که در پروسه ای طولانی به ما سکوت و بی تفاوتی و باور به تقدیر و سرنوشت را تحمیل کرده اند. به ما  آموخته اند خود را برای بازخواست و اعتراض خسته نکنیم چرا که در آسمانها کسیست که گناهکاران را به سزای اعمالشان خواهد رساند.
 دیگر هیچ چیز بر روح سردرگم ما تلنگری وارد نمیکند چرا که ما به دیدن و شنیدن جنایت خو گرفته ایم. جامعه ی ما با سرعتی سرسام آور به سوی تباهی و سقوط انسانیت و انحطاط رفتارها و منش های انسانی پیش می رود. در جامعه ای یکدست و همگون و از پیش آماده شده برای تزریق و تحمیل آرمانها و ایدئولوژیهای ضد انسانی با اهدافی موهوم و نادرست پرورش یافتیم. پیش فرض های غلط، پاسخ های نادرست و قضاوت های ناعادلانه ما را دچار سردرگمی و سرخوردگی و یاس مزمن کرده است. همه چون مسخ شدگان نشسته ایم و نظاره گریم. نظاره گرانی سخت بی تفاوت و بی احساس با معدود دلخوشی های کوچک . ما را در کنار جنایت پرورش داده اند و به موهومات عادت. به امید دخالت نظامی آمریکا و اسرائیل دلخوش کرده اند و نگفته اند که در نهان با آنها در ارتباطند و سهم ما تنها تحمل بار سنگین تحریم هاست. تحریم دارو و مواد اولیه ی کارخانجات و بیکاری صدها هزارها کارگر. گرسنگی و خانه بدوشی و آوارگی هزاران هزار خانواده، ترک تحصیل اجباری هزار کودک از روی ناچاری و وارد شدن به بازار کار و آغاز هزار و یک فاجعه ی انسانی. من هرگز به مردم خرده نمیگیرم چرا که ما محصول شستشوی های مغزی چندین و چند ساله ی یک جامعه ی توتالیتر مذهبی واپسگرا هستیم. ایرادی بر ما وارد نیست. چرا که قدرت تشخیص خوب و بد در ما از بین رفته و انگیزه و هدف و امیدی به آینده نداریم. تنها صورتک های جوانی بر رخسار ما خودنمایی میکنند تو گویی در زیر این صورتک ها هزاران سال است که مرده ایم.
عزرائیل، پاییز  ۱۳۹۱  .

میم مثل درد بی مادری


 
بغضی دردآلود و خفه کننده گلوی کوچکشو می فشرد. جسم کوچولوش توان درک این حقیقت تلخ رو نداشت. دلش میخواست فریاد بزنه و یا مثل علی کوره بره تو اتاق بزرگه و اسباب بازیها رو با لگد بریزه زمین و خودشو به در و دیوار بکوبه و فریاد بکشه اما نمیتونست. چون  از تنبیه شدن میترسید. دیده بود خاله زری و خاله طیبه هر وقت علی کوره سر و صدا میکنه میندازنش تو یه اتاق. علی کوره گفته بود ترس نداره و فقط تاریکه. یه بار هم دیده بود خانوم زمانی علی کوره رو زده بود چون همش جیغ می کشید. از خانوم زمانی میترسید. همه ی بچه ها میترسیدن. به بچه ها گفته بود اگر حرفاشو گوش نکنن نمیزاره عصرها برن تو حیاط و بازی کنن. بازی تو حیاطو دوست داشت. مخصوصا توپ بازی رو. اونوقتها که کوچکتر بود از پشت میله های حیاط بچه های دیگه رو دیده بود که دست در دست یه خانوم و آقا، با لباسهای رنگی و زیبا تو خیابون با همدیگه راه میرن و و اون خانوم و آقا رو مامان و بابا صدا میکنن. اما نمیدونست مامان و بابا یعنی چی؟! او فقط خاله ها رو میشناخت و خانوم زمانی رو و زهرا خانومو که میبردشون حموم و دستشویی و همش غر میزد و سرشونو هم سفت میشست. مامان و بابا نداشت. فکر میکرد همه همینطورین و همینجوری زندگی میکنن. تو یه سالن بزرگ با بچه های دیگه که همه لباسا و اسباب بازیها و بشقاب قاشق هاشون عین هم بود. در دنیای بچگی نمیفهمید چرا باید عین هم لباس بپوشن. انگار تب داشت. برافروخته و خشمگین می لرزید. همیشه فکر میکرد خانومها و اقایونی که چند روز یکبار میان و تو سالن به بچه ها نگاه میکنن و باهاشون حرف میزنن و گاهی بهشون آبنبات و خوراکی میدن، دوستای خاله هان. اما نمیفهمید چرا بعد از رفتن اونا چند تا از بچه ها هم میرفتن و دیگه برنمیگشتن. خیلیاشون رفته بودن. سحر همیشه میرفت و میچسبید به خانوما که نازش کنن و التماس میکرد که منو با خودتون ببرین. اما علی کوره اینطوری نبود. هر کسی میومد طرفش تف میکرد و جیغ میزد. از هیچ کس هم خوراکی نمیگرفت.
چهره ی زیبا و کوچکش از یادآوری این خاطرات درهم رفت. چشمان زیباش غرق اشک و درد بودند. چونه اش میلرزید. حالا میفهمید چرا سحر اینهمه به خانوما التماس میکرد که ببرنش. امروز فهمیده بود. آخه امروز تو مدرسه حرف "میم" رو یاد گرفته بود و معلمشون با اون قیافه ی مهربون و عینک بزرگ بهشون گفته بود میم مثل "مادر" و عکس خانومی رو تو کتاب نشونشون داده بود که با مهربونی کودکی رو در آغوش کشیده بود و میبوسید!! 


 

۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

دلم میخواست1. از مجموعه دلنوشته های عزراییل

اگر زمانی قدرتی داشتم، دلم میخواست قانونی وضع میکردم که به همسران اول مردان چند زنه اختیار میدادم که مانند همسراشون، چهار مرد انتخاب کنن و به همراه شوهر اول زیر یه سقف زندگی کنن تا بفهمن که چند زنه بودن و له کردن غرور یک زن چه مفهومی میتونه داشته باشه.

۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

چگین یا چیگیین ها که بودند؟

 
 
 
چگین ها به گروهی از جلادان زنده خوار در دربار پادشاهان صفوی میگفتند که به اشاره ی سلطان همچون جانوران درنده به قربانی حمله کرده و زنده زنده او را می خوردند . این افراد همچون جانوران درنده با دندان بدن قربانی را تکه تکه کرده و می خوردند و از کاسه ی سرش برای نوشیدن شراب استفاده می کرده اند . اما آن گونه که از نوشته های شاردن و برخی تاریخ نگاران دیگر بر می آید گروه ۴۰ نفری چگین ها شخص را زنده می خورده اند و آنچنان هم این کار را می کرده اند که چپز زیادی از بدن قربانی باقی نمی ماند. شاه عباس در دربار خود مومنینی را تربیت کرده بود که آدم زنده را درسته میخوردند. زنده یاد  علی اکبر سعیدی سیرجانی از معدود نویسندگانی بود که در زمینه ی آدمخواری به دلایل مذهبی، توسط سلسله های حاکم بر ایران در طول تاریخ تحقیقاتی کرد و به نتایج هولناکی رسید. او شرح داد که چگونه حکومت های مذهبی و بسیار پایبند به اصول دینی و مومن و معتقد با نام دین مخالفین خود را به فجیع ترین شکل ممکن میکشتند و در این راه مسلمانترین و معتقدترین و پابندترین و مومن ترین افراد، نقش جلاد و آدمکش و آدمخوار را برای این حکومت ها ایفا میکرده اند. سیرجانی در مقدمه ی کتاب وقایع التفاقیه چنین مینویسد: شاه عباس صفوی در دربار خود جلادانی به نام چگین(کسانی که گوشت خام میخورند) داشت . کار آنها این بود که محکومان را به امر شاه زنده زنده میخوردند. یعنی چگین ها بر سر محکوم ریخته و با دندان تکه ای از بدن او را زنده زنده کنده ومیخوردند. به روایت مولف روضه الصفویه، مورخ رسمی دربار صفوی ، آن فرقه آلت سیاست و غضب حکومت بودند که گناهکاران واجب التغدیر را از یکدیگر ربوده و انف(بینی) و اذن ( گوش) ایشان را به دندان قطع نموده و بلع می فرمودند و همچنین بقیهء اعضای بدن ایشان را به دندان افصال داده (یعنی می کندند) و می خوردند.. (زندگانی شاه عباس اول تالیف نصرالله فلسفی، جلد دوم، صفحه ۱۲۵).
 شاه اسماعیل اول پس از آنکه بر شیبک خان ازبک غلبه کرد و او را کشت (جنازه اش را به میان مومنین و متدینین صوفی انداخت) و به صوفیان گفت هر که سر مرا دوست دارد از گوشت این دشمن بخورد (تازه این صوفیان جزو علمای دینی دربار بودند ونه آن آدمخوران رسمی که چیگیین ها باشند!). خواجه محمود ساغرچی که در آن معرکه حاضر بوده گفته است که پس از فرمان شاه ازدحام صوفیان برای خوردن جسد شیبک خان به جایی رسید که جمعی تیغ کشیدند و (برای خوردن آن جسد) به جان یکدیگر افتادند و آن مردهء به خاک و خون آغشته را مانند لاشه خواران از دست یکدیگر می ربودند و می خوردند (نقل از روضه الصفویه). پدر بزرگوار شاه عباس کبیر هم جمعی از ریش سفیدان و صوفیان طوایف را در مجلسی جمع نموده بعد از ذکر و ذاکری که در میانهء صوفیان معمول است، به ایشان خطاب کرد : هر کس خلاف اراده و سخن مرشد عمل نماید تنبیه او چیست؟ آن جماعت (مومن و متدین و متعبد) گفتند که : گوشت بدن او او را خام خام خواهیم خورد.. و بر این نیت الله الله کشیدند (نقل از خلاصه التواریخ) .
 
 گردآوردنده: خودم
 منبع: مطالب موجود در نت: مرحوم سعیدی سیرجانی در کتاب ” وقایع اتفاقیه ” و جناب نصرالله فلسفی در کتاب ” زندگانی شاه عباس اول ” و همین طور شاردن جهانگرد فرانسوی در سفرنامه اش افرادی هستند که به این رویداد دهشت بار اشاره کرده اند .
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

چرا رهبران مسلمان جهان در برابر ترور دختر 14 ساله ی پاکستانی سکوت کرده اند؟

                                                        

دو روز پیش دختر 14 ساله ی پاکستانی ملالا یوسفزی جلوی مدرسه ی خود توسط گروه طالبان ترور شد. چند روز پیش تر  مسلمانان جهان به خاطر ساخت فیلم  بی گناهی مسلمانان   ( Innocence of Muslims) در تمامی دنیا به خیابانها ریختند و فریاد واسلاما و وامحمدا سر دادند و پرچم های آمریکا و اسراییل را به آتش کشیدند. چند نفر هم کشته شدند. مسلمانان به خشم آمده چنان ازین توهین منقلب و ناراحت بودند که با شعار دادنها و مرگ مرگ کردنها انزجار خود را نسبت به ساخت این فیلم ابراز کردند. امروز که نوجوانی 14 ساله و مسلمان به دست گروه تروریستی طالبان به جرم ترویج سواد آموزی ترور شده، کجایند این مسلمین کف بر لب آورده که فریاد وا اسلاما سر دهند؟ کجایند رهبران مسلمین که مسلمانان را علیه این عمل کثیف بشورانند و فتوای تظاهرات علیه این عمل پست و ننگین را صادر کنند؟ کجایید رهبران مسلمانان دنیا؟ کجایید؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ آیا گرفته شدن جان یک نوجوان به اندازه ی ساخته شدن فیلمی از زندگی پیامبرتان محمد برایتان سخت و دردناک نیست؟ آیا اینکار از نظر شما هیچ مشکلی ندارد که سکوت کرده اید و چیزی نمیگویید و خاموشید؟ حتی این عمل زشت و غیر انسانی را محکوم نمیکنید؟ چرا باید اینکار را بکنید؟ دلیل سکوت و خاموشی شما یک چیز است. مجوز ترور در کتاب آسمانیتان قرآن که از آن بعنوان " ترور مقدس" یاد میشود. اینکار از نظر شما نه تنها زشت نیست که ثواب اخروی هم دارد. ننگ بر شما رهبران آلوده و پیروان نادانتان که چون گله های شتران مست به یک اشاره ی شما به خیابانها میریزند و نعره میزنند و خط و نشان میکشند  اما در برابر جنایتی بزرگ و فاجعه آمیز چون ترور این نوجوان سکوت میکنند؟ همیشه چنین بوده و خواهد بود زیرا که خط مشی شما و گروه های تروریستی مسلمان( القاعده، طالبان) در یک راستا قرار دارد و آنهم حفظ دین اسلام بهر قیمتی است.   






















 

۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

با مالیدن اکبر به خود تمامی دردهای عضلانی و سوختگی و خارش خود را تسکین دهید.


لوووووووووول از فردا شاهد تولید محصولاتی نظیر شیرخشک علی اصغر، پماد رفع بواسیر سجاد، شورتکس ام ابیها، دست و پای مصنوعی ابلفضل(ابولفضل)، کرم رفع خطوط ناشی از بارداری فاطمه ی زهرا، پادزهر علی ابن ابیطالب، شربت ضد مسمومیت حسن یا رضا( چون هر دو رکورددار مرگ با سم هستند)، داروی غیب شدن مهدی موعود، داروی تقویت جنسی حسن عسگری( این یکی بدون حضور شخص هم قدرت باروری داره)، خواهیم بود. به امید اسلامی شدن همه ی محصولات دارویی و آرایشی وغذایی و .... مرگ بر اسرائیل و آمریکا و خلاصه همه ی اونا که چشم دیدن این شکوفایی و خودکفایی اسلامی رو ندارن.
Web Statistics