۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

داستان محرم و قیمه های نذری مادربزرگم.

 
مادربزرگم نذر کرده بود اگر من زنده بمونم(چون زودتر از موقع دنیا اومده بودم و نارس بودم و پزشکها از زنده بودنم قطع امید کرده بودن) تا هفت سال روزهای عاشورا قیمه بپزه. خلاصه من زنده موندم و مادربزرگم که عزیز صداش میکردم و برای من بسیار عزیز و قابل احترامه، هر سال نذرشو ادا میکرد. خونه ی مادربزرگم خونه ی قدیمی و بزرگ و پر دار و درختی بود که هر سال توی محرم پارچه ی سیاه میبستن و روضه خون میوردن و بسته به زمانی که عاشورا در اون سال در چه فصل و ماهی واقع میشد، بهار و تابستون و پاییز و زمستون، به عزادارا چای و شیرکاکائو و یا شربت زعفرون و گلاب میدادن. عاشورا هم که قیمه ی نذری میدادن. ازونجا که دستپخت عزیز حرف نداشت، عاشوراها مردم دو پشته تو حیاط و تو کوچه وایمیسادن تا قیمه حاضر بشه و غذا بگیرن. البته چون نذری که داشت زیاد بود دو تا هم آشپز مطمئن و تمیز میورد که بهش کمک کنن. البته از اول محرم عموها و عمه ها و همه ی فامیل خونه ی عزیز جمع میشدن. چون عزیز وسواس داشت خودش باید غذا ها رو میپخت یعنی تحت نظارت مستقیم خودش کارها انجام میشد. اما انجام کارهای جانبی مثل سرخ کردن سیب زمینی و پاک کردن لپه و خورد کردن گوشت و غیره....رو میداد به عمه ها که بهشون اطمینان کامل داشت. از زن عموها و دختر عمه ها و دختر عموها هم برای پذیرایی مهمونها کمک میخواست. اما مادر من اجازه نداشت دست به سیاه و سفید بزنه چون باید چهار چشمی مواظب من بود که خدای نکرده آسیبی به من نرسه. منم انقدر شیطون بودم که از دیوار راست بالا میرفتم. نه مادر و نه خواهر برادرام هیچ کس حریف من نبود. عزیز که همه خانوم جون صداش میکردن غیر از من که تا زبون باز کرده بودم بهش گفته بودم، عزیز، چون خودش همش منو عزیز و عزیز جان و عزیزم صدا میکرد و قربون صدقه ام میرفت، مثل پروانه دورم میگشت و با منقل کوچک اسفندش دورم میگشت و اسفند دود میکرد تا مبادا چشم بخورم.
 این داستانی که میگم مربوط به پنجمین سال زندگی من میشه. طبق معمول هر سال تن من لباس سبز کرده بودن و منم که سوگلی خانوم جون بودم. دیگ های خورشتو بار گذاشته بودن و بوی خوش قیمه همه جا رو پر کرده بود. هیات ها هم از صبح چنین بار اومده بودن تو حیاط و یه دور سینه و زنجیر زده بودن و پذیرایی شده بودن و رفته بودن. صدای نوحه و عزاداری و حسین حسین کوچه رو پر کرده بود. همه درگیر و مشغول انجام کارها بودن. برو بیایی بود نگفتنی. عاشورای اون سال هم توی تابستون افتاده بود و بشکه های شربت بود که پشت سر هم خالی میشد. هر کسی به کاری مشغول بود. 
نزدیک های ظهر بود که مرحله های آبکش کردن برنجها آغاز شد. همیشه اینجور مواقع عزیزم مواظب بود که بچه ها نزدیک دیگ های آبجوش نشن. خیلی از سوختن بچه ها میترسید. دو تا آشپزها برنج ها رو توی دیگ ها ریختند و خانوم جون هم با سلام و صلوات به دیگها سرکشی میکرد تا یه وقت زمان آبکش کردن برنجها دیر و زود نشه. اون سال من از دست مادرم فرار کرده بودم و به محوطه ی ممنوعه که نزدیک اجاقها ی پخت نذری بود، وارد شده بودم و پشت یه درختچه ی کوتاه و پرپشت قایم شده بودم و کار آشپزها و عزیزم رو نگاه میکردم. چون بزرگترها از ترس سوختگی و خرابکاری بچه ها نمیذاشتن به هیچ عنوان بچه ها وارد اون قسمت از حیاط که اجاق میزدن و آشپزی میکردن، بشن. اما اون سال من وارد این منطقه ی ممنوعه شده بودم و مثل مجسمه بی سر و صدا نشسته بودم و کاراشونو نگاه میکردم. عزیزم مثل یه فرشته با پیراهن مشکی و روسری مشکی و سنجاق روسری زیباش خیلی با وقار و زیبا راه میرفت و دیگ ها رو نگاه میکرد و دستوراتی میداد. کلی هم آبکش گذاشته بودن که برنج ها رو آبکش کنن. من همونطوری که به اونا نگاه میکردم  دیدم ظرف بزرگی پر از مایعی عجیب( آب و روغن) دورتر از دیگها نزدیک درختچه ای که من پشتش قایم شده بودم گذاشته بودن. عزیزم عادت داشت که روی برنجها روغن کرمانشاهی میداد. یه آن با دیدن اون ظرف در عالم کودکی فکری خیلی خیلی جالب به ذهنم رسید. از گرفتاری آشپزها استفاده کردم و خیلی آروم قابلمه رو کشیدم پشت درختچه و شلوارمو درآوردم و با لذت جیش کردم تو قابلمه و دوباره قابلمه رو برگردوندم سرجاش و با لذت مشغول نگاه کردن شدم. برنج ها آبکش شدن و دیگ ها رفتند روی اجاق و آشپزها با سلام و صلوات آب روغن برنج ها رو هم دادند و برنج ها رو دم کردند. منم یواشکی برگشتم داخل خونه که چشمتون روز بد نبینه، مادرم عصبی و برافروخته جیغ زد: کدوم گوری بودی باز؟ صد دفعه نگفتم از کنار من جم نخور ولوله؟ من سه ساعته باغو زیر پا گذاشتم تا پیدات کنم. خوبه که خانوم جون سرش گرم بود و متوجه نشد وگرنه پوست سرمو کنده بود. آخه چقدر از دست تو من حرص بخورم ورپریده؟ من بی خیال و شادمان و راضی از کاری که کرده بودم و در دنیای کودکی برام حکم شق القمرو داشت، دست کردم یه مشت سیب زمینی سرخ کرده که عاشقش بودم و هستم رو برداشتم و فرار کردم طرف باغ و مادرم فریاد کشان دنبالم که نخور الان نهاره. من نهار خور نبودم با اون جیشی که کرده بودم تو قابلمه ی آب روغن.
ظهر شد و عزادارا دسته دسته رسیدن و مردم رهگذر که هر سال میومدن هم جمع شدن و تو سر و کله زدن برای گرفتن یه قابلمه پلو خورشت نذری شروع شد. مردم سعی میکردن با زرنگی دو سه بار غذا بگیرن. ما بچه ها همیشه به این ازدحام و قیل و قال مردم نگاه میکردیم و میخندیدیم. خلاصه نهارو  دادن و همه رفتن. همه از خستگی ولو شده بودن رو تخت هایی که کنار حوض بزرگ و با صفای عزیز زده بودن. همه از خوشمزه بودن بیش از حد قیمه ی امسال تعریف میکردن که اصلا مزه اش جور خاصی بوده و با هر سال فرق داشته.
عزیزم دستی به موهای من کشید و گفت نذر این وروجک عزیز دردونه است دیگه. مثل خودش خوشمزه و شیرینه.
تا شب همه داشتن از قیمه و خوب شدنش حرف میزدن. هوا تاریک شده بود و عموها و عمه ها میخواستند برن برای شام غریبان که آخوند مسجد یالله گویان وارد شد سلام و صلوات گویان اومد کنار تخت عزیزم. عزیزم بلند شد و تعارف کرد که بنشینه. آخوند هم نشست و در حالیکه سرشو پایین انداخته بود و تسبیحشو تو دستش میچرخوند گفت: عرض دارم خانوم جان.
عزیزم گفت بفرمایید حاج آقا. آخوندک پر پشم و پیلی گفت: مستحضرید که والده ی آقا مصطفای ما سالهاست که درد کمر و پا داره. عزیزم با حیرت گفت: بله. خب اتفاقی افتاده براشون؟
آخوندک گفت: بله. ظهری آقا مصطفا نذری شما رو بردن خونه و والده اشون هم نذری رو خورده و شفا گرفته. اومدم اگر امکانش هست بازم ازین غذای متبرک بگیرم برای شفای مریض. اشک تو چشمای همه حلقه زد و لبخند شیطنت آمیزی گوشه ی لبای من نقش بست. مادرم زودی منو بغل کرد و سر و رومو بوسید و گفت قربونت برم که نظر کرده ای مادر. قیمه ای هم که به نیت تو پخته میشه شفابخشه. عزیزم هم منو بوسید و دستور داد یه قابلمه از قیمه ی متبرک بدن به حاج آقا.
ازونجا بود که من فهمیدم جیشم خواص شفابخشی داره و معجزه میکنه و ربطی به سیدالشهدا و هفتاد و دو تن نداره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics