۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

راستی چی میشد به جای عذاب و شکنجه ی ما، اینجوری جدول ضربو یادمون میدادن؟!


شعری از میرزاده ی عشقی- عشق وطن

 
 
خاکم به سر، زغصه به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ کلاه نیست وطن، تا که از سرم
برداشتند، فکر کلاهی دگر کنم
مرد ان بُود که این کُلهش بر سر است و من
نامردم ار به بی کُله، آنی بـسر کنم
من آن نـیـم که یکسره تدبیر مملکت
تسلیم هرزه گرد قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم ما
ای چرخ، زیر و روی تو، زیر و زبر کنم
جایـیـست آرزوی من، ار من به آن رسم
از روی نعش لشگر دشمن، گذر کنم
هر آنچه می کنی، بکن ای دشمن قوی
من نیز اگر قوی شدم از تو بـتر کنم
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون، به بستر راحت هدر کنم
معشوق " عــشــقی " وای وطن، ای عشق پاک
ای آنکه ذکر عشق تو شام و سحر کنم
عشقت نه سر سریــست که از سر به در شود
مهرت نه عارضـیست که جای دگر کنم
عشق تو در وجودم . مهر تو در دلم
با شیر اندرون شد و با جان به در کنم
 

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

شعری در مورد محرم



 
این وطن مهد دلیران بود و حال::: گشته ویران و شده آرمگه نامردمان
ای دو صد لعنت به ابنای علی:::ای دو صد لعنت به اذناب علی
ای دو صد لعنت به آن دخت نبی::: که بود هنرش در زادن و سقط جنین
ای دو صد لعنت به حر و حرمله::: ای دو صد لعنت به  
ای  دو صد لعنت به زینت، عباس و شمر::: ای دو صد لعنت به فرزندان

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

داستان محرم و قیمه های نذری مادربزرگم.

 
مادربزرگم نذر کرده بود اگر من زنده بمونم(چون زودتر از موقع دنیا اومده بودم و نارس بودم و پزشکها از زنده بودنم قطع امید کرده بودن) تا هفت سال روزهای عاشورا قیمه بپزه. خلاصه من زنده موندم و مادربزرگم که عزیز صداش میکردم و برای من بسیار عزیز و قابل احترامه، هر سال نذرشو ادا میکرد. خونه ی مادربزرگم خونه ی قدیمی و بزرگ و پر دار و درختی بود که هر سال توی محرم پارچه ی سیاه میبستن و روضه خون میوردن و بسته به زمانی که عاشورا در اون سال در چه فصل و ماهی واقع میشد، بهار و تابستون و پاییز و زمستون، به عزادارا چای و شیرکاکائو و یا شربت زعفرون و گلاب میدادن. عاشورا هم که قیمه ی نذری میدادن. ازونجا که دستپخت عزیز حرف نداشت، عاشوراها مردم دو پشته تو حیاط و تو کوچه وایمیسادن تا قیمه حاضر بشه و غذا بگیرن. البته چون نذری که داشت زیاد بود دو تا هم آشپز مطمئن و تمیز میورد که بهش کمک کنن. البته از اول محرم عموها و عمه ها و همه ی فامیل خونه ی عزیز جمع میشدن. چون عزیز وسواس داشت خودش باید غذا ها رو میپخت یعنی تحت نظارت مستقیم خودش کارها انجام میشد. اما انجام کارهای جانبی مثل سرخ کردن سیب زمینی و پاک کردن لپه و خورد کردن گوشت و غیره....رو میداد به عمه ها که بهشون اطمینان کامل داشت. از زن عموها و دختر عمه ها و دختر عموها هم برای پذیرایی مهمونها کمک میخواست. اما مادر من اجازه نداشت دست به سیاه و سفید بزنه چون باید چهار چشمی مواظب من بود که خدای نکرده آسیبی به من نرسه. منم انقدر شیطون بودم که از دیوار راست بالا میرفتم. نه مادر و نه خواهر برادرام هیچ کس حریف من نبود. عزیز که همه خانوم جون صداش میکردن غیر از من که تا زبون باز کرده بودم بهش گفته بودم، عزیز، چون خودش همش منو عزیز و عزیز جان و عزیزم صدا میکرد و قربون صدقه ام میرفت، مثل پروانه دورم میگشت و با منقل کوچک اسفندش دورم میگشت و اسفند دود میکرد تا مبادا چشم بخورم.
 این داستانی که میگم مربوط به پنجمین سال زندگی من میشه. طبق معمول هر سال تن من لباس سبز کرده بودن و منم که سوگلی خانوم جون بودم. دیگ های خورشتو بار گذاشته بودن و بوی خوش قیمه همه جا رو پر کرده بود. هیات ها هم از صبح چنین بار اومده بودن تو حیاط و یه دور سینه و زنجیر زده بودن و پذیرایی شده بودن و رفته بودن. صدای نوحه و عزاداری و حسین حسین کوچه رو پر کرده بود. همه درگیر و مشغول انجام کارها بودن. برو بیایی بود نگفتنی. عاشورای اون سال هم توی تابستون افتاده بود و بشکه های شربت بود که پشت سر هم خالی میشد. هر کسی به کاری مشغول بود. 
نزدیک های ظهر بود که مرحله های آبکش کردن برنجها آغاز شد. همیشه اینجور مواقع عزیزم مواظب بود که بچه ها نزدیک دیگ های آبجوش نشن. خیلی از سوختن بچه ها میترسید. دو تا آشپزها برنج ها رو توی دیگ ها ریختند و خانوم جون هم با سلام و صلوات به دیگها سرکشی میکرد تا یه وقت زمان آبکش کردن برنجها دیر و زود نشه. اون سال من از دست مادرم فرار کرده بودم و به محوطه ی ممنوعه که نزدیک اجاقها ی پخت نذری بود، وارد شده بودم و پشت یه درختچه ی کوتاه و پرپشت قایم شده بودم و کار آشپزها و عزیزم رو نگاه میکردم. چون بزرگترها از ترس سوختگی و خرابکاری بچه ها نمیذاشتن به هیچ عنوان بچه ها وارد اون قسمت از حیاط که اجاق میزدن و آشپزی میکردن، بشن. اما اون سال من وارد این منطقه ی ممنوعه شده بودم و مثل مجسمه بی سر و صدا نشسته بودم و کاراشونو نگاه میکردم. عزیزم مثل یه فرشته با پیراهن مشکی و روسری مشکی و سنجاق روسری زیباش خیلی با وقار و زیبا راه میرفت و دیگ ها رو نگاه میکرد و دستوراتی میداد. کلی هم آبکش گذاشته بودن که برنج ها رو آبکش کنن. من همونطوری که به اونا نگاه میکردم  دیدم ظرف بزرگی پر از مایعی عجیب( آب و روغن) دورتر از دیگها نزدیک درختچه ای که من پشتش قایم شده بودم گذاشته بودن. عزیزم عادت داشت که روی برنجها روغن کرمانشاهی میداد. یه آن با دیدن اون ظرف در عالم کودکی فکری خیلی خیلی جالب به ذهنم رسید. از گرفتاری آشپزها استفاده کردم و خیلی آروم قابلمه رو کشیدم پشت درختچه و شلوارمو درآوردم و با لذت جیش کردم تو قابلمه و دوباره قابلمه رو برگردوندم سرجاش و با لذت مشغول نگاه کردن شدم. برنج ها آبکش شدن و دیگ ها رفتند روی اجاق و آشپزها با سلام و صلوات آب روغن برنج ها رو هم دادند و برنج ها رو دم کردند. منم یواشکی برگشتم داخل خونه که چشمتون روز بد نبینه، مادرم عصبی و برافروخته جیغ زد: کدوم گوری بودی باز؟ صد دفعه نگفتم از کنار من جم نخور ولوله؟ من سه ساعته باغو زیر پا گذاشتم تا پیدات کنم. خوبه که خانوم جون سرش گرم بود و متوجه نشد وگرنه پوست سرمو کنده بود. آخه چقدر از دست تو من حرص بخورم ورپریده؟ من بی خیال و شادمان و راضی از کاری که کرده بودم و در دنیای کودکی برام حکم شق القمرو داشت، دست کردم یه مشت سیب زمینی سرخ کرده که عاشقش بودم و هستم رو برداشتم و فرار کردم طرف باغ و مادرم فریاد کشان دنبالم که نخور الان نهاره. من نهار خور نبودم با اون جیشی که کرده بودم تو قابلمه ی آب روغن.
ظهر شد و عزادارا دسته دسته رسیدن و مردم رهگذر که هر سال میومدن هم جمع شدن و تو سر و کله زدن برای گرفتن یه قابلمه پلو خورشت نذری شروع شد. مردم سعی میکردن با زرنگی دو سه بار غذا بگیرن. ما بچه ها همیشه به این ازدحام و قیل و قال مردم نگاه میکردیم و میخندیدیم. خلاصه نهارو  دادن و همه رفتن. همه از خستگی ولو شده بودن رو تخت هایی که کنار حوض بزرگ و با صفای عزیز زده بودن. همه از خوشمزه بودن بیش از حد قیمه ی امسال تعریف میکردن که اصلا مزه اش جور خاصی بوده و با هر سال فرق داشته.
عزیزم دستی به موهای من کشید و گفت نذر این وروجک عزیز دردونه است دیگه. مثل خودش خوشمزه و شیرینه.
تا شب همه داشتن از قیمه و خوب شدنش حرف میزدن. هوا تاریک شده بود و عموها و عمه ها میخواستند برن برای شام غریبان که آخوند مسجد یالله گویان وارد شد سلام و صلوات گویان اومد کنار تخت عزیزم. عزیزم بلند شد و تعارف کرد که بنشینه. آخوند هم نشست و در حالیکه سرشو پایین انداخته بود و تسبیحشو تو دستش میچرخوند گفت: عرض دارم خانوم جان.
عزیزم گفت بفرمایید حاج آقا. آخوندک پر پشم و پیلی گفت: مستحضرید که والده ی آقا مصطفای ما سالهاست که درد کمر و پا داره. عزیزم با حیرت گفت: بله. خب اتفاقی افتاده براشون؟
آخوندک گفت: بله. ظهری آقا مصطفا نذری شما رو بردن خونه و والده اشون هم نذری رو خورده و شفا گرفته. اومدم اگر امکانش هست بازم ازین غذای متبرک بگیرم برای شفای مریض. اشک تو چشمای همه حلقه زد و لبخند شیطنت آمیزی گوشه ی لبای من نقش بست. مادرم زودی منو بغل کرد و سر و رومو بوسید و گفت قربونت برم که نظر کرده ای مادر. قیمه ای هم که به نیت تو پخته میشه شفابخشه. عزیزم هم منو بوسید و دستور داد یه قابلمه از قیمه ی متبرک بدن به حاج آقا.
ازونجا بود که من فهمیدم جیشم خواص شفابخشی داره و معجزه میکنه و ربطی به سیدالشهدا و هفتاد و دو تن نداره.

مینیمال های عزراییل- یوتوپیای ایرانی



یوتوپیایِ ایرانی (آرمان شهر-مدینه فاضله)، ایرانی بدون آخوند خواهد بود.


 

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

شعری از ملک الشعرای بهار در مورد محرم


در محرّم ، مردمان خود را دگرگون می کنند

از زمین آه و فغان را زیب گردون می کنند

گاه عریان گشته با زنجیر میکوبند پشت

گه کفن پوشیده ،‌ فرق خویش پرخون می کنند

گه به یاد تشنه کامان زمین کربلا

جویبار دیده را از گریه جیحون می کنند

وز دروغ کهنه ی « یا لیتنا کنّا معک»

شاه دین را کوک و زینب را جگرخون می کنند

خادم شمر کنونی گشته، وانگه ناله ها

با دو صد لعنت ز دست شمر ملعون می کنند

بر “یزید” زنده میگویند هر دم، صد مجیز

پس شماتت بر یزید مرده ی دون می کنند

پیش ایشان صد عبیدالله سر پا، وین گروه

ناله از دست “عبیدالله مدفون” می کنند

حق گواه است، ار محمد زنده گردد ورعلی

هر دو را تسلیم نوّاب همایون می کنند

آید از دروازه ی شمران اگر روزی حسین

شامش از دروازه ی دولاب بیرون می کنند

حضرت عباس اگر آید پی یک جرعه آب،

مشک او را در دم دروازه وارون می کنند

گر علی اصغر بیاید بر در دکانشان

در دو پول آن طفل را یک پول مغبون می کنند

ور علی اکبر بخواهد یاری از این کوفیان

روز پنهان گشته، شب بر وی شبیخون می کنند

لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن سعد

خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون میکنند

گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد

خاک پایش را به آب دیده معجون می کنند

سندی شاهک بر زهادشان پیغمبر است

هی نشسته لعن بر هارون و مامون میکنند

خود اسیرانند در بند جفای ظالمان

بر اسیران عرب این نوحه ها چون می کنند؟

تا خرند این قوم، رندان خرسواری می کنند

وین خران در زیر ایشان آه و زاری می کنند

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

داستان کمربند+کاریکاتوری از کودک آزاری+عکس هایی از این قربانیان کوچک بی پناه و خاموش

كيف مدرسه را با عجله گوشه اي پرتاب کرد و بي درنگ به سمت قلک کوچکي که روي تاقچه بود، رفت.
همه خستگي روزش را بر سر قلک بيچاره خالي کرد. پولهاي خرد را که هنوز با تکه هاي قلک قاطي بود در جيبش ريخت و با سرعت از خانه خارج شد.
وارد مغازه شد. با ذوق گفت: ببخشيد آقا! يه كمربند مي خواستم. آخه، آخه فردا تولد پدرمه.
-به به. مبارک باشه.چه جوري باشه؟چرم يا معمولي، مشکي يا قهوه اي، ...؟
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت و گفت: فرقي نداره. فقط ...، فقط دردش کم باشه!!!
 



 

گفته ای از احمد کسروی در مورد محرم+ کاریکاتوری از طرز تهیه ی اسلام

 
احمد کسروی نویسنده و تاریخ نگار بزرگ میهنمان در باره عاشورا می گوید؛ ماه محرم بود و سربازهای روسی در تبریز چوبه دار برپا کرده بودند و مشغول دار زدن آزادیخواهان بودند ولی یک مشت آدم لات و لوت و چاقوکش و پامنبری عین خیالشون هم نبود. برای کشتار آزادیخواهان که جلو چشمشون کشته میشدن جشن میگرفتن و برای امام حسینی که هزارسال قبل مرده بود عزا و علم و طبق راه انداخته بودن و سینه میزدن که داد از ظلم یزید.(از کتاب تاریخ مشروطه)


 

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

احترام به حقوق خانم ها از قدیم تا کنون (طنز تصویری)

 
من نمیدونم  این کاریکاتوراثر کیه. اسمشونو نوشتن اما خوانا نیست متاسفانه.

به مناسبت حلول ماه محرم: شعری از ایرج میرزا


زن قحبه چه میکشی خودت را 
دیگر نشود حسین زنده
کشتند و گذشت و رفت و شد 
خاکش علف و علف چرنده
من هم گویم یزید بد بود
 لعنت به یزید بد کننده
اما دگر این کتل متل چیست 
وین دسته خنده آورنده
تخم چه کسی‌ بریده خواهی‌
با این قمه‌های نابرنده
آیا تو سکینه یی که گویی 
سؤ ایستمیریم عمیم گلنده
کو شمر و تو کیستی که گویی 
 گل قومیا منی شمیر النده
تو زینب خواهر حسینی؟ 
 آی‌ نره خر سیبیل گنده!
خجالت نکشی میان مردم 
 از این حرکات مثل جنده؟
در جنگ دوسال پیش دیدی
 شد چند کرور نفس رنده
از این همه کشتگان نگردید
یک مو ز زهار چرخ کنده
در سیزده قرن پیش اگر شد 
 هفتاد و دو تن‌ ز سر فکنده
امروز تو چرا می‌‌کنی‌ ریش
‌ای در خور صدهزار خنده
کی‌ کشته شود دوباره زنده 
 با نفرین تو بر کشنده
باور نکنی‌ بیا ببندیم 
 یک شرط به صرفه برنده
صد روز دگر برو چو امروز 
 بشکاف سرو بکوب دنده
هی‌ بر سر و ریش خود بزن گل 
 هی‌ بر تن‌ خود بمال سنده
هی‌ با قمه زن به کله خویش 
 کاری که تبر کند به کنده
هی‌ بر سر خود بزن دو دستی‌ 
 چون بال که میزند پرنده
هی‌ گو که حسین کفن ندارد 
 هی‌ پاره بکن قبای ژنده
گر زنده نشد عنم به ریشت 
 گر شد عن تو به ریشه بنده!

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

سناریوی دردناک قتل ستار

 ۱۷ آبان، نیمه شب 
 حاج آقا کفتاریان با چهره ای کریه و ریش تنک سیاه و سفید نامرتب، شکم ورقلمبیده و فرق طاس، پوست سیه چرده و جای مهر بر پیشانی کوتاه و بدفرم خود کنار همسر جوانسال خود بر روی تختی چند میلیون تومانی کپه ی مرگش را گذاشته بود و از شدت شعف در خواب چون گاومیش خرناس میکشید. به ناگاه صدای زنگ تلفن قرمز  که مخصوص ارتباط مقامات رده بالای کشور بود، به صدا دراومد و حاج آقا کفتاریان وحشت زده از خواب پرید. حتما اتفاق مهمی افتاده بود که این موقع صبح با او تماس گرفته بودند. به شماره نگاه کرد. حاج آقا زردانبوییان رییس قوه ی قضاییه  بود. رنگ از صورتش پرید و خود را کمی جمع و جور کرد و دستی به سر طاس خود کشیده و با سرفه ای سینه ی خود را صاف کرده و دستپاچه جواب داد: سلام العلیکم حاج آقا. امر بفرمایین.
صدایی خشمناکی از آن سوی سیم فریاد زد: مادر قحبه باز که دسته گل به آب دادی !! حاج آقا کفتار با چشمانی دریده و دهنی باز مات و مبهوت به سخنان نغز حاج زردانبوییان گوش میکرد. زردانبوییان ادامه داد: ماجرای کشته شدن این پسره ی وبلاگ نویس چیه؟ تنبونمونو کشیدن رو سرمون بابا. نذاشتن پلک رو هم بذاریم. تو تمام سایت های فارسی زبان خبرش پخش شده. معلومه چه غلطی میکنین شماها؟؟
کفتاریان از همه جا بی خبر هاج و واج به داد و فریادهای زردانبویان گوش میدهد. تلفن زردانبوییان زنگ میخورد و یهو صدای زردانبوییان تغییر کرد و با لحن چاپلوسانه و تملق آمیی گفت: سلام آقا، بله بله قربان. چشم. به روی چشمم حضرت امام. شما خاطر مبارکو ناراحت نکنین. بنده شخصا رسیدگی میکنم. قول شرف میدم آقا. بنده شاهرگمو گرو میذارم آقا. استدعا میکنم آقا. چشم آقا....
کفتاریان با فکی پایین افتاده و دستانی رعشه گرفته به سخنان زردانبوییان و حضرت چلاقیان، نفر اول مملکت گوش میکرد. حتما اتفاق مهمی افتاده که حضرت چلاقیان شخصا وارد صحنه شده بود. با خداحافظی زردانبوییان عرقی سرد بر پیشانی کفتاریان تشست. دوباره صدای زردانبوییان بالا رفت و عربده کشان گفت شماها چه گهی میخورین اونجا؟؟
کفتاریان به تته پته افتاد و با لکنت گفت: حاج آقا اجازه بدین تحقیق کنم، نتیجه رو عرض میکنم حضورتون. زردانبوییان عربده کشان  گفت: معطل نکن همین حالا. لباس بپوش و برو ببین موضوع چیه و چه دسته گلی به آب دادن دوباره؟! تو این گیر و دار استیضاح عنتری خان و تهدیدات این بزمجه و شاخ شدنش برای ما و خط و نشون کشیدن های اون کوسه ی پیر بی پدرو کسری بودجه و لو رفتن صرف اعتبار دارو برای واردات لوازم آرایش و ازون ور جنگ تو سوریه و حمله ی اسراییل به کارخونه ی تسلیحاتی ما تو سودان و ازین ور تحریم ها و تهدیدهای آمریکا و اسراییل و هزار کوفت و زهرمار این وسط سرو صدای کشته شدن یه وبلاگ نویسو کم داشتیم. تازه با اسراییل سر سوریه به توافق رسیده بودیم. عجب الاغ هایی هستین شما که نمیذارین یه روز آب راحت از گلوی ولی فقیه و ما پایین بره. داشتیم خودمونو برای مقابله با اون بوزینه عنتری نژاد آماده می کردیم خواهر مادرشوبزنیم یکی کنیم. 
کفتاریان ترسان و لرزان مرتب بله حاج آقا چشم حاج آقا میگفت. بالاخره زردانبوییان گوشی رو قطع کرد و کفتاریان غرغر کنان بلند شد و زنگ زد به مسئول دفترش  و تموم حقارتها و تحکم ها رو با فریادی سر مسئول دفترش خالی کرد و خواست هر سه تا بازجو رو احضار کنن. بعد هم حاضر شد و چند لحظه بعد همراه راننده به دفترش رفت. طولی نکشید که علی لاشخور، حسن آشغال و عباس خوشگله با پیراهن های رو شلوار انداخته و چفیه به گردن وارد اتاق شدن. پس بازجوهای ستار این سه تا بودند. کفتاریان دستی به ریش های تنکش کشید. تسبیح حاج مقصودشو تو دست چرخوند و زیر چشمی نگاهی به اون سه تا کرد. علی لاشخور و حسن آشغال و نگران و مضطرب بودن اما عباس خوشگله با اون قد متوسط و هیکل ورزیده مثل همیشه خونسرد بود. همه میدونستن عباس خوشگله از بچگی در خدمت کفتاریان بوده و سوگلیشه و هر کاری هم بکنه کسی جرات نداره بگه بالای چشمت ابروست!! کفتاریان فهمید باید به فکر یه راه حل باشه. پای عباس خوشگله در میون بود. به عباس اشاره کرد بره بیرون و عباس درحالیکه پوزخندی به لب داشت از اتاق رفت بیرون. کفتاریان عاشق این دریدگیها و پرروگیهاش بود.
عباس که درو پشت سرش بست کفتاریان صاف نشست وآمرانه گفت: هیچ معلومه چه غلطی میکنین اینجا؟! صد بار نگفتم یارو رو انقدر نزنین که بمیره؟ علی لاشخور با لکنت گفت: حاجی جون تصدقت برم کاریش نکردیم که. یه قپونی و چهار تا مشت و لگد و یه دو جین سیلی. حسن آشغال با اون لهجه ی غلیظش گفت: حاجی جان. به حرضت عباس کار این عباس بود. ما دیدیم داره از دست میره اما عباس ول کن نبود. میدونی که عاشق کمند اندازیه. طنابو انداخت دور گردنش و کشیدش این ور اون ور. کلی هم لگد به مچ دست و ساق پاش زد. لامصب جیک نمیزد. عباس واس همین کفری شده بود و میزد. کفتاریان با دست اشاره کرد برین بیرون. اونا رفتن و عباس اومد. اون لبخند هرزه ی همیشگی گوشه ی لباش بود. کفتاریان ته دل قربون صدقه اش میرفت. با خشمی ساختگی گفت: صد بار گفتم زیاده روی نکن. عباس پوزخندی زد و گفت:جون حاجی زیاده روی نکردم. من و زیاده روی؟ بابا مصبتو شکر مگه ندیدی با آقازاده ی کوسه چه جور رفتار کردیم؟ من و خشونت. مثل دسته ی گل از آقا مهدیشون پذیرایی کردم. بردمش تو اون سلول قشنگه. براش از رو کاتالوگ دختر سفارش دادیم. میگفت اینجا بو میده بردمیش هتل اوین. اون از ما بهترون ها رو هم فرستادیم پیشش. تا عطسه کرد پریدیم بردیمش بیمارستان دی، حاجی. خود حاج آقا کوسه هم با اون یاردانقلی هاش اومدن بیمارستان و گذاشتیم همدیگه رو ببینن . اصلا این دست نمک نداره حاجی.

کفتاریان با خشم گفت: پسر جون، اون باباش آیت الله کوسه است جز این هم نمیشد رفتار کنی. بحث من مردم کوچه بازارن نه خودی ها. عباس برآشفت که مگه اون موقع که اون سعید گورکن، اون مرتضوی سگ مصب، زد زهرا کاظمی رو کشت و لذتشو برد چرا همه لال شدین؟؟ حالا من مثل اون ترفیع و مقام نمیخوام اما دیگه بزرگش نکنین بابا!! کفتاریان دیگه طاقت نیورد و رفت جلو و با خشونت صورت عباسو گرفت و محکم لباشو به دهن گرفت... نگاه عباس دیونه اش میکرد. بعد از چند دقیقه مست و نشئه با چشمایی خمار نفس زنان به عباس گفت: آخر سر بیچاره ام میکنی. برو یه فکری میکنم. عباس لبخندی زد و رفت.
کفتاریان موند تو دفتر. دیگه خونه نرفت. پرونده روی میزش بود. پرونده رو با بی حوصلگی ورق زد. دستای خپل پشمالوش مثل دستای اورانگوتان از زیر پیراهن سفیدش بیرون افتاده بودن. پرونده رو خوند. خبرها به سرعت همه جا پخش میشدن. کشورهای مختلف واکنش نشون داده بودن... خواهر ستار شجاعانه مصاحبه میکرد... سازمان حقوق بشر ایران هم اعتراضشو اعلام کرده بود و خواهان پیگیری بودن.. مسیح علی نژاد هم با خانواده ی ستار مصاحبه کرده بود و از همه بدتر مکالمه ی ستارو با دوستش  رو پیدا کرده بود و توی نت پخش کرده بود. همه داشتند از سرتا سر دنیا به انتشار این خبر کمک میکردن. اول از همه دستور حبس و حصر خانگی خانواده ی ستارو داد. با کلی تهدید. مخصوصا تهدید به تجاوز.
با سایت های فارسی کاری نمیشد کرد جز فیلتر. رسانه های خارجی رو هم با یه خورده باج دادن و چرب کردن سبیل ساکتشون میکرد. مونده بود در برابر اعتراض اینهمه ایرانی از سراسر دنیا چه کنه. باید یه سناریو مینوشت. دوباره پرونده رو خوند. چند روز بود خونه هم نرفته بود. با تیمش مشغول پیدا کردن راهی برای ماستمالی قضیه و خوابوندن سرو صداها بود.  زردانبوییان هم که ۲۴ ساعته رو خط بود و داد و قال میکرد و میخواست زودتر سر و ته قضیه رو یه جورایی هم بیاره. دیونه شده بود. این کاربرا و فعالین مجازی هم ول کن نبودن. خواب و خوراک نداشتن. موضوع همه ی سایتها شده بود ستار. نمیدونست از کجا اون نامه ی ستار ازاوین خارج شده. از همه بدتر نامه ی اون  ۴۱  زندانی سیاسی بود که تو بند ۳۵۰ اوین  ستار شکنجه شده رو دیده بودن و شهادتشون هم توی کل نت پخش شده بود. هر سایتی رو سر میزد همه اش خبر از ستار بود و ستار. نمیدونست چه گِلی به سرش بگیره. بیچاره شده بود. زنگ زد به زردانبوییان و گفت حاجی با اجازه اتون من میگم به طور موازی چند خبر ضد و نقیض پخش کنیم و مردمو مشغول کنیم تا ببینیم چی پیش میاد. زردانبوئیان با تغییر گفت: هر غلطی میکنی زودتر و گوشی رو گذاشت. کفتاریان زنگ زد به چند تا روزنامه و دستور لازمو داد. تو یکی نوشته بود که بازجو ها رو دستگیر کردن... تو یکی نوشته بود ستار جاسوس بوده و با موبایل اخبارو بیرون میفرستاده... یکی نوشته بود اصلا هیچ کبودی و آثار ضرب و شتم در بدن مقتول دیده نشده... یکی نوشته بود سکته کرده. این اخبار و گزارشات ضد و نقیض به سرعت باد پخش شدن و مجلس و نیروی انتظامی و قوه ی قضاییه هم مثل سگ و گربه پریدن سرو کله ی هم. در آخر هم حاجی اژدها (اژه ای) هم اومد گفت صبح رفتیم بهش صبحونه دادیم ظهر دیدم سرشو گذاشته یه گوشه و ازین دنیا رفته. ....

 با شنیدن حرفهای حاجی اژدها لبخندی رو لبهای کلفت و سیاه کفتاریان نقش بست و گفت: حالا مردم و مجلس و قوه ی قضاییه  و نیروی انتظامی و رسانه ها انقدر بزنن تو سر و کله ی هم تا جونشون درآد. انقدر همه به فکر متهم کردن همدیگه و تسویه حسابهای شخصی هستن که دیگه کسی پیگیر اصل ماجرا نمیشه. نهایتش اینه که میگیم نیروی انتظامی یه عذرخواهی فرمالیته هم از مردم بکنه.
زنگ زد عباس خوشگله بیاد. اومد. کفتاریان در آغوشش کشید و لباشو به دندون گزید و گفت: تموم شد. مثل ماجرای زهرا کاظمی و زهرا بنی یعقوب و امیر جوادی فر و ندا و سهراب و اشکان و ... .
نویسنده: عزرائیل 

تقدیم به خواهر ستار؛ سحر بهشتی. این نوشته ای که در ادامه میاد به نقل از کتاب سووشونه. چرا که این شیرزن بارها تو چند مصاحبه ای که کرد فریاد زد که خون برادرم،خون سیاوشه، از خون هیچ امام آشغال عرب دیگه ای مثل حسین و حسن و... مایه نذاشت. درود بر تو شیرزن ایران زمین.
«گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟»

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

خویش خویش، شعری از استاد معینی کرمانشاهی

 
 
پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
خویش خویش من هم اینک از در صلح آمده است
بس که گوش از خلق بستم تا شنیدم خویش را
خویش خویش من مرا و هر چه من ها بود سوخت
کشتم آن خویش و از خاکش پروریدم خویش را
معنی این خویش را از خویش خویش خویش پرس
خویش یابی را گزیدم تا گزیدم خویش را
می شدم ساقی شدم ساغر شدم مستی شدم
تا زتاکستان هستی خوشه چیدم خویش را
سردی کاشانه را با آه گرمی داده ام
راه بر خورشید بستم تا دمیدم خویش را
برده داران زمان ها چوب حراجم زدند
دست اول تا بر آمد خود خریدم خویش را
بزم سازان جهان می از سبوی پر خورند
من تهی پیمانه بودم سر کشیدم خویش را
اشک ومن با یک ترازو فدر هم بشناختیم
ارزش من بین که با گوهر کشیدم خویش را
شمعم و با سوختن تا آخرین دم زنده ام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را
هوی هوی بزم درویشان کرمانشه خوش است
چون به دالاهو رسیدم وارسیدم خویش را


مرگ انسانیت در برابر توحش مذهبی

باز هم انسانیت در برابر توحش مذهبی و دیکتاتوری اسلامی جان باخت. چه هستیم؟ ملغمه ای از نمیدانم ها و سردرگمی ها ، تضادها، ما محصول تزریق آرمانهای اجباری، ایدئولوژیهای تحمیلی و اهداف موهوم هستیم. در گردونه ی دائم چرخان بی هیچ توقفی به دور خود چرخ می خوریم و چرخ میخوریم. انقدر چرخ خورده ایم که مفاهیم دیگر برایمان معنای واقعی خود را از دست داده اند. دروغ شنیدن، دروغ گفتن،خشونت های جنسی، تجاوز، اعدام کردن، شلاق زدن، چاقو زدن و تماشای جان باختن یک انسان، کتک خوردن یک کودک، کتک کاری و شنیدن حرفهای رکیک همه و همه برایمان عادی و طبیعی شده است چرا که ما به زندگی در کنار جنایت عادت کرده ایم. دیگر شنیدن و دیدن هیچ خبرناگواری مثل کشته شدن بیگناه یک انسان زیر مشت ولگد، شکنجه، اعدام، قطع عضو ، اعتصاب غذای یک زندانی، محرومیت  یک مادر زندانی از دیدار فرزندانش، محرومیت مادر و خواهر و همسر مقتولین از دیدار آخر با   فرزند، برادر، همسر، سکوت از سر ترس و خاموش شدن در برابر زور و شکایت نکردن و پیگیر نشدن خانواده ی جان باختگان برای رسیدگی به پرونده ی قتل عزیزانشان، اختلاس های چند میلیاردی و رها کردن دزد اما قطع انگشتان دزدان خرده پا، سفرهای میلیون دلاری مسئولین و فروختن کلیه ی کارگران برای نان شب، پایین آمدن سن فحشا و ازدواج اجباری هزاران کودک زیر نه سال، ضجه های یک مادر فرزند از دست داده، دیگر هیچکدام برایمان تلخ و غیرعادی نیست.
 چرا که ما را به زندگی در کنار جنایت عادت داده اند واگر روزی این خبرها را نشنویم تعجب خواهیم کرد. چرا که در پروسه ای طولانی به ما سکوت و بی تفاوتی و باور به تقدیر و سرنوشت را تحمیل کرده اند. به ما  آموخته اند خود را برای بازخواست و اعتراض خسته نکنیم چرا که در آسمانها کسیست که گناهکاران را به سزای اعمالشان خواهد رساند.
 دیگر هیچ چیز بر روح سردرگم ما تلنگری وارد نمیکند چرا که ما به دیدن و شنیدن جنایت خو گرفته ایم. جامعه ی ما با سرعتی سرسام آور به سوی تباهی و سقوط انسانیت و انحطاط رفتارها و منش های انسانی پیش می رود. در جامعه ای یکدست و همگون و از پیش آماده شده برای تزریق و تحمیل آرمانها و ایدئولوژیهای ضد انسانی با اهدافی موهوم و نادرست پرورش یافتیم. پیش فرض های غلط، پاسخ های نادرست و قضاوت های ناعادلانه ما را دچار سردرگمی و سرخوردگی و یاس مزمن کرده است. همه چون مسخ شدگان نشسته ایم و نظاره گریم. نظاره گرانی سخت بی تفاوت و بی احساس با معدود دلخوشی های کوچک . ما را در کنار جنایت پرورش داده اند و به موهومات عادت. به امید دخالت نظامی آمریکا و اسرائیل دلخوش کرده اند و نگفته اند که در نهان با آنها در ارتباطند و سهم ما تنها تحمل بار سنگین تحریم هاست. تحریم دارو و مواد اولیه ی کارخانجات و بیکاری صدها هزارها کارگر. گرسنگی و خانه بدوشی و آوارگی هزاران هزار خانواده، ترک تحصیل اجباری هزار کودک از روی ناچاری و وارد شدن به بازار کار و آغاز هزار و یک فاجعه ی انسانی. من هرگز به مردم خرده نمیگیرم چرا که ما محصول شستشوی های مغزی چندین و چند ساله ی یک جامعه ی توتالیتر مذهبی واپسگرا هستیم. ایرادی بر ما وارد نیست. چرا که قدرت تشخیص خوب و بد در ما از بین رفته و انگیزه و هدف و امیدی به آینده نداریم. تنها صورتک های جوانی بر رخسار ما خودنمایی میکنند تو گویی در زیر این صورتک ها هزاران سال است که مرده ایم.
عزرائیل، پاییز  ۱۳۹۱  .

میم مثل درد بی مادری


 
بغضی دردآلود و خفه کننده گلوی کوچکشو می فشرد. جسم کوچولوش توان درک این حقیقت تلخ رو نداشت. دلش میخواست فریاد بزنه و یا مثل علی کوره بره تو اتاق بزرگه و اسباب بازیها رو با لگد بریزه زمین و خودشو به در و دیوار بکوبه و فریاد بکشه اما نمیتونست. چون  از تنبیه شدن میترسید. دیده بود خاله زری و خاله طیبه هر وقت علی کوره سر و صدا میکنه میندازنش تو یه اتاق. علی کوره گفته بود ترس نداره و فقط تاریکه. یه بار هم دیده بود خانوم زمانی علی کوره رو زده بود چون همش جیغ می کشید. از خانوم زمانی میترسید. همه ی بچه ها میترسیدن. به بچه ها گفته بود اگر حرفاشو گوش نکنن نمیزاره عصرها برن تو حیاط و بازی کنن. بازی تو حیاطو دوست داشت. مخصوصا توپ بازی رو. اونوقتها که کوچکتر بود از پشت میله های حیاط بچه های دیگه رو دیده بود که دست در دست یه خانوم و آقا، با لباسهای رنگی و زیبا تو خیابون با همدیگه راه میرن و و اون خانوم و آقا رو مامان و بابا صدا میکنن. اما نمیدونست مامان و بابا یعنی چی؟! او فقط خاله ها رو میشناخت و خانوم زمانی رو و زهرا خانومو که میبردشون حموم و دستشویی و همش غر میزد و سرشونو هم سفت میشست. مامان و بابا نداشت. فکر میکرد همه همینطورین و همینجوری زندگی میکنن. تو یه سالن بزرگ با بچه های دیگه که همه لباسا و اسباب بازیها و بشقاب قاشق هاشون عین هم بود. در دنیای بچگی نمیفهمید چرا باید عین هم لباس بپوشن. انگار تب داشت. برافروخته و خشمگین می لرزید. همیشه فکر میکرد خانومها و اقایونی که چند روز یکبار میان و تو سالن به بچه ها نگاه میکنن و باهاشون حرف میزنن و گاهی بهشون آبنبات و خوراکی میدن، دوستای خاله هان. اما نمیفهمید چرا بعد از رفتن اونا چند تا از بچه ها هم میرفتن و دیگه برنمیگشتن. خیلیاشون رفته بودن. سحر همیشه میرفت و میچسبید به خانوما که نازش کنن و التماس میکرد که منو با خودتون ببرین. اما علی کوره اینطوری نبود. هر کسی میومد طرفش تف میکرد و جیغ میزد. از هیچ کس هم خوراکی نمیگرفت.
چهره ی زیبا و کوچکش از یادآوری این خاطرات درهم رفت. چشمان زیباش غرق اشک و درد بودند. چونه اش میلرزید. حالا میفهمید چرا سحر اینهمه به خانوما التماس میکرد که ببرنش. امروز فهمیده بود. آخه امروز تو مدرسه حرف "میم" رو یاد گرفته بود و معلمشون با اون قیافه ی مهربون و عینک بزرگ بهشون گفته بود میم مثل "مادر" و عکس خانومی رو تو کتاب نشونشون داده بود که با مهربونی کودکی رو در آغوش کشیده بود و میبوسید!! 


 

۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

دلم میخواست1. از مجموعه دلنوشته های عزراییل

اگر زمانی قدرتی داشتم، دلم میخواست قانونی وضع میکردم که به همسران اول مردان چند زنه اختیار میدادم که مانند همسراشون، چهار مرد انتخاب کنن و به همراه شوهر اول زیر یه سقف زندگی کنن تا بفهمن که چند زنه بودن و له کردن غرور یک زن چه مفهومی میتونه داشته باشه.
Web Statistics