۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

مینیمال های عزراییل: نور به قبرت بباره اعلیحضرت!!!

از بس شنیدم نور به قبرت بباره اعلیحضرت...خدا رحمتت کنه... قدرتو ندونستیم... کفران نعمت کردیم..خوشی زد زیر دلمون... اگر شاه مونده بود الان ایران بزرگترین قدرت خاورمیانه بود.. آمریکایی ها و ژاپنی ها داشتن به ما تعظیم میکردن...و و و ، خسته شدم. از دست مردمی که چنان خود را خوار و خفیف و حقیر و وابسته  و از کار افتاده میبینن که انگار شاه اگر میبود کن فیکون میکرد. مردمی که نیروهای خودشونو دست کم میگیرن. مردم سرگردانی که همیشه به یک شاه یا شیخ متکی بودن. چه دردناکه دیدن این حس خودکم بینی و ناباوری!! کاش خودمونو باور میکردیم.

۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

شباهت ما ایرانی ها وخرچنگها

صبح آفتابی و دل انگیزی بود. از خستگی سفر چیزی باقی نمونده بود. از هتل اومدم بیرون و بی هدف در امتداد ساحل راه افتادم. تهرانو که ترک میکردم و وارد کشور جدید میشدم ریه هام با هوای تمییز اون کشور غریبگی میکردن. انگار تحمل هوای پاک و سالمو نداشتن.  راه افتادم و در حالیکه نفس های عمیق میکشیدم به اطراف نگاه کردم. همه جا تمییز و سپید و شسته رفته بود. از همه مهمتر سکوت و آرامشی بود که تنها صدای دلنواز امواج برهمش میزد. نمیدونم چه اصراری بود که هر کشوری میرفتم ناخودآگاه ذهنم شروع میکرد به مقایسه ی اون کشور با ایران و افسوس خوردن. انگار ازین آزار لذت میبردم. نمیتونستم مثل بقیه از فرصت پیش اومده در سفر لذت ببرم. یه نوع خودآزاری مزمن همراه با افسوس و تاسف. درگیر و دار آه کشیدن و افسوس خوردن، صدای بی خیال و سرخوش مردان و زنان ماهیگیر و ماهی فروشان کنار ساحل موقتا منو از دنیای دردآلودم خارج کرد. مردان و زنان آفتاب سوخته با قیافه های شاد و مصمم و لباس های رنگارنگ، سرخوش و شاد سربه سر خریدارها و توریست ها میذاشتن. جلوتر رفتم. داخل ظرف های بزرگ رنگ و وارنگ انواع ماهیها و خرچنگها و میگوها ی ریز و درشت و انواع هشت پا و صدفها و...ریخته شده بودن. درون ظرفی بزرگ و کم عمق تعدادی خرچنگ بزرگ با دست و پاهای بلند درون آب وول میخوردن. عمق ظرف چنان کم بود که خرچنگها براحتی میتونستن از درون ظرف فرار کنن و وارد دریا بشن. با کنجکاوی و تعجب نگاهشون کردم. مرد ماهیگیر به طرفم اومد. به انگلیسی ازم پرسید کدومشونو میخوام؟ جواب دادم هیچ کدوم اما سئوالی دارم. با خوشرویی گفت:خوشحال میشم جواب بدم. به خرچنگها اشاره کردم و ظرف کم عمق. پرسیدم اینا چرا فرار نمیکنن؟؟ خندید. با دست به شونه ام زد و گفت: کمی که صبر کنی میفهمی. با کنجکاوی به درون ظرف نگاه کردم. یکی از خرچنگها داشت خودشو از دیواره ی ظرف بالا می کشید. آماده ی فرار بود. یک قدم تا آزادی فاصله داشت. تنها یه حرکت و بازگشت به دریا. با خوشحالی منتظر حرکت آخر بودم که ناگهان دیدم بقیه ی خرچنگها دست و پای اون خرچنگو گرفتند و کشیدنش پایین. آه از نهادم بلند شد. چشام پر از اشک شدن. بغض گلومو گرفت. به ماهیگیر نگاه کردم. با خنده گفت حالا فهمیدی چرا نمیندازیمشون توی یه ظرف عمیق؟؟اینا خودشون دشمن خودشونن. دوباره اون حس آزار دهنده به سراغم اومد. اون حس مقایسه و تشبیه سازی.ما ایرانیها هم همینطور بودیم. عادت به پایین کشیدن و له کردن هم باعث شده بود که در یک دایره ی بسته سالها بدویم و بدویم. آه.. رمز درجا زدن ما این بود. ما خودمون دشمن خودمون بودیم و برنده ی اصلی کلونی ملاتاریای آخوندی بود .اون بالا کنار طشت ایستاده بودند و به ریش ما میخندید. مایی که خودمون آفت خودمون بودیم...
نویسنده:عزراییل

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

هایده- دشتستانی


دو تا کفتر بودیم
همخون و آواز
شبا در لونه و
روزا به پرواز

الهی خیر نبیند مرد صیاد
که آندوی مرا برده به شیراز دوست داشتن دوست داشتن

تو شهرت داده ای
بد نومیم رو
مگر چه خدمتت
بد کرده بودم ؟

برو برو برو بیزارم از تو
خیال دارم که دست بردارم از تو
جون جونم نا مهربونم شو خو ( خواب ) ندارم


دلم امروز به آرومی خود خو کرده
وای جونم وای دلبر

یاد چشمون سیاهش منو جادو کرده
وای جونم وای دلبر

دلم پی ش پر میزنه به هر دری در میزنه
به هر خونه سر میزنه
دلم دلم دلم

هنوز از دست غمش دیده ما گریونه
وای جونم وای دلبر

بعد عمری هنوزم مرغ دلم نالونه
وای جونم وای دلبر

میرم میگردم سر به سر
دشت و دمن کوه و کمر
میرم از او گیرم خبر
میرم میرم میرم

خدا مهربونه یار عاشقونه دل ما جوونه
وای وای وای

خودش خوب میدونه که بر جون عاشق جدایی گرونه
وای وای وای

عزیزم کجایی آی کجایی آی کجایی
دل شیرازیم امشو کجایی وای

بخدا مثل دلم شکل دلم پیدا نمیشه هیچ دلی
مثل این دل که شده رسوای تو رسوا نمیشه خوشگله

ابرو کمونی خوشگله
نامهربونی خوشگله

دلم سی تو پر میزنه خوشگله
خودت میدونی خوشگله

بخدا مثل دلم شکل دلم پیدا نمیشه خوشگله
مثل این دل که شده رسوای تو رسوا نمیشه خوشگله

ابرو کمونی خوشگله
نامهربونی خوشگله
دلم سی تو پر میزنه
خودت میدونی خوشگله


ترانه ی درد و نفرین بر سفر



آسمان چشم او آينه کيست

آن که چون آينه با من روبرو بود

درد و نفرين درد و نفرين بر سفر باد

سرنوشت اين جدايي دست او بود

آه...

گريه مکن که سرنوشت

گر مرا از تو جدا کرد

عاقبت دلهاي ما را

با غم هم آشنا کرد

با غم هم آشنا کرد

چهره اش آينه کيست

آنکه با من روبرو بود

درد و نفرين بر سفر

اين گناه از دست او بود

اين گناه از دست او بود

اي شکسته خاطر من

روزگارت شادمان باد

اي درخت پرگل من

نو بهارت ارغوان باد

اي دلت خورشيد خندان

سينه تاريک من

سنگ قبر آرزو بود

سنگ قبر آرزو بود

آنچه کردي با دل من

قصهُ سنگ و سبو بود

من گلي پژمرده بودم

گر تو را صد رنگ و بو بود

اي دلت خورشيد خندان

سينه تاريک من

سنگ قبر آرزو بود

سنگ قبر آرزو بود


ترانه ی رسوای زمانه منم


نی حدیث راه پر خون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
در غم ما روزها ، بی گاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت ، گو رو ، باک نیست
تو بمان ، تو بمان ، ای آن که چون تو پاک نیست
تو بمان ، ای آن که چون تو پاک نیست

شمع و پروانه منم ، مست میخانه منم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم

یار پیمانه منم ، از خود بیگانه منم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم

چون باد صبا در به درم ، با عشق و جنون هم سفرم
شمع شب بی سحرم ، از خود نبود خبرم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم

تو ای خدای من ، شنو نوای من
زمین و آسمان تو ، می لرزد به زیر پای من
مه و ستارگان تو ، می سوزد به ناله های من
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم

وای از این شیدا ، دل من
مست و بی پروا ، دل من
مجنون هر صحرا ، دل من
رسوا دل من ، رسوا دل من

لاله ی تنها ، دل من
داغ حسرت ها ، دل من
سرمایه ی سودا ، دل من
رسوا دل من ، رسوا دل من

خاک سر پروانه منم ، خون دل پیمانه منم
چون شور ترانه تویی ، چون آه شبانه منم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم
رسوای زمانه منم ، دیوانه منم

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

داستانک- ایکاش

از پنجره ی اتاق خوابم به بیرون خیره شده ام و بی هدف میشمارم. یک.. دو .. سه.. چهار.. بیست و شش.. چهل و هشت... تو با تعجب به من خیره شده ای. نگاهت پر از سوال و سرزنش های همیشگی ست. بی اعتنا بی تو ادامه میدهم. شصت و شش ... هفتادو چهار.. هشتاد و دو ... میدانم در دل میگویی دیوانه شده. ...خوشی زیادی زیر دلش زده. اما من همچنان میشمارم. میدانم که هرگز نخواهی دانست چه چیزی را میشمارم. دارم در ذهنم تعداد توهین ها و حرف های نیشدار و رنج و عذاب آورت را نسبت به خودم میشمارم. ایکاش میشد روحم را چون تنم عریان میدی و میفهمیدی فحش و ناسزا باد هوا نیست. ایکاش روح نیز چون جسم، زخمی و مجروح شدنش قابل دیدن و لمس بود. ایکاش میفهمیدی توهین هایت چون شلاقی روحم را سوزمندانه میگدازد و زخمی میکند . ایکاش قادر به دیدن لکه های کبود و بنفش روحم بودی... چه کنم که روح عریان با چشم مسلح و غیر مسلح دیده نمیشود. چه کنم که در فرهنگ ما این موضوع جا افتاده که فحش باد هواست و طرف چیزی گفته.... جدی نگیر... بزرگش نکن....حرف نزن ... بمیر...کوتاه بیا....حالا مگه چی شده؟... عصبانی بوده یه چیزی گفته... تو که میدونی اون واقعا اینطور نیست... میدونی توی دلش هیچی نیست.......... من همچنان میشمارم و متعجب ازین موضوع که چرا هر دفعه با اینکه در دل دیگران چیزی نیست باز هم حرفهای نیشدار و جانگدازشان تکرار میشود؟؟
نویسنده: عزراییل

آبجی خانوم هدایت و آبجی خانوم عصر ما

آبجی خانوم
توضیح: داستان آبجی خانوم اثر نویسنده ی بزرگ و توانای کشور ما صادق هدایت است که در نوع خود شاهکاربزرگیست. من قسمتی از متن اصلی داستان را کپی کردم و بعد در ادامه داستان آبجی خانوم عصر خودمونو نوشتم.

آبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ بود، ولی هر کس که سابقه نداشت و آنها را می دید ممکن نبود باور بکند که با هم خواهر هستند. آبجی خانم بلند بالا، لاغر، گندمگون، لب های کلفت، موهای مشکی داشت و روی هم رفته زشت بود. در صورتی که ماهرخ کوتاه، سفید، بینی کوچک، موهای خرمایی و چشمهایش گیرنده بود و هر وقت می خندید روی لب های او چال می افتاد. از حیث رفتار و روش هم آن ها خیلی با هم فرق داشتند. آبجی خانم از بچگی ایرادی، جنگره و با مردم نمیساخت حتی با مادرش دو ماه سه ماه قهر می کرد بر عکس خواهرش مردم دار، تو دل برو، خوشخو و خنده رو بود، ننه حسن همسایه شان اسم او را (خانم سوگلی) گذاشته بود. مادر و پدرش هم بیشتر ماهرخ را دوست داشتند که ته تغاری و عزیز نازنین بود. از همان بچگی آبجی خانم را مادرش می زد و با او می پیچید ولی ظاهرا روبروی مردم روبروی همسایه ها برای او غصه خوری می کرد دست روی دستش می زد و می گفت : «این بدبختی را چه بکنم، هان؟ دختر باین زشتی را کی می گیرد؟ می ترسم آخرش بیخ گیسم بماند! یک دختری که نه مال دارد، نه جمال دارد و نه کمال. کدام بیچاره است که او را بگیرد؟» از بسکه از اینجور حرفها جلو آبجی خانم زده بودند او هم کلی ناامید شده بود و از شوهر کردن چشم پوشیده بود، بیشتر اوقات خود را به نماز و طاعت میپرداخت: اصلا قید شوهر کردن را زده بود یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود. یک دفعه هم که خواستند او را بدهند به کل حسین شاگرد نجار، کل حسین او را نخواست. ولی آبجی خانم هر جا می نشست می گفت: «شوهر برایم پیدا شد ولی خودم نخواستم. پوه، شوهرهای امروزه همه عرق خور و هرزه برای لای جرز خوبند! من هیچ وقت شوهر نخواهم کرد.»
‏ظاهرا از این حرف ها می زد، ولی پیدا بود که در ته دل کل حسین را دوست داشت و خیلی مایل بود که شوهر بکند. اما چون از پنج سالگی شنیده بود که زشت است و کسی او را نمی گیرد، از آنجائیکه از خوشی های این دنیا خودش را بی بهره می دانست می خواست بزور نماز و طاعت اقلا مال دنیای دیگر را دریابد. از این رو برای خودش دلداری پیدا کرده بود. آری این دنیای دو روزه چه افسوسی دارد اگر از خوشی های آن برخوردار نشوی؟ دنیای جاودانی و همیشگی مال او خواهد بود، همه مردمان خوشگل همچنین خواهرش و همه آرزوی او را خواهند کرد. وقتی ماه محرم و صفر می آمد هنگام جولان و خود نمایی آبجی خانم می رسید، در هیچ روضه خوانی نبود که او در بالای مجلس نباشد. در تعزیه ها از یک ساعت پیش از ظهر برای خودش جا می گرفت، همه روضه خوان ها او را می شناختند و خیلی مایل بودند که آبجی خانم پای منبر آنها بوده باشد تا مجلس را از گریه، ناله و شیون خودش گرم بکند. بیشتر روضه ها را از بر شده بود، حتی از بسکه پای وعظ نشسته بود و مسئله می دانست اغلب همسایه ها می آمدند از او سهویات خودشان را می پرسیدند، سپیده صبح او بود که اهل خانه را بیدار میکرد، اول می رفت سر رختخواب خواهرش به او لگد میزد میگفت: «لنگه ظهر است ، پس کی پا میشوی نمازت را بکمرت بزنی؟» آن بیچاره هم بلند میشد خواب آلود وضو می گرفت و می ایستاد به نماز کردن. از اذان صبح، بانگ خروس، نسیم سحر، زمزمه نماز، یک حالت مخصوصی، یک حالت روحانی به آبجی خانم دست می داد و پیش وجدان خویش سرافراز بود. با خودش می گفت: «اگر خدا من را نبرد به بهشت پس کی را خواهد برد؟» باقی روز را هم پس از رسیدگی جزئی به کارهای خانه و ایرد گرفتن به این و آن یک تسبیح دراز که رنگ سیاه آن از بسکه گردانیده بودند زرد شده بود در دستش می گرفت و صلوات می فرستاد. حالا همه آرزویش این بود که هر طوری شده یک سفر به کربلا برود و در آنجا مجاور بشود.
..........
آبجی خانوم ما اما یه روز وقتی رفت پای منبر حاج آقا کلب شهوتیان، حاج آقا که خیلی وقت بود آبجی خانوم رو زیر نظر داشت و می دید که صورت قشنگی نداره اما باریک و بلنده و ازون زیر میر ها هم وقتی روضه ی قاسم میخوند و آبجی خانوم سر و روشو چنگ میکشید و غش میکرد، همچین بی خبر نبود. تن برنزه ی آبجی خانوم و سینه های سفتشو دیده بود و شبها از فکر اون سینه ها و اون اندام زیبا تا صبح به یاد آبجی خانوم به عیالش پیچیده بود. لبهای کلفت آبجی خانوم اونو یاد یکی از هنرپیشه های بلاد کفر میانداخت که تو ماهواره دیده بود. تصور بوسیدن اون لبا بی طاقتش کرده بود.چند وقتی میشد که فکر میکرد چطوری خدمت آبجی خانوم برسه که آب از آب تکون نخوره. بالاخره موضوعو با پیشنماز مسجد در میون گذاشته بود و پیشنماز هم گفته بود حاج آقا آبجی خانوم تا اونجا که میدونم قصد ازدواج نداره و تنها آرزوش رفتن به کربلاست. یهو انگار در ماتحت حاج آقا عروسی شد. بشکنی زد و قری به کمر داد که با استغفرالله گفتن غلیظ پیشنماز خودشو جمع و جور کرد. عمامه اشو با دو دست گرفت و سرفه ی زورکی کرد و عصا زنان دور شد.
یکهفته ی بعد حاج آقا توی مسجد اعلام کرد که یکی از آقایون تور زیارتی مناسبی برای کربلا تدارک دیده که خواهرا میتونن برای ثبت نام و اطلاعات بیشتر به پیشنماز مراجعه کنن. همهمه ای درگرفت. انگار سنگ پا توی حموم زنونه گم شده بود. حاج آقا زیر چشمی به آبجی خانوم که مغموم و افسرده مثل عزادارا به طرف در میرفت، نگاهی انداخت. آبجی خانوم دودل بود. میخواست چیزی بگه. این پا اون پا میکرد. انگار خجالت میکشید. حاج آقا صداش زد: خواهر چیزی شده؟ آبجی خانوم با چشمانی گریون برگشت و با بغض گفت: دلم میخواد برم کربلا و گوشه ی قبر شش گوش آقامو ببوسم و کنیزیشو کنم اما راستش آهی در بساط ندارم. حاج آقا سرفه ای کرد و گفت راستش خانومی که قرار بود در طول راه خدمت زائرای آقا ابا عبدالله رو کنه، مریض شده اگر شما بخواین میتونم شما رو معرفی کنم. چشمای آبجی خانوم از خوشحالی گشاد شد و برقی زدن. انگار باورش نمیشد چیزی رو که شنیده. به طرف حاج آقا رفت دستشو گرفت و بوسه زد.
کمتر از یکهفته ی بعد کاروان زیارتی حاج آقا در بین سلام و صلوات و دعای خیر مردم سوار بر اتوبوس به طرف کربلا براه افتاد. آبجی خانوم با حرارت و خوشحالی همراه یک خدمه ی دیگه از مسافرا پذیرایی میکرد. مخصوصا از حاج آقا. حاج آقا هم مست از خیالات خودش نقشه ها در سر داشت....
شب در یکی از مهمونخونه های بین راهی توقف کردن. حاج آقا اتاق مخصوص داشت. رفت و نشست و صبر کرد مسافرا برن بخوابن. آبجی خانومو صدا زد. آبجی خانوم با خوشحالی اومد تو و تا خواست حرفی بزنه حاج آقا که بی طاقت شده بود چسبوندش به دیوار و بهش حمله ور شد. چادرشو از سر کشید و روسریشو باز کرد. مثل دیوانه ها میبوسیدش و قربون صدقه اش میرفت. آبجی خانوم که تا به این سن از کسی حرف محبت آمیز نشنیده بود چنان غرق شادی شد که احساس کرد یک دل نه صد دل عاشق حاج آقا شده. دستای حاج آقا که روی گردنش رسید دیگه از خود بیخود شد. تمام گناهان کبیره و صغیره و شکیات و سهویات از یادش رفتند. ریش حنا بسته و زبر حاج آقا براش مثل حریر و اطلس بود و بوی عرق تنش مثل بوی گل و شکوفه های بهشتی بود. دستان خپل و پشمالوی حاج آقا مثل گرگ وحشی دکمه های لباسشو از هم درید و اندکی بعد آبجی خانوم زیر سنگینی بدن حاج آقا به آه و ناله افتاده بود. آبجی خانوم از سفرکربلا تنها چشمای ریز و پوزه ی عقابی حاج آقا به یادش مونده بود و رنگ سقف اتاق.
بعد از برگشتن از کربلا حاج آقا دستی به سر و شکل آبجی خانوم کشید و بعنوان پیشکش و عرض ارادت تقدیمش کرد به خرفت الله کفتارجانی. طولی نکشید که آبجی خانوم بعد از کلی این دست اون دست شدن، شد مامور گشت ارشاد و بعد بازجوی اوین. درسته که قشنگ نبود اما بیرحمانه دخترهای قشنگو کتک میزد و شکنجه میکرد. عقده ی زشت بودنشو در توهین و شکنجه به دخترکان معصوم جبران میکرد. چنان با لذت شلاق به دست میگرفت و بیرحمانه میزد که گویی آن بیچارگان مسئول زشتی اویند. آبجی خانوم قصه ی ما خودشو در آب انبار غرق نکرد و نکشت اما باعث مرگ بسیاری از دخترکان زیبا رو شد... 
نویسنده: عزراییل. پانزدهم اردیبهشت هزار و سیصد و نود و یک خورشیدی.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

آموزش فارسی نی درس 2

آموزش فارسی نی درس 1

آموزش فارسی ساز دهنی درس 2

آموزش فارسی ساز دهنی درس 1

داستانهای موزیکال کلیله و دمنه.سه ماهی و یک برکه، یه تور تکه تکه.

داستانهای موزیکال کلیله و دمنه. فیل تشنه، ماه و چشمه

داستانهای موزیکال کلیله و دمنه

اولین مینیمال عزراییل. مملکت امام زمان

مملکت امام زمان جاییست که اگر با دوست دخترت بگیرنت، شلاقت میزنن و اگر با کسی سکس کنی به جرم زنا سنگسارت میکنن اما مردم تو ویلاها و خونه هاشون گروپ سکس میکنن....

اندیشه های گل آلود من

اندیشه هایم در هم بر هم و بهم ریخته اند کنار شومینه روی صندلی ننویی خود نشسته ام. جلو وعقب میروم و بی هدف به شعله های زیبای آتش خیره شده ام. ذهنم خالیست. در ذهنم تنها نقش شعله های رقصان نارنجی و قرمز آتش نقش میبندند. نمیدونم از کی دچار این سردرگمی و رخوت و پوچی شده ام؟ نه خوردن، نه نوشیدن و نه حمام کردن و نه سکس، نه مسافرت، نه کار... هیچ کدام برایم دیگر مفهوم واقعی ندارند. همه تبدیل به وظیفه شدند. انجامشان میدهم چون اگر نخورم خواهم مرد. اگر حمام نکنم بو خواهم گرفت و نفرت انگیز خواهم شد. اگر کار نکنم نخواهم توانست زندگی کنم. سالها درس خواندن و شغلی کسل کننده و ملامت بار.. بی هدفی و بی انگیزگی... همه و همه دست به دست هم داده اند تا از من موجودی در خود فرو رفته و گوشه گیر و بی انگیزه بسازد. هر صبح با دیدن اولین اشعه های خورشید و سر و صدای پرندگان کمی امیدوار شده و به خود میگویم باید کاری کرد. امروز به یقین روز خوبی خواهد بود. یک روز دلپذیر و من به تمام قول هایی که به خود داده ام وفا خواهم کرد و برنامه هایی که در ذهن برای خود ریخته ام حتما عملی خواهند شد. به دستشویی میروم با دیدن ریشهای بلند و چهره ی اخموی خودم کمی از اعتماد به نفسم را از دست میدهم. هفته هاست که هر روز میگویم فردا ریشم را خواهم زد. اما انگیزه ای نمی یابم. با بی میلی صبحانه میخورم و راهی سر کار میشوم. انرژی باقی مانده را برای محل کار ذخیره میکنم. تصمیم دارم گوش بر گلایه ها و ناراحتیها و غرغر های مردم در تاکسی ببندم. یعد از کلی له و لورده شدن، سوار تاکسی میشوم. سر درد و دل ها معمولا با گفتن اَه هوا چه گرمه... یا چه سرمای گداکشیه... شروع میشه و با رگباری از بحث های تورم اقتصادی و ربطش به فاحشگی زن ها و دخترهای مردم ادامه پیدا میکنه و امان... وای امان... دادن راهکارها شروع میشه. آخ که این مردم همه فن حریفن و در هر زمینه ای اظهار فضل و ادب میکنند.  دارم تتمه های ناچیز انرژیم را از دست میدهم. کیفم را به خودم میفشارم که در بحث های پر حرارت و داغ همشریانم شرکت نکنم. غرغر و گلایه ی آنان را میشنوم که زیر لب میگویند انگار لاله. انگار تو این مملکت زندگی نمیکنه. میدونم توی دلهاشان به من ناسزا هم میگویند. چه باک!!! به محل کار میرسم. محل کار در نظرم برجی احاطه شده میان دود و دم و آلودگی انباشته شده در تهران است. با قیافه های افسرده و نامرتب و در هم ریخته ی بقیه مواجهه میشوم. کسی خوشحال نیست. دیگر نمیخندند. زورکی و از اجبار و از روی وظیفه سلام علیک کوتاه و سردی بهم میکنیم و پشت میزهای کار مینشینیم. سر و کله ی ارباب رجوع ها کم کم پیدا میشود. همه طلبکار و عصبی. داد و فغان همه از گرانی بیسابقه بهواست. خیلی ها به گریه می افتند. فیش های حقوقی خود را نشان میدهند و میگویند شما بگویید با این حقوق چه جوری با چند سر عائله زندگی کنیم؟؟ جوابی ندارم. حتی دیگر به ذهنم نمیرسد که در خفا با خود زمزمه کنم: خود کرده را تدبیر نیست. خود انقلاب کردید و مملکت را به این بدبختی و فلاکت انداختید. پس بچشید دست پخت خودتان را. گفتن اینحرفها چه دردی را دوا میکند حتی در خفا؟ همچنان خاموش میمانم. انرژیم ته کشیده. دارم تبدیل به جنازه میشوم. سرم به دوران افتاده. تا کارهای اداری انجام شود مردم ابتدا با ترس به من که ریش های بلندی دارم نگاه میکنند اما انقدر از اوضاع موجود شاکیند که با وجود اینهمه جو سرکوب و خفقان باز هم با ترس و احتیاط شروع میکنند به درد ودل. ترس هایشان را میشناسم. از گرانی وبالا رفتن قیمت گوشت و مرغ و تخم مرغ و هزینه های آب و برق شروع میکنند تا به تجاوز و شکنجه در زندانها میرسند. چیزی برای گفتن ندارم. هم دردیم. به این باور رسیده ایم که کاری از دست کسی برنمیاید و ما در برابر این رژیم خونخوار مسلح بی دفاعیم و حرفی بزنیم حسابمان با کرام الکاتبین است. پس مطیعانه تحمل میکنیم. سرگرمی هم که نداریم. از دامبول دیمبول های ماهواره ها هم که خسته شده ایم. سینمای خودمان هم که جز چهارتا عشوه خرکی و گشت ارشاد و چهارتا فحش کشدار حرفی برای گفتن ندارد. گاهی روم به دیوار شاید معجزه ای شود و فیلمی از زیر دست قیچی سانسورچی ها در رود و از دستمال به دستی و .. بوسی هنرپیشگان معلوم الحال خودفروخته در آن خبری نباشد.  تنها دلخوشی ما شده خبر حمله ی اسراییل و آمریکا. اینها هم که هرروز یه جور با جمهوری اسلامی میلاسند. مردم کم کم دارند به این نتیجه میرسند که باید منتظر ماند. وای بر ما که اگر امیدمان را از دست بدهیم... تقریبا بی هیچ انرژی و مثل یک مرده جسدم را تا دم آسانسور میکشم و از درون برج وارد هوای پر از آلودگی و دود و دم بیرون میشوم. ریه هایم نیز دیگر در برابر آلودگی هم واکنش نشان نمیدهند. آنها هم مطیع و رام شده اند. انگار فهمیده اند که کاری از دستشان برنمیاید و باید سکوت کنند. نمیدانم چه نیرویی جسمم را به دنبال خودش میکشد. پاهایم روی زمین کشیده میشوند. داغون و خسته متلاشی به خانه برمیگردم. کیفم را به عادت همیشه روی میز میگذارم و خودم را روی مبل ولو میکنم. چشمانم را میبندم. نفس کشیدن هم یادم رفته. نفیر میکشم به جای نفس. از دور دستها صدای موزیکی ملایم به گوش میرسد. اشتباه نمیکنم. بسکه گوشم توی تاکسی به موزیک های چال میدونی و کوچه بازاری و فحش دار و کشدار عادت کرده، تا صدای موسیقی واقعی را میشنوم جانی دوباره میگیرم. صدا نزدیک و نزدیکتر میشود و من در دنیای نت ها غرق میشوم. به ناگاه صحنه ای را میبینم و مثل ارشمیدس فریاد میزنم یافتم... یافتم...جواب تمامی سوال هایم را دیدم. مردم ما بسان گروه ارکستر بهم ریخته هر کس در گوشه ای مشغول زدن ساز خویش است. نت ها یکی هستند اما جنسشان متفاوت است گاهی زیر و گاهی بم. دوای درد ما رهبر ارکستری ماهر است.  که زبان نوازنده ها را بفهمد.. که نوازنده ها را کنار هم آورد..میشود تمامی این نتها را هماهنگ کرد و سرودی تازه نوشت. تنها کمی همت. کمی سختی.. اما میشود ملودی های زیبا آفرید. یک آهنگ جانبخش و روحنواز. ملودی آهنگ آزادی.......

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

سفرنامه ی عزراییل قسمت اول: طویله ی سلطنتی و بیت الطویله یا همون طویله ی آخوندی

سنه ی یکهزار و سیصدو نود و یک شمسی. امروز دوازدهمین روز از اردیبهشت ماه است و من عزراییل بن عزراییل بن عزراییل از سفری کوتاه در تاریخ معاصر بازگشته ام. میخواهم در قالب سفرنامه خاطراتم را ازین سفر به یادگار برایتان بنگارم. ره آورد این سفر نتایجی شگرف از مقایسه ی دو طویله ی سلطنتی و بیت الطویله یا همون طویله ی آخوندی خواهد بود.
چون پا به طویله ی سلطنتی نهادم به غایت در شگفت شدم. گویی وارد بلاد فقانس(فرانس) شده ام. همه جا پر نور و درخشان و غلام بچه گان و کنیزکان زیبا رو و نیمه برهنه مشغول پذیرایی از درازگوشان کراوات زده و مینی ژوپ پوشیده، بودند. طویله ای مدرن با امکانتی پیشرفته و فوق باور الاغان. کنیزکان علاوه بر پذیرایی و مهمانداری مشغول دلبری نیز بودند. درازگوشان دور میزی منبت کاری شده در کمال ادب مشغول صرف شام بودند. کنیزکان نیز چون پروانگان بدور درازگوشان میچرخیدند و علاوه بر پذیرایی دلبری هم میکردند. شاه و ملکه ی دراز گوشان هم مرتب و اراسته و عطر زده در بین میهمانان مشغول صرف شام بودند. همه جا در سکوتی دلپذیر و آرامشی عمیق فرو رفته بود . بر در و دیوار طویله تابلوهایی از نقاشان بلاد فرنگ چون رامبراند و ون گوک و پیکاسو و غیره آویخته شده بود. همه چیز درخور و شایسته ی یک دربار طویله ی همایونی بود.
سفری سی و چند ساله در زمان کردم. وارد طویله ی ملایان شدم. تا وارد طویله شدم بوی عرق و ادرار مونده و کپک و بوی جوراب و دهن نفسم را چنان در سینه گره زد که لحظه ای فکر کردم ملک الموت دیگری برای ستاندن جان عزراییل به زمین فرستاده شده است. القصه نگاهی به خران کردم. قباهای دراز و عمامه های سیاه و سفید ریش هایی دراز و چشمانی قی کرده. همگی دور سفره ای نشسته بودند. با دستان پشم آلود و چاق و ناخن هایی چرک وکثیف از دوریهای وسط سفره لقمه هایی میگرفتند که هر خری انگشت به دهان حیران میماند. چربی غذا از لک و لوچه هایان آویزان بود. با دهان پر حرف میزدند. حرفهایشان نامفهوم بود. عربی و پارسی . به در و دیوار نگاه کردم. عکسهایی از خمینی دجال و خامنه ای بر دیوار آویخته شده بود. عکسهایی که اشتهای خران را کور میکرد اما اینها خر نبودند. ملغمه ای از خر و کفتار بودند. هیچ زنی بر سر سفره نبود. صدای آروغ و پشت سر آن صدای الحمدالله و نوش جان و خنده ی خران پلشت چنان امعا و احشایم را به تحریک واداشت که وادار به استفراغ شدم ......   .
Web Statistics