۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

سناریوی دردناک قتل ستار

 ۱۷ آبان، نیمه شب 
 حاج آقا کفتاریان با چهره ای کریه و ریش تنک سیاه و سفید نامرتب، شکم ورقلمبیده و فرق طاس، پوست سیه چرده و جای مهر بر پیشانی کوتاه و بدفرم خود کنار همسر جوانسال خود بر روی تختی چند میلیون تومانی کپه ی مرگش را گذاشته بود و از شدت شعف در خواب چون گاومیش خرناس میکشید. به ناگاه صدای زنگ تلفن قرمز  که مخصوص ارتباط مقامات رده بالای کشور بود، به صدا دراومد و حاج آقا کفتاریان وحشت زده از خواب پرید. حتما اتفاق مهمی افتاده بود که این موقع صبح با او تماس گرفته بودند. به شماره نگاه کرد. حاج آقا زردانبوییان رییس قوه ی قضاییه  بود. رنگ از صورتش پرید و خود را کمی جمع و جور کرد و دستی به سر طاس خود کشیده و با سرفه ای سینه ی خود را صاف کرده و دستپاچه جواب داد: سلام العلیکم حاج آقا. امر بفرمایین.
صدایی خشمناکی از آن سوی سیم فریاد زد: مادر قحبه باز که دسته گل به آب دادی !! حاج آقا کفتار با چشمانی دریده و دهنی باز مات و مبهوت به سخنان نغز حاج زردانبوییان گوش میکرد. زردانبوییان ادامه داد: ماجرای کشته شدن این پسره ی وبلاگ نویس چیه؟ تنبونمونو کشیدن رو سرمون بابا. نذاشتن پلک رو هم بذاریم. تو تمام سایت های فارسی زبان خبرش پخش شده. معلومه چه غلطی میکنین شماها؟؟
کفتاریان از همه جا بی خبر هاج و واج به داد و فریادهای زردانبویان گوش میدهد. تلفن زردانبوییان زنگ میخورد و یهو صدای زردانبوییان تغییر کرد و با لحن چاپلوسانه و تملق آمیی گفت: سلام آقا، بله بله قربان. چشم. به روی چشمم حضرت امام. شما خاطر مبارکو ناراحت نکنین. بنده شخصا رسیدگی میکنم. قول شرف میدم آقا. بنده شاهرگمو گرو میذارم آقا. استدعا میکنم آقا. چشم آقا....
کفتاریان با فکی پایین افتاده و دستانی رعشه گرفته به سخنان زردانبوییان و حضرت چلاقیان، نفر اول مملکت گوش میکرد. حتما اتفاق مهمی افتاده که حضرت چلاقیان شخصا وارد صحنه شده بود. با خداحافظی زردانبوییان عرقی سرد بر پیشانی کفتاریان تشست. دوباره صدای زردانبوییان بالا رفت و عربده کشان گفت شماها چه گهی میخورین اونجا؟؟
کفتاریان به تته پته افتاد و با لکنت گفت: حاج آقا اجازه بدین تحقیق کنم، نتیجه رو عرض میکنم حضورتون. زردانبوییان عربده کشان  گفت: معطل نکن همین حالا. لباس بپوش و برو ببین موضوع چیه و چه دسته گلی به آب دادن دوباره؟! تو این گیر و دار استیضاح عنتری خان و تهدیدات این بزمجه و شاخ شدنش برای ما و خط و نشون کشیدن های اون کوسه ی پیر بی پدرو کسری بودجه و لو رفتن صرف اعتبار دارو برای واردات لوازم آرایش و ازون ور جنگ تو سوریه و حمله ی اسراییل به کارخونه ی تسلیحاتی ما تو سودان و ازین ور تحریم ها و تهدیدهای آمریکا و اسراییل و هزار کوفت و زهرمار این وسط سرو صدای کشته شدن یه وبلاگ نویسو کم داشتیم. تازه با اسراییل سر سوریه به توافق رسیده بودیم. عجب الاغ هایی هستین شما که نمیذارین یه روز آب راحت از گلوی ولی فقیه و ما پایین بره. داشتیم خودمونو برای مقابله با اون بوزینه عنتری نژاد آماده می کردیم خواهر مادرشوبزنیم یکی کنیم. 
کفتاریان ترسان و لرزان مرتب بله حاج آقا چشم حاج آقا میگفت. بالاخره زردانبوییان گوشی رو قطع کرد و کفتاریان غرغر کنان بلند شد و زنگ زد به مسئول دفترش  و تموم حقارتها و تحکم ها رو با فریادی سر مسئول دفترش خالی کرد و خواست هر سه تا بازجو رو احضار کنن. بعد هم حاضر شد و چند لحظه بعد همراه راننده به دفترش رفت. طولی نکشید که علی لاشخور، حسن آشغال و عباس خوشگله با پیراهن های رو شلوار انداخته و چفیه به گردن وارد اتاق شدن. پس بازجوهای ستار این سه تا بودند. کفتاریان دستی به ریش های تنکش کشید. تسبیح حاج مقصودشو تو دست چرخوند و زیر چشمی نگاهی به اون سه تا کرد. علی لاشخور و حسن آشغال و نگران و مضطرب بودن اما عباس خوشگله با اون قد متوسط و هیکل ورزیده مثل همیشه خونسرد بود. همه میدونستن عباس خوشگله از بچگی در خدمت کفتاریان بوده و سوگلیشه و هر کاری هم بکنه کسی جرات نداره بگه بالای چشمت ابروست!! کفتاریان فهمید باید به فکر یه راه حل باشه. پای عباس خوشگله در میون بود. به عباس اشاره کرد بره بیرون و عباس درحالیکه پوزخندی به لب داشت از اتاق رفت بیرون. کفتاریان عاشق این دریدگیها و پرروگیهاش بود.
عباس که درو پشت سرش بست کفتاریان صاف نشست وآمرانه گفت: هیچ معلومه چه غلطی میکنین اینجا؟! صد بار نگفتم یارو رو انقدر نزنین که بمیره؟ علی لاشخور با لکنت گفت: حاجی جون تصدقت برم کاریش نکردیم که. یه قپونی و چهار تا مشت و لگد و یه دو جین سیلی. حسن آشغال با اون لهجه ی غلیظش گفت: حاجی جان. به حرضت عباس کار این عباس بود. ما دیدیم داره از دست میره اما عباس ول کن نبود. میدونی که عاشق کمند اندازیه. طنابو انداخت دور گردنش و کشیدش این ور اون ور. کلی هم لگد به مچ دست و ساق پاش زد. لامصب جیک نمیزد. عباس واس همین کفری شده بود و میزد. کفتاریان با دست اشاره کرد برین بیرون. اونا رفتن و عباس اومد. اون لبخند هرزه ی همیشگی گوشه ی لباش بود. کفتاریان ته دل قربون صدقه اش میرفت. با خشمی ساختگی گفت: صد بار گفتم زیاده روی نکن. عباس پوزخندی زد و گفت:جون حاجی زیاده روی نکردم. من و زیاده روی؟ بابا مصبتو شکر مگه ندیدی با آقازاده ی کوسه چه جور رفتار کردیم؟ من و خشونت. مثل دسته ی گل از آقا مهدیشون پذیرایی کردم. بردمش تو اون سلول قشنگه. براش از رو کاتالوگ دختر سفارش دادیم. میگفت اینجا بو میده بردمیش هتل اوین. اون از ما بهترون ها رو هم فرستادیم پیشش. تا عطسه کرد پریدیم بردیمش بیمارستان دی، حاجی. خود حاج آقا کوسه هم با اون یاردانقلی هاش اومدن بیمارستان و گذاشتیم همدیگه رو ببینن . اصلا این دست نمک نداره حاجی.

کفتاریان با خشم گفت: پسر جون، اون باباش آیت الله کوسه است جز این هم نمیشد رفتار کنی. بحث من مردم کوچه بازارن نه خودی ها. عباس برآشفت که مگه اون موقع که اون سعید گورکن، اون مرتضوی سگ مصب، زد زهرا کاظمی رو کشت و لذتشو برد چرا همه لال شدین؟؟ حالا من مثل اون ترفیع و مقام نمیخوام اما دیگه بزرگش نکنین بابا!! کفتاریان دیگه طاقت نیورد و رفت جلو و با خشونت صورت عباسو گرفت و محکم لباشو به دهن گرفت... نگاه عباس دیونه اش میکرد. بعد از چند دقیقه مست و نشئه با چشمایی خمار نفس زنان به عباس گفت: آخر سر بیچاره ام میکنی. برو یه فکری میکنم. عباس لبخندی زد و رفت.
کفتاریان موند تو دفتر. دیگه خونه نرفت. پرونده روی میزش بود. پرونده رو با بی حوصلگی ورق زد. دستای خپل پشمالوش مثل دستای اورانگوتان از زیر پیراهن سفیدش بیرون افتاده بودن. پرونده رو خوند. خبرها به سرعت همه جا پخش میشدن. کشورهای مختلف واکنش نشون داده بودن... خواهر ستار شجاعانه مصاحبه میکرد... سازمان حقوق بشر ایران هم اعتراضشو اعلام کرده بود و خواهان پیگیری بودن.. مسیح علی نژاد هم با خانواده ی ستار مصاحبه کرده بود و از همه بدتر مکالمه ی ستارو با دوستش  رو پیدا کرده بود و توی نت پخش کرده بود. همه داشتند از سرتا سر دنیا به انتشار این خبر کمک میکردن. اول از همه دستور حبس و حصر خانگی خانواده ی ستارو داد. با کلی تهدید. مخصوصا تهدید به تجاوز.
با سایت های فارسی کاری نمیشد کرد جز فیلتر. رسانه های خارجی رو هم با یه خورده باج دادن و چرب کردن سبیل ساکتشون میکرد. مونده بود در برابر اعتراض اینهمه ایرانی از سراسر دنیا چه کنه. باید یه سناریو مینوشت. دوباره پرونده رو خوند. چند روز بود خونه هم نرفته بود. با تیمش مشغول پیدا کردن راهی برای ماستمالی قضیه و خوابوندن سرو صداها بود.  زردانبوییان هم که ۲۴ ساعته رو خط بود و داد و قال میکرد و میخواست زودتر سر و ته قضیه رو یه جورایی هم بیاره. دیونه شده بود. این کاربرا و فعالین مجازی هم ول کن نبودن. خواب و خوراک نداشتن. موضوع همه ی سایتها شده بود ستار. نمیدونست از کجا اون نامه ی ستار ازاوین خارج شده. از همه بدتر نامه ی اون  ۴۱  زندانی سیاسی بود که تو بند ۳۵۰ اوین  ستار شکنجه شده رو دیده بودن و شهادتشون هم توی کل نت پخش شده بود. هر سایتی رو سر میزد همه اش خبر از ستار بود و ستار. نمیدونست چه گِلی به سرش بگیره. بیچاره شده بود. زنگ زد به زردانبوییان و گفت حاجی با اجازه اتون من میگم به طور موازی چند خبر ضد و نقیض پخش کنیم و مردمو مشغول کنیم تا ببینیم چی پیش میاد. زردانبوئیان با تغییر گفت: هر غلطی میکنی زودتر و گوشی رو گذاشت. کفتاریان زنگ زد به چند تا روزنامه و دستور لازمو داد. تو یکی نوشته بود که بازجو ها رو دستگیر کردن... تو یکی نوشته بود ستار جاسوس بوده و با موبایل اخبارو بیرون میفرستاده... یکی نوشته بود اصلا هیچ کبودی و آثار ضرب و شتم در بدن مقتول دیده نشده... یکی نوشته بود سکته کرده. این اخبار و گزارشات ضد و نقیض به سرعت باد پخش شدن و مجلس و نیروی انتظامی و قوه ی قضاییه هم مثل سگ و گربه پریدن سرو کله ی هم. در آخر هم حاجی اژدها (اژه ای) هم اومد گفت صبح رفتیم بهش صبحونه دادیم ظهر دیدم سرشو گذاشته یه گوشه و ازین دنیا رفته. ....

 با شنیدن حرفهای حاجی اژدها لبخندی رو لبهای کلفت و سیاه کفتاریان نقش بست و گفت: حالا مردم و مجلس و قوه ی قضاییه  و نیروی انتظامی و رسانه ها انقدر بزنن تو سر و کله ی هم تا جونشون درآد. انقدر همه به فکر متهم کردن همدیگه و تسویه حسابهای شخصی هستن که دیگه کسی پیگیر اصل ماجرا نمیشه. نهایتش اینه که میگیم نیروی انتظامی یه عذرخواهی فرمالیته هم از مردم بکنه.
زنگ زد عباس خوشگله بیاد. اومد. کفتاریان در آغوشش کشید و لباشو به دندون گزید و گفت: تموم شد. مثل ماجرای زهرا کاظمی و زهرا بنی یعقوب و امیر جوادی فر و ندا و سهراب و اشکان و ... .
نویسنده: عزرائیل 

تقدیم به خواهر ستار؛ سحر بهشتی. این نوشته ای که در ادامه میاد به نقل از کتاب سووشونه. چرا که این شیرزن بارها تو چند مصاحبه ای که کرد فریاد زد که خون برادرم،خون سیاوشه، از خون هیچ امام آشغال عرب دیگه ای مثل حسین و حسن و... مایه نذاشت. درود بر تو شیرزن ایران زمین.
«گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics