۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

خویش خویش، شعری از استاد معینی کرمانشاهی

 
 
پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
خویش خویش من هم اینک از در صلح آمده است
بس که گوش از خلق بستم تا شنیدم خویش را
خویش خویش من مرا و هر چه من ها بود سوخت
کشتم آن خویش و از خاکش پروریدم خویش را
معنی این خویش را از خویش خویش خویش پرس
خویش یابی را گزیدم تا گزیدم خویش را
می شدم ساقی شدم ساغر شدم مستی شدم
تا زتاکستان هستی خوشه چیدم خویش را
سردی کاشانه را با آه گرمی داده ام
راه بر خورشید بستم تا دمیدم خویش را
برده داران زمان ها چوب حراجم زدند
دست اول تا بر آمد خود خریدم خویش را
بزم سازان جهان می از سبوی پر خورند
من تهی پیمانه بودم سر کشیدم خویش را
اشک ومن با یک ترازو فدر هم بشناختیم
ارزش من بین که با گوهر کشیدم خویش را
شمعم و با سوختن تا آخرین دم زنده ام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را
هوی هوی بزم درویشان کرمانشه خوش است
چون به دالاهو رسیدم وارسیدم خویش را


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics