۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

بازگشت منتقم- قسمت هشتم

چشمام با هیجان روی خطوط دفتر می دویدند. دوباره ورق زدم.
۲۱ تیرماه ۱۳۱۴:
 در جریان ابلاغ دستور جایگزینی کلاه شاپو با کلاه های رایج و دستار در ۲۱ تیرماه، ۲۰۰۰ نفر در مسجد گوهرشاد کشته و زخمی شدند. می گویند تمامی این غائله زیر سر شیخ محمد گنابادی معروف به شیخ بهلول واعظ بوده که مردم را به ایستادگی در برابر حکومت فراخوانده است. اینطور که شایع شده بین فتح الله پاکروان استاندار خراسان و محمد ولی اسدی نایب التولیه ی آستان قدس بر سر اجرای این دستور اختلافات نظری بوده. پاکروان مصرانه خواهان چنین تغییری بود  اما اسدی که با روحانیون نشست و برخاست داشت، معتقد بود چون مشهد شهری مذهبی است و پیرو روحانیت، پس بهتر است که این امر دلبخواهی باشد نه به زور. به دستور رضا شاه، پاکروان با استفاده از ضرب و زور ماموران شهر اقدام به اعمال زور نمود. شب نوزدهم تیرماه مردم در مسجد گوهر شاد اجتماع کردند و شیخ بهلول بر منبر رفته و مردم را ترغیب به نافرمانی و سرپیچی از دستور رضاشاه میکند. سخنرانیهای تند و آتشین شیخ بهلول مردم را تحریک و تحت تاثیر قرار داده و مردم را وادار به بست نشینی در حرم امام رضا میکند. بلافاصله شهربانی اقدام به پراکندن مردم میکند که با مقاومت آنان روبه رو میشود. هنگ پیاده لشگر حرم و اطراف صحن و مسجد گوهرشاد را محاصره کرده و به سوی مردم متحصن تیراندازی کردند و عامل این آتش افروزی یعنی شیخ بهلول نیز از مهلکه گریخت....
 
با علاقه و هیجان دفتر خاطرات پدرو ورق میزدم. ناگهان خشکم زد. یک قسمت دفتر پدر حالت پاکت نامه ی بزرگی رو داشت که روش نوشته شده بود مدارکی از مفعول بودن خمینی( رابطه ی خمینی با مردان دیگر).
یعنی چه؟ پدر من به مفعول بودن یا نبودن خمینی چکار داشت؟ حالا دلیل کشته شدنشو میفهمیدم. با هیجان ورق زدم. اسم آیت الله های متفاوتی نوشته شده بود. باز ورق زدم. پدر من مردی نبود به زندگی خصوصی کسی کاری داشته باشه مخصوصا زندگی جنسی و روابط خیلی خصوصی مردم. حتما پدرم قصد و نیت بزرگتری داشته بود که بدنبال این موضوع رفته بود و مدرک هم جمع کرده بود.
کنجکاو و مشتاق ورق میزدم که صدای سالار بلند شد.. آقا فریدون... آقا فریدون...
با دلخوری دفتر پدرو پنهان کردم و گفتم : اینجام سالار جان.
-نهار آماده است.
چاره ای نبود. بلند شدم. رفتم بالا. کارگرا مشغول شستن دست و صورتشون بودن. من و سالار رفتیم خونه ی بی بی. کباب برگ گرفته بودن. هر دو حسابی گرسنه بودیم. نهار خوردیم و بعد از نهار سالار پرسید: آقا فریدون فردا هم بگم بیان؟
با حیرت پرسیدم: مگه فردا چه خبره؟
سالار با خنده گفت: انقدر اون پایین تو حوضخونه غرق شدین که حساب روزای هفته از دستتون در رفته. فردا جمعه است.
خنده ای کردم و گفتم: نه سالار جان. بذار به زن و بچه هاشون برسن. من فردا کلی برنامه دارم. میخوام بریم اون باغی که قراره برادرام به اسمم کنن.
سالار با حیرت پرسید: شما که کلید ندارین.
-من نیازی به کلید ندارم.
-فریدون خان من نمیدونم اونا تو اون باغ چی میکنن اما محاله ازون باغ بگذرن. سالهاست اون باغو دارن و نذاشتن هیچ کس حتی جانان خانوم بره تو اون باغ.
با تعجب پرسیدم: یعنی چی؟ زن و بچه هاشون چی؟
-هیچ کس فریدون خان. جز دو تا برادراتون و مصطفی. یه بار منو بردن اونجا که نقشه ی یه ساختمون جدید براشون بکشم. راستش عین خونه ی ارواح بود. اگر نمیخندین صداهای عجیب غریب هم از توش میومد. یعنی من رفته بودم توی حمومش که یه بررسی بکنم، صدای آه و ناله و جیغ و داد میومد. جز من و اقا شهرام هم کسی ظاهرا اونجا نبود.
با حیرت پرسیدم: خب؟! شهرام چیکار کرد؟
-منو زود از تو ساختمون آورد بیرون. در ضمن یه پیرمرد بیچاره ی بدبخت مریض هم اونجا سرایداره. البته سرایدار که چه عرض کنم.
-یعنی چی؟
-یعنی یه اتاق ته باغ دادن بهش. اونجا زندانیه.
-معلوم نیست کدوم بدبخت مادرمرده ای رو به روز سیاه نشوندن. تو پیرمردو دیدی؟
-نه از نزدیک. از پشت پنجره ی اتاق دیدمش. هر کسی میره تو باغ التماس میکنه بیاین منو ببرین. زنم نگرانه. . یه عینک ته استکانی هم به چشمشه. بیچاره خیلی زاری میکنه. دلم لرزید. برام تعجب آور بود. من اصلا کسی نبودم که تو اینجور مسائل دست و دلم بلرزه.
یکی از کارگرا اومد میزو تمییز کرد.
سالار برگشت سرکارش و منم برگشتم حوضخونه. هر کار کردم نتونستم متمرکز بشم. مسائل اون باغ و اون پیرمرد بدجور ذهنمو درگیر کرده بودن. صندوقچه و دفتر خاطراتو جای مطمئنی پنهان کردم. میدونستم تا ما پامونو بذاریم بیرون گروه اراذل اوباش برادرام میریزن و خونه رو زیر و رو میکنن. معلوم نبود چه غلطی کرده بودن که از افشا شدنش اینهمه واهمه داشتن. معلوم نبود دنبال چی میگردن.
تا بعد از ظهر کارامو کردم. یه اسلحه ی سبک بستم مچ پام و یه کارد شکاری هم به اون یکی مچ پام. لباس سبکی هم پوشیدم. در حوضخونه رو قفل کردم و رفتم طرف خونه ی بی بی. سالار تو حموم بود. صبر کردم بیاد بیرون. با تعجب پرسید: جایی میرین فریدون خان؟
-آره باغ برادرم.
- صبر کنین منم بیام.
-خطرناکه سالار جان. خودم تنها میرم.
-نه فریدون خان. رفیق نیمه راه نیستم. الان حاضر میشم.
تا حاضر بشه برگشتم حوضخونه و یه کلت کوچیک و سبک با غلافش آوردم.
دادمش سالار. با حیرت پرسید: چکارش کنم؟ پاچه ی شلوارمو زدم بالا و گفتم: اینجوری ببند به مچ پات. اونجا معلوم نیست چه خبره. هر کی رو دیدی داره به طرفت میاد بزن حتی برادرامو.
سالار با حیرت پرسید: شلیک کنم؟
-مجبوری. نگران بعدش نباش. هیچ مشکل قانونی پیش نمیاد.
سالار چشمی گفت و اسلحه رو بست مچ پاش. از در پشتی و بدون ماشین رفتیم. کمی بالاتر یه ماشین دربست گرفتیم و رفتیم طرف باغ.
چند صد متر مونده به باغ کرایه ی طرفو دادیم و پیاده شدیم. هوا کاملا تاریک شده بود. قدم زنان با سالار به طرف باغ رفتیم. وقتی رسیدیم سالار با چشم و ابرو اشاره کرد که اینجاست. دیوارهای بلندی داشت و یه در تنگ و باریک مشکی رنگ. اطراف خونه رو کنترل کردم. راهی نبود. دیوارها واقعا بلند بودن و این نشون میداد که واقعا تو این خونه خبریه. به سالار گفتم چاره ای نداریم. باید از دیوار رفت بالا. من رفتم بالا و سالار هم به هر سختی بود کشیدم بالا. پایینو چک کردم. گفتم سالار صبر کنه تا من برم پایین و هر وقت علامت دادم خودشو با کمی فاصله از دیوار پرت کنه پایین. چشمی گفت. خودمو چرخوندم. صورتم رو به دیوار بود. تا جایی که میشد با دستام لبه ی دیوارو گرفتم و آویزون شدم و پریدم. زیر دیوارو چک کردم. همونطور که حدس میزدم مجهز به سیستم اعلام خطر بودن. سوت زدم. سالار همونطور که گفته بودم پرید. سریع پشت یه درخت پنهان شدیم. چراغ های ساختمون روشن بود. معلوم بود کسانی داخل خونه هستند. اتاق سرایداری هم درش باز بود و چراغش روشن. به سالار اشاره کردم بریم طرف اتاق سرایداری. رفتیم کسی توش نبود. یه تخت بهم ریخته و یه سری شلوار و پیراهن و یه عینک ته استکانی. با احتیاط رفتیم طرف ساختمون. نگاه کردم به بالای در ورودی ساختمون. دوربین داشت. به چالاکی از دیوار رفتم بالا و دوربینو از کار انداختم.
با احتیاط وارد خونه شدیم. از توی هال صدای چند نفر میومد. خیلی آهسته خودمونو رسوندیم به جایی که اونا نشسته بودن. چند مرد با ریش های بلند و پیراهن های یقه دار سفید با قیافه های کریه نشسته بودن دور یه میز و میگفتن و میخندیدن. شهرام هم بود.
شنیدم که یکی ازونا گفت: حاجی سلام رسوند و گفت ما با این امانتی شما چکار کنیم؟ هیچ رقمه راه نمیاد.
شهرام با دستپاچگی گفت: به حاج سلمان سلام برسونین و بفرمایین دیگه سنی ازیشون گذشته. عقل درست و حسابی هم که نداره.
اون بسیجی گفت: شهرام خان ما ماموریم و معذور. خودتون که میدونین. اگر باز جای اون مدارکو میگفت، یه چیزی. زبون باز نمیکنه که.
شهرام با چاپلوسی گفت: هواشو داشته باشین. جای دوری نمیره. جبران میکنم.
من حسابی کنجکاو شدم ببینم موضوع چیه. دیگه شک نداشتم اینجا هم یکی از صدها خونه ی امن وزارت اطلاعاته که مردمو بازجویی و شکنجه میکنن و چه بسا دفن هم میکنن.
نیم ساعتی گذشت و کفتارهای بسیجی بیسیم به دست و یالله یالله گویان از اتاق اومدن بیرون. سالارو فرستاده بودم تو حیاط و سفارش های لازمو بهش کرده بودم.
شهرام جلو جلو دوید و رفت تو یه اتاقی و صدای شیون و ناله ی نحیف و ضعیفی بلند شد که نمیخوام برم. باز میخوان بهم تعرض کنن. انگار شهرام چیزایی میگفت که من نمیشنیدم. بالاخره با همون پیرمرد سرایدار اومدن بیرون. بیچاره پیرمرد  به شهرام چسبیده بود و التماس میکرد که نذاره ببرنش. نگاهش کردم. چه درب و داغون بود. مثل اسکلت زار و نحیف بود. یکی دو تا دندون هم بیشتر نداشت. یکی ازون کفتارو دستشو گرفت و کشید وگفت: بیا بریم پیش حاج سلمان بابا جون. کارت نداریم. پیرمرد ضجه میزد. دستان بزرگ کفتار اونو از شهرام جدا کردن و راه افتادن. از پله های سمت راست پذیرایی رفتند پایین. حدس زدم اینجا یه راه زیر زمینی داره که با یکی از شکنجه گاه ها در ارتباطه. بیصدا دنبالشون راه افتادم. درست حدس زده بودم. بعد از عبور از یک دالان دراز وارد محوطه ای شدیم که عین یه پادگان بود. با حفظ فاصله و بسیار محتاطانه قدم برمیداشتم. زاریها و التماس های پیرمرد تمومی نداشت.
بی انصافها رو زمین میکشیدنش. دو تا پاره استخون چی بود که اینا به اونم رحم نمیکردن. وارد اتاقی شدن. پیرمردو نشوندن رو صندلی و سپردنش به کسی و خودشون از در دیگه ای خارج شدن. باید وارد اتاق میشدم. بهر قیمتی. نگاهی به اطراف کردم. راه دیگه ای جز همون در ورودی نبود.
پیرمرد رو با زور کشون کشون بردن. یه کفتار بسیجی پشت میز نشسته بود و با چرکهای لای انگشتای پاش ورمیرفت. سریع رفتم تو . مهلتش ندادم. موهاشو گرفتم و سرشو کوبیدم لبه ی میز و گردنشو شکستم. سرشو گذاشتم روی دستاش روی میز که فکر کنن خوابیده.
پرده رو زدم کنار و وارد دالان بزرگی شدم. پیراهنمو انداختم رو شلوارم. سرمو انداختم پایین و رفتم تو. وارد سالن کم نوری شدم که صدای آه و ناله و التماس زن و مرد از هر طرفش به گوش میرسید. دور تا دور این سالن پر ازاتاق بود. و همه اتاقها هم در بسته. در اولین اتاقو باز کردم یه بسیجی شلواراشو درآورده بود و به طرف دختری میرفت که دستاشو از پشت بسته بودن به صندلی و پاهاشو هم باز کرده بودن وهر کدومو به یه پایه ی صندلی بسته بودن.  درو که بستم با یک حرکت خرخره ی بسیجی رو که نزدیک در ایستاده بود رو بریدم و تا اون یکی بخواد عکس العملی نشون بده کارد رو به طرفش پرت کردم که تا دسته تو سینه اش فرو رفت. دخترک وحشت زده نگاهم میکرد. روی دو زانو نشستم. ترسیده بود. مثل یه جوجه لرزان و وحشت زده به من نگاه میکرد. دهنو و دستاشو باز کردم. از گردنم اویزون شد و با ترس گفت: تو رو خدا منو نجات بدین. نشوندمش و گفتم: هیس. آروم باش. یکی از کلت های بسیجی ها رو که برداشته بودم، بهش دادم. ضامنشو آزاد کردم و گفتم هر کس اومد تو اتاق جز من، بزنش. کاری نداره فقط باید این ماشه رو فشار بدی. دخترک وحشت زده سرشو تکون داد. صدای پایی اومد. دخترک دوید و رفت زیر میز. منم رفتم پشت در. کسی با خنده گفت: حاج حسن.. حاج جواد... کارتون تموم نشد؟
فهمیدم این آشغال هم منتظره و تو صفه. صدامو عوض کردم و گفتم: بیا تو. یارو  تا اومد تو، یقه اشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار. با یک دست دهنشو گرفتم و با پا درو بستم. با دیدن جسدهای گردن بریده ی همکاراش وحشت زده دست و پایی زد. تیغه ی کاردو گذاشتم روی سیب گلوش و با یه تکون تا ته به طرف بالا فشار دادم. با چشمای رک زده خرخری کرد و به زمین افتاد. به دخترک اشاره کردم و گفتم جایی نرو تا من بیام باشه؟ با ترس سرشو تکون داد.
 رفتم اتاق بعدی. یه پسرو با دستهای بسته از سقف آویزون کرده بودن و شلاق میزدن. درو بستم. هر دو با تعجب به من خیره شدن.
گفتم برادرا حاج سلمان منو فرستادن.
دست از کار کشیدن. این اسمو تو خونه ی برادرم موقع صحبت هاشون شنیده بودم. مودبانه دست به سینه ایستادن و گفتن: بله حاج آقا امرتون؟ با مشت به پشت گوش اولی کوبیدم و تا دومی به خودش بجنبه با کف دست ضربه ی محکمی به پیشونیش زدم طوری که به عقب پرت شد. مهلتش ندادم و قبل از به زمین افتادن گردنشو با یک حرکت شکوندم و رفتم سراغ اون یکی. موهاشو کشیدم سرشو بالا اورد که کمتر درد بکشه. با یه حرکت گردنشو بریدم.
 پسرکو پایین اوردم. در اتاقو باز کردم. کسی تو راهرو نبود. بردمش تو اتاق اول. دخترک اسلحه به دست از زیر میز اومد بیرون با دیدن من نفس عمیقی کشید و پرسید:شمایین؟؟ پسرو سپردم بهش و رفتم. انرژی مافوق انسانی پیدا کرده بودم. امشب اراده کرده بودم همه اشونو بکشم.
از اتاق گوشه ای صدای عربده های ناجوری میومد. رفتم تو. افتاده بودن رو یه مردی و داشتن بهش تجاوز میکردن. بی معطلی با اسلحه ام که مجهز به صدا خفه کن بود به طرفشون شلیک کردم. هر سه رو زمین غلطیدن. بهوش بودن. از چسبهای خودشون استفاده کردم و دستا و دهنشونو بستم. به اون آقا کمک کردم بره تو اتاق اولی و برگشتم. جلوی چشمای وحشت زده اشون آلتاشونو بریدم. مثل افعی به خودشون میپیچیدن و دست و پا میزدن.
 اینجا آخر دنیا بود. الله و اکبر گویان به دخترا و پسرای بی پناه تجاوز میکردن و احساس ثواب و رضایت هم میکردن. امشب من فرشته ی مرگشون شده بودم. موقع پس دادن تقاص بود... 
رفتم طرف اتاق بعدی از لای در نگاهی به داخل انداختم. اینجا فرق داشت. یه سالن کوچیک بود. مرتب تر و مجهزتر هم بود. یه خانوم محترم میانسالو نشونده بودن و هی بهش سیلی میزدن. فحش های رکیک ناموسی هم میدادن. اون خانوم بیچاره از زور شرم و خجالت به خودش میپیچید. دو سه تا زندانی منجمله اون پیرمرد هم اونجا نشسته بودن. اومدم بیرون. اینا فعلا در خطر نبودن.
دو تا اتاق دیگه باقی مونده بود. یکی رو انتخاب کردم و رفتم تو. یه آقای رو انداخته بودن تو گونی و گونی رو وصل کرده بودن به پنکه سقفی. و میخندیدن. بهشون گفتم از حاج سلمان براشون پیغام دارم. هر دو بلند شدن. سراشونو کوبوندم بهم و گردناشونو بریدم. پنکه رو خاموش کردم و اون بیچاره ی فلک زده رو آوردم پایین. به صورتش آب زدم و با عجله  بردمش اتاق اول پیش بقیه ی زندانیها.
 رفتم اتاق بعدی. خشکم زد. یه مرد میانسالو نشونده بودن رو صندلی و یه دختر ۱۳-۱۲ ساله رو هم لخت بسته بودن به تخت. یکی ازین بسیجها هم لخت وایساده بود و اون مرد هم به خودش میپیچید و تقلا میکرد و فریاد زنان التماس میکرد به دخترم کار نداشته باشین. هر چی بخواین و بگین مینویسم. چشام سیاهی رفتند.  از پشت موهاشو گرفتم و خرخره اشو بریدم. دستای مرد بیچاره رو باز کردم. افتاده بود به پام و پاهامو میبوسید. از خودم جداش کردم و گفتم عجله کنین. الان وقت اینکارا نیست. دست و پای دخترک رو هم باز کردم و بردمشون پیش بقیه.
برگشتم. از تو سالن هنوز صدای ضجه و التماس میومد. نمیدونستم اونجا چند نفرن. پیراهن یکی ازین بسیجی ها رو پوشیدم و چرخی زدم. یک انباری کوچک ته سالن بود. رفتم تو. عین یه زرادخونه ی کوچک بود. چند تا نارنجک برداشتم و یه مسلسل. رفتم تو سالن. خون رو دستام دلمه بسته بود و از شدت خستگی به هن هن افتاده بودم. نمیدونم چند تا بازجوی بسیجی کشته بودم.
با لگد درو باز کردم. چهارتا بازجو با یه درجه دار اونجا بودن. پیرمرد بیچاره رو لخت کرده بودن تا بهش تجاوز کنن. بستمشون به رگبار. دست زندانیها رو باز کردم و گفتن برن اتاق اول تا من بیام. پیرمرد مستاصل و درمانده دست و پا میزد و التماس میکرد. خیلی مودب بود. میگفت: تمنا میکنم اینکارو نکنین... شما جای پسرای منین. رفتم طرفش. پاهاشو باز کردم. اومدم دستاشو باز کنم که انگار دنیا رو کوبوندن تو سرم. از ته دل نعره زدم خداااااااااااااااااااااااااااااااا. همه ی زندانیها وحشت زده ریختن تو اتاق. به در و دیوار مشت میکوبیدم. خودمو میزدم. سرمو میکوبیدم به دیوار. بیچاره زندانیها با اون حال خرابشون میخواستن مانع من بشن. یکی پیرمردو باز کرد. اون خانوم مسن با گریه دستامو گرفت و گفت: منو بزن پسرم... بزن به من مادر...موهامو دسته دسته میکندم. نعره هایی میزدم که شنیدنش برای خودم غریب بود...دیونه شدم. رفتم تو اتاقی که اون سه تا بسجی آلت بریده بودن. بستمشون به رگبار. لگد میزدم... نعره میزدم... دیونه شده بودم. کسی از پشت پاهامو بغل کرد. همون دخترک کوچک بود با بغض التماس میکرد: عمو تروخدا... عمو جونم. نگاهی به چشمان غرق اشکش انداختم. با پشت دست اشکامو پاک کردم و بغلش کردم... خودمو کنترل کردم. ازشون خواستم بریم بیرون. راهو نشونشون دادم. یکی از پسرها پیرمردو رو شونه اش انداخته بود و همه دست در دست هم رفتن بیرون وارد دالان دوم که شدن من برگشتم. ضامن نارنجک ها رو کشیدم و پرت کردم. میدونستم آتش بزرگی به پا کردم که ناچارا در آن خواهم سوخت. من همینو میخواستم. گردن تک تکشونو منجمله برادرامو، میبریدم. با لذت....
برگشتم تو دالان دومی. با هر چی اونجا بود دالانو مسدود کردم. راه افتادم جلو. وقت زیادی باقی نمونده بود. وارد سالن که شدیم سالار جلو دوید. با دیدن قیافه ی من و اونهمه آدم خشکش زد. با صدایی دورگه پرسیدم: کسی اینجاست؟ گفت: نه. بعد از رفتن شما برادرتون هم رفتن. جرات نکرد بیشتر بپرسه. سوار وانت سپاهی که تو حیاط پارک بود شدیم و من با لخت کردن سیمهای پشت استارت ماشینو روشن کردم و راه افتادیم. نزدیک خونه همه رو پیاده کردم. به سالار گفتم از کوچه پشتی که تقریبا متروکه بود برن خونه. ماشینو بردم تو بیابونهای بین کرج و تهران و با آخرین نارنجک منفجرش کردم. با لذت نشستم و سوختنشو نگاه کردم. زیر لب گفتم: از آتش انتقام من در امان نخواهید بود. مثل مار به خودم میپیچیدم. پر از خشم و نفرت بودم. پیاده راه افتادم. اومدم سر اتوبان و برای چند تا ماشین دست تکون دادم. بالاخره یکی ایستاد. سوار شدم. گفتم مسیرم میدون آزادیه. یارو یه قیمت بالایی گفت. پذیرفتم.
 اژدهایی درونم سر به عصیان گذاشته بود که تنها با کشتن و از بین بردن این متجاوزین و قاتلین آروم میگرفت.
سر پل اتوبان پیاده شدم و  سوار اولین مینی بوس گذری شدم. بی اختیار اشک میریختم. خوشبختانه جز یکی دو تا مسافر کسی نبود که منو با اون حال ببینه. عینکمو بیرون آوردم. نمیتونستم نفس بکشم. تیکه تیکه با پای پیاده و مینی بوس برگشتم خونه.  وقتی درو باز کردم سالار پشت در منتظر نشسته بود. تا منو دید پرید توی بغلم. درو بستم و پرسیدم کجان؟ گفت: خونه ی بی بی. منتظرن. هیچ کس جز اون پیرمرد نخوابیده. سرمو محکم کوبیدم به دیوار. خون فواره زد. سالار فریادی کشید. همه ریختن بیرون. بلند شدم دوباره سرمو بکوبم دیوار که دخترک باز هم دوان دوان اومد طرفم و پاهامو بغل زد. ضربان قلبشو احساس میکردم. اون خانوم میانسال که صورتش از ضربه های سیلی کبود و بنفش شده بود مادرانه با گوشه ی روسریش زخم سرمو پاک کرد و گفت: مادر جان، پسرم. آقای من. اینجوری نکن با خودت.. حرف بزن. تو که مثل فرشته ی نجات اومدی و مارو نجات دادی چرا اینهمه بیتابی میکنی؟ نکن پسرم. حرف بزن.... نشستم. یعنی مثل شمع تا شدم. خون از گوشه ی پیشونیم میریخت رو گردنم. سالار گریه میکرد. دخترک سرشو رو سینه ام گذاشته بود. مثل گنجشک فرار کرده از دست شکارچی قلبش تند تند میزد.....

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

مینیمال های عزراییل: کاندیداها

میگم بین کاندیداها یه قالیباف داریم. یه پالون باف و نمد باف و جوراب باف و گونی باف با یه خیالباف هم پیدا کنیم، کاندیدشون کنیم جمع گاگولا جمع بشه.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

این آخوندا چرا انقدر کریه و زشتن؟؟ اینا حاصل جفت گیری شامپانزه و گورکنن؟؟


برای من، تنها برای من برقص!







داستانک: «وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً» بقره-۸۳

روز مادر بود.. از صبح گلفروشیها غلغله بودند. مردم از کوچک و بزرگ، فقیر و غنی مشغول خرید گل و هدیه بودند... تلویزیون و رادیو هم که از صبح از ارزش و جایگاه مادر و احادیث و روایت های مختلف در مورد مادر حرف میزدند... بهشت زیر پای مادران است... به مادر و پدر خود نیکی کنید...
صدای مادرش تو سرش پیچید... خاک تو سر خنگت... چقدر یه مساله رو توضیح بدم؟... چرا نمیفهمی عقب مونده ی منگل؟...درد و بلای خواهر کوچیکت بخوره تو سرت... چرا اینجوری منو نگاه میکنی پدرسگ؟...
و پدرش... خاک بر سر عقب مونده ات... الاغ چرا نمیفهمی؟
سالها گذشته بود... نه معتاد شده بود نه بیسواد نه ناموفق... بیزار شده بود ... آرزوی مرگ پدر مادرشو میکرد...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۴, شنبه

مینیمال های عزراییل: گرفتن صلاحیت از آسمانها چه جوریاست؟

از آسمون نامه ی مهر و موم شده با تایید خدا، میاد در خونه ی آدم؟ ای میل میزنن؟ یگان پستی آسمانی نامه ی صلاحیتو میاره؟ وحی میشه؟ کاغذ بازی داره؟ اول باید درخواست تایید صلاحیت کنی بعد اگر تایید شدی نامه رو برات میفرستن؟ خلاصه داستان چیه؟ اگر فهمیدین به این عزراییل کنجکاو هم اطلاع بدین.
Web Statistics