۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

داستان کمربند+کاریکاتوری از کودک آزاری+عکس هایی از این قربانیان کوچک بی پناه و خاموش

كيف مدرسه را با عجله گوشه اي پرتاب کرد و بي درنگ به سمت قلک کوچکي که روي تاقچه بود، رفت.
همه خستگي روزش را بر سر قلک بيچاره خالي کرد. پولهاي خرد را که هنوز با تکه هاي قلک قاطي بود در جيبش ريخت و با سرعت از خانه خارج شد.
وارد مغازه شد. با ذوق گفت: ببخشيد آقا! يه كمربند مي خواستم. آخه، آخه فردا تولد پدرمه.
-به به. مبارک باشه.چه جوري باشه؟چرم يا معمولي، مشکي يا قهوه اي، ...؟
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت و گفت: فرقي نداره. فقط ...، فقط دردش کم باشه!!!
 



 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics