۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

میم مثل درد بی مادری


 
بغضی دردآلود و خفه کننده گلوی کوچکشو می فشرد. جسم کوچولوش توان درک این حقیقت تلخ رو نداشت. دلش میخواست فریاد بزنه و یا مثل علی کوره بره تو اتاق بزرگه و اسباب بازیها رو با لگد بریزه زمین و خودشو به در و دیوار بکوبه و فریاد بکشه اما نمیتونست. چون  از تنبیه شدن میترسید. دیده بود خاله زری و خاله طیبه هر وقت علی کوره سر و صدا میکنه میندازنش تو یه اتاق. علی کوره گفته بود ترس نداره و فقط تاریکه. یه بار هم دیده بود خانوم زمانی علی کوره رو زده بود چون همش جیغ می کشید. از خانوم زمانی میترسید. همه ی بچه ها میترسیدن. به بچه ها گفته بود اگر حرفاشو گوش نکنن نمیزاره عصرها برن تو حیاط و بازی کنن. بازی تو حیاطو دوست داشت. مخصوصا توپ بازی رو. اونوقتها که کوچکتر بود از پشت میله های حیاط بچه های دیگه رو دیده بود که دست در دست یه خانوم و آقا، با لباسهای رنگی و زیبا تو خیابون با همدیگه راه میرن و و اون خانوم و آقا رو مامان و بابا صدا میکنن. اما نمیدونست مامان و بابا یعنی چی؟! او فقط خاله ها رو میشناخت و خانوم زمانی رو و زهرا خانومو که میبردشون حموم و دستشویی و همش غر میزد و سرشونو هم سفت میشست. مامان و بابا نداشت. فکر میکرد همه همینطورین و همینجوری زندگی میکنن. تو یه سالن بزرگ با بچه های دیگه که همه لباسا و اسباب بازیها و بشقاب قاشق هاشون عین هم بود. در دنیای بچگی نمیفهمید چرا باید عین هم لباس بپوشن. انگار تب داشت. برافروخته و خشمگین می لرزید. همیشه فکر میکرد خانومها و اقایونی که چند روز یکبار میان و تو سالن به بچه ها نگاه میکنن و باهاشون حرف میزنن و گاهی بهشون آبنبات و خوراکی میدن، دوستای خاله هان. اما نمیفهمید چرا بعد از رفتن اونا چند تا از بچه ها هم میرفتن و دیگه برنمیگشتن. خیلیاشون رفته بودن. سحر همیشه میرفت و میچسبید به خانوما که نازش کنن و التماس میکرد که منو با خودتون ببرین. اما علی کوره اینطوری نبود. هر کسی میومد طرفش تف میکرد و جیغ میزد. از هیچ کس هم خوراکی نمیگرفت.
چهره ی زیبا و کوچکش از یادآوری این خاطرات درهم رفت. چشمان زیباش غرق اشک و درد بودند. چونه اش میلرزید. حالا میفهمید چرا سحر اینهمه به خانوما التماس میکرد که ببرنش. امروز فهمیده بود. آخه امروز تو مدرسه حرف "میم" رو یاد گرفته بود و معلمشون با اون قیافه ی مهربون و عینک بزرگ بهشون گفته بود میم مثل "مادر" و عکس خانومی رو تو کتاب نشونشون داده بود که با مهربونی کودکی رو در آغوش کشیده بود و میبوسید!! 


 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics