۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

شعری از میرزاده ی عشقی- عشق وطن

 
 
خاکم به سر، زغصه به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ کلاه نیست وطن، تا که از سرم
برداشتند، فکر کلاهی دگر کنم
مرد ان بُود که این کُلهش بر سر است و من
نامردم ار به بی کُله، آنی بـسر کنم
من آن نـیـم که یکسره تدبیر مملکت
تسلیم هرزه گرد قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم ما
ای چرخ، زیر و روی تو، زیر و زبر کنم
جایـیـست آرزوی من، ار من به آن رسم
از روی نعش لشگر دشمن، گذر کنم
هر آنچه می کنی، بکن ای دشمن قوی
من نیز اگر قوی شدم از تو بـتر کنم
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون، به بستر راحت هدر کنم
معشوق " عــشــقی " وای وطن، ای عشق پاک
ای آنکه ذکر عشق تو شام و سحر کنم
عشقت نه سر سریــست که از سر به در شود
مهرت نه عارضـیست که جای دگر کنم
عشق تو در وجودم . مهر تو در دلم
با شیر اندرون شد و با جان به در کنم
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics