۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

بازگشت منتقم- قسمت هفتم

نگاهی به سگها کردم میخواستن قفل و حفاظ وانتو با دندون بکنن رفتم جلو سرو صداشون بلند شد. راننده وانت با هراس گفت: آقاجلو نرو اینا تیکه پاره ات میکنن. عین بسیجی ها و سپاهیان. نگاه کن چه واق واقی میکنن. از نسل آخوندان. از ته دل قهقهه ای زدم. از سالار پرسیدم پول راننده رو داده یا نه؟ سالار گفت: نه هنوز. اشاره کردم یه چیزی بیشتر از اونی که با هم طی کرده بودن بهش پول بده. سالار چشمی گفت و پول راننده رو داد. به راننده گفتم: برو سوار ماشینت شو. نترس اینا با من کار ندارن. به سالار هم گفتم بره تو خونه. هر دو چشمی گفتند و رفتند. یه تیکه چوب کلفت از رو زمین برداشتم و بردم بالا که ببینم واکنش سگ ها چیه. تا چوبو بردم بالا یکیشون از تو وانت پرید بیرون. راننده ی وانت یا ابوالفضلی گفت و خواست بیاد پایین که گفتم: نیا که میگیرنت. سگه پرید پایین و اومد طرفم و شروع کرد غریدن. هر چی واق و ووق کرد من از جام نجنبیدم. دهنش داشت پاره میشد. یه کم که اروم گرفت رفتم طرف در وانت و اون یکی رو اوردم بیرون. اونم چنان غرشی میکرد که تا ته روده هاش معلوم بود. یه چند دقیقه ای بی حرکت ایستادم تا این دو تا حسابی سرو صدا کنن. خسته که شدن شروع کردن پاهای منو بو کردن. و بعد از ده دقیقه غر غر کردن بالاخره آروم شدن. خیلی آروم نشستم و دستمو بردم طرف گوش اونی که آروم تر بود. خرخری کرد. نوازشش کردم. به چشماش نگاه کردم. زبونشو درآورد و منو لیسید. اون یکی هم با غرغر نزدیک من شد. دستمو بردم زیر گلوش و نوازشش کردم. هر دو آروم شدن و بعد از نیم ساعت کنارم ایستادن. راننده وانت که فکر میکرد اینا رام شدن درو باز کرد و خواست بیاد پایین که این دوتا هجوم بردن طرفش. فریادی زد و درو بست. به خنده افتادم. درو باز کردم و بیچاره تقریبا پا به فرار گذاشت. برگشتم تو حیاط. سالار و مش رحیم و جانان و بی بی از پشت پنجره با دلواپسی و نگرانی منو نگاه میکردن. به سالار اشاره کردم بیاد بیرون. میخواستم در نبود من به سالار عادت کنن. بی بی با نگرانی به سالار نگاه کرد. سالار درو باز کرد. این دو تا وحشی با شنیدن صدای در هجوم بردن طرف در. دویدم طرف در و با دست اشاره کردم بشینن. نشستن. سالار اومد بیرون. موجی از ماهیچه ها به حرکت درومدن و هر دو پریدن. دوباره ساکتشون کردم. بینشون قرار گرفتم. قلاده هاشونو سفت تو دستام گرفتن. به سالار اشاره کردم بیاد جلو. تا سالار یه قدم برداشت این دو تا از جا پریدن. بعد از نیم ساعت غریدن بالاخره سالار هم موفق شد نوازششون کنه. قلاده هاشونو دادم دستش و گفتم: ببرشون تو حیاط چرخی بزنن. چشمی گفت و رفت. منم رفتم تو خونه. البته تا دستامو نشستم نرفتم تو. بی بی با ترس گفت: واه ننه جان خدا به دور. اینا چین؟ سگن؟ گرگن؟ چرا انقدر زشت و وحشین؟
مش رحیم گفت: اینا خارجین.
بی بی گفت: واه خارجیا چه سگای زشتی دارن.
همه از لحن حرف زدن بی بی به خنده افتادیم. بی بی گفت: ننه دورت بگردم با این دو تا سگ وحشی من بخوام پامو بذارم بیرون و برم خرید که من پیرزنو تیکه پاره میکنن.
از خنده ریسه رفتم. گفتم نترس بی بی جان. یه کم که آروم شدن شماها رو هم میبرم طرفشون که بشناسن.
بی بی با وحشت گفت: نه مادر اینا یه واق کنن من در جا میمیرم.
جانان هم با اینکه بی حال و افسرده بود از حرفای بی بی به خنده افتاده بود. 
به سالار گفته بودم که مقدار زیادی پای مرغ و کله ی مرغ بخره. از بی بی خواستم بدون پاک کردن همه رو بپزه. با حیرت پرسید: واه ننه جان اینا که قابل خوردن نیستند خب.
- بی بی اینا مال ما نیستن. برای سگان. هیچ وقت بهشون غذای خام ندین. مریض میشن.
- چه دردسر دارن والله. آخر عمری همینم مونده بود غذای سگ بپزم.
من از خنده سیاه شدم. مش رحیم که دید بی بی مایل به اینکار نیست، خودش پاهای مرغو برد و گذاشت که بپزن.
وقتی آماده شدن ریختم تو ظرف غذاشون و دادم دست جانان و گفتم ببره بیرون. بی بی با ترس گفت: ننه بچه امو تیکه پاره میکنن. مش رحیم گفت: من میبرم. بی بی تشر زد: بشین پیرمرد. چهار تا پاره استخون داری اونم این سگا میگیرن و میوفتی رو دستم. من واقعا نمیتونستم از زور خنده خودمو نگه دارم. جانان و مش رحیم ظرفای غذا رو بردن بیرون. سالار و سگها هم اومدن. بهشون گفته بودم هر چی سگا واق واق کردن نترسن. سگها چنان بالا و پایین میپریدن و میغریدن که بی بی نزدیک بود از حال بره. هی دستاشو میمالید بهم و میزد تو سر و کله اش و التماس میکرد: ننه فدات بشم. دورت بگردم برو اینا رو پس بده. من از زور خنده اشکام گوله گوله میریختند رو صورتم. سگها اروم شدن و جانان و مش رحیم رو هم با بو کردن شناختند. نوبت بی بی بود. مش رحیم میگفت: بیا بیرون بی بی. طوری نیست. سگهای خوبین. بی بی بیچاره با هزار قل و هو الله و بسم الله و به شرط همراهی من بسم الله بسم الله گویان اومد بیرون. تا بی بی اومد هر دو تا سگها بلند شدن. بی بی فریادی زد و گفت: یا فاطمه ی زهرا و نمیدونم با اون پا درد و استخون درد و وزن سنگینش چطوری دوید و سگها هم دنبالش. سالار نمیتونست سگها رو کنترل کنه. بی بی فریاد میکشید و با قدرتی باور نکردنی میدوید. بی بی رو از پشت بغل زدم. عرق کرده بود و وحشت زده میلرزید. سگها هم غرش کنان رسیدن نزدیک ما. بی بی چنان جیغ های میکشید که من تا به حال تو عمرم نشنیده بودم. سگها هم بیشتر تحریک میشدن و پارس میکردن. بالاخره بی بی رو آروم کردم و سگها هم به سختی با بی بی دوست شدن. بعد از نیم ساعت بی بی چنان نوازششون میکرد که انگار نه انگار چند دقیقه پیشش نزدیک بود از ترس اینا قالب تهی کنه. خلاصه تا موقع شام کلی با بازگو کردن حرفای بی بی گفتیم و خندیدیم. با سالار سگا رو بریدم و گذاشتیم تو طویله. اونجا هم باید درست میشد تا سگا مریض نشن.
قرار فردا رو با سالار گذاشتیم. آخر شب خداحافظی کردیم و با جانان برگشتیم خونه. فردا ساعت ده باید میرفتیم محضر. جانان استرس داشت. وحشت زده بود. میترسید دوباره امشب اتفاقی بیوفته. فرستادمش بره دوش بگیره. میترسید. صندلیمو گذاشتم پشت در حموم و نشستم. همش با من حرف میزد که نکنه یه وقت از پشت در حموم تکون بخورم. وقتی اومد بیرون گفتم: برو بخواب خواهر.
با ترس و خجالت گفت: میشه بیام اتاق تو بخوابم؟ یا تو بیای اتاق عزیز؟
دستاشو گرفتم و گفتم: نترس عزیزم. اونا دیگه جرات نمیکنن بیان اینجا. تازه سگ هم خریدیم.
-اونا رو که بستین تو طویله ی ته باغ. کسی هم بیاد که اونا نمیتونن کاری کنن.
برای آرامش خاطرش رفتم ته باغ و سگها رو بدون قلاده آزاد کردم. چنان سر و صدایی راه انداخته بودن که مش رحیم و سالار هراسون اومدن بیرون. ماجرا رو گفتم. بی بی و مش رحیم و سالار همگی اومدن پش ما. توی پذیرایی جا انداختیم و همه خوابیدیم. دلم پر میزد که برم سراغ صندوقچه. اما خواهرم مهم تر بود. بی هیچ اتفاقی تا صبح خوابیدیم. صبح خیلی زود مش رحیم بلند شد. به عادت همیشگی رفت نون بخره. دیدم صدای پارس سگها هم قطع شد. نیم خیز شدم. دیدم سگها رو داره میبره طرف طویله. دوباره دراز کشیدم. بی بی هم پاشد رفت بساط صبحونه رو آماده کنه. بعد از صبحونه آماده شدیم که بریم. جانان بیقرار و رنگ پریده بود. میترسید. بی بی طاقت نیورد و چادرشو سرش کرد. همگی با هم رفتیم محضر. دم محضر مصطفی و خواهر برادرام که پیش از ما رسیده بودن رو دیدیم. همگی با احترام به بی بی و مش رحیم سلام کردن. مصطفی گریون و نادم دست مش رحیمو ماچ میکرد و التماس میکرد پادرمیونی کنه و نذاره این اتفاق بیوفته. خواهرام از بی بی خواهش میکردن کاری کنه. یهو بی بی با حرص گفت: قباحت داره به خدا. به شما هم میشه گفت خواهر برادر؟ بد چیزایی شدین همه اتون. به خاطر مال دنیا و پاک بودن و حروم لقمه نبودن خواهر کوچیکترتون دست به دست هم دادین و به خاک سیاه نشوندینش؟ دیدین نمیتونین خودشو راضی به شراکت تو دله دزدیهاتون کنین، از شوهرش استفاده کردین؟ خجالت نمیکشین؟
بعد رو کرد به مهین(خواهر دیگرم) و گفت: خوب شد مادرت مرد و ندید این روزای شماها رو.
دست جانانو گرفت و گفت بریم تو مادر. همونطور که عقد و ازدواج حلاله طلاق هم حلاله دخترم. جانان نگاهی به من کرد. میترسید از بین خواهر برادرام بگذره. تشر زدم: برین کنار. همه اشون رفتن کنار. بی بی و جانان و سالار رفتن از پله ها بالا. مش رحیم هم با تاسف سری تکون داد و گفت: بد کردین بابا. خیلی بد کردین. مال دنیا چه ارزشی داره که اینجور به خاطرش به جون خواهر و برادر کوچکترتون افتادین؟ همه ی مال دنیا رو باید روزی بذارین و برین. تنها چیزی که با خودمون میبریم دو متر کفنه بابا جون. فقیر و پولدار هم نداره. برای چیزایی که یه روز باید گذاشت و رفت همه چیزو فروختین بابا. دست مش رحیمو گرفتم و گفتم: اینا حالیشون نیست. حلال حروم سرشون نمیشه. سی و خرده ای ساله مال و اموال منو با هزار دوز و کلک اجاره دادن گوشت و پوست خودشون و زن و شوهر و بچه هاشون از حرومه. فکر کردن حالا که من نیستم و خارج از ایرانم مالمو میکشن بالا و یه آب هم روش. ندونستن برمیگردم و تا قرون آخرشو از حلقومشون میکشم بیرون. فکر اینجاشو نکرده بودن. حالا حالاها دارم براشون. با مش رحیم رفتیم تو محضر. خیلی راحت طلاق جانان گرفته شد و تو همون محضر نیمی از اموال مصطفی به دستور من و تنها با 5 دقیقه درگوشی حرف زدن، به اسم جانان شد. میدونستم الان مصطفی و برادرام با اینکار مثل مار زخمی میشن و باید منتظر عواقب کار باشیم. اما مهم نبود.
از در محضر که اومدیم بیرون انگار جانان جان تازه ای گرفت. مثل کسانی که بار سنگینی از رو دوششون برداشته میشه، نفس راحتی کشید و با خوشحالی بغلم زد و گونه هامو بوسید. از ته دل خنده ای کرد و گفت: راحت شدم داداش. مصطفی های های گریه میکرد. رفتیم یه رستوران شیک و نهار مفصلی خوردیم. البته یکی از دلایل اینکار این بود که بفهمم کسی مارو تعقیب میکنه یا نه؟
که دیدم بله. دو نفر ما رو تعقیب میکنن و عجیب اینکه لباس نیروی انتظامی هم تنشونه. بهوای دست شستن رفتم دستشویی. کمی صبر کردم و برگشتم دیدم اون دو تا مامور سر میزن و بی بی و جانان وحشت زده و ترسان دارن نگاه میکنن به سالار که ازش کارت شناسایی میخوان. رفتم جلو. کارت سالارو ازشون گرفتم و پس دادم به سالار و گفتم: فرمایش؟
نگاهی به من کردند و گفتند: کارت شناسایی آقا رو میخواستیم چک کنیم ببینیم با خانوم چه نسبتی دارن؟
گفتم: به شما چه که چه نسبتی دارن؟ پلیسین که حافظ ناموس مردم باشین یا مخل آسایش مردم؟
با پرروگی پرسیدن: جنابعالی؟
پوزخندی زدم و گفتم: قصاب محله بالایی. شناختین؟
به عادت همیشه که با زورگویی و نشون دادن اسلحه و ارعاب کاراشونو پیش میبردن دستبند درآوردن که بزنن به دست من. در یک آن با دو تا آرنجم محکم کوبیدم تو شکماشون که فریادی زدن و غلطیدن زمین. مردم هم که دور ما جمع شده بودن دست میزدن. چه محبوب بود نیروی انتظامی ایران!!
 پول میزو دادیم. مسئول رستوران گفت: آقا دمت گرم. اما برای من مسئولیت داره. باید زنگ بزنم 110. تا نیومدن برین.
زدم پشتش و اومدیم بیرون. سالار هاج و واج نگاهم میکرد. با خنده گفتم: مامورای برادرام بودن. از دم محضر تعقیبمون میکردن.
جانان آهی کشید و چشماش پر از اشک شد. گفتم نترس جانان. نقشه ای دارم. سالار برو یه آژانس هواپیمایی. چند دقیقه ی بعد دم یه آژانس هواپیمایی بودیم. بازم کسانی دیگه تعقیبمون میکردن. همگی پیاده شدیم و سه تا بلیط به مقصد کیش برای بی بی و جانان و مش رحیم گرفتم و برگشتیم خونه. گفتم ساکاشونو ببندن. زنگ زدم آژانس بیاد. کلی پول به مش رحیم دادم و گفتم برن شهرستان خودشون. خودم چادر مشکی سرم کردم و کت شلوار مش رحیمو تن یه متکا کردم و گذاشتم تو ماشین سالار. زودتر از اونا از خونه اومدیم بیرون. حدسم درست بود. همچنان تحت تعقیب بودیم. چند ساعتی تو شهر گشتیم تا وقتی مش رحیم زنگ زد که صحیح و سالم رسیدن. برگشتیم طرف خونه. کلی با سالار توی راه، سر چادر سر کردن من خندیدیم. وقتی درو باز کردیم با جسد خون آلود و متلاشی شده ی سگها مواجه شدیم. آه از نهاد سالار بلند شد. هر دو رو با گلوله زده بودن. چشمامون پر از اشک شد. به سالار گفتم: بهتره تو هم بری. اینا شرف ندارن. میبینی که به هیچ چیز هم رحم نمیکنن.
سالار با پشت دست اشکاشو پاک کرد و گفت: میمونم حتی اگر کشته بشم.
-سالار اینا خطرناکن. اراذل اوباش مسلحن. به این آخوندا هم وصلن. کاری نیست که نتونن انجام بدن. براحتی آب خوردن آدم میکشن.
-بکشن. مگه خون من رنگین تر از شماست؟ میمونم دکتر جان. اصرار نکنین. میرم لباسامو عوض کنم سگها رو دفن کنیم و حیاطو بشوریم. تا سگها رو دفن کنیم و حیاطو بشوریم شد آخر شب. رفتیم بالا. همه ی اتاقا رو زیر و رو کرده بودن. چمدونای منو با چاقو دریده بودن و انداخته بودنشون روی تخت.
خوشبختانه قبل از بیرون رفتن، صندوقچه ی قدیمی رو تو کمد خودم زیر کفپوش ها پنهان کرده بودم. همه ی مدارک مهمم هم همونجا نگهداری میکردم.
سالار با دیدن چمدونهای پاره پوره و لباسها و وسایل بهم ریخته حیرت زده به من نگاه میکرد.
-ازش پرسیدم: بازم میخوای بمونی؟
-صد در صد فریدون خان. حالا مطمئن تر از قبل میخوام که بمونم. اینا چه جونورهایی هستند. چکار دارن با شما؟
-پول و مال شیرینه. اینهمه سال سر عالم و آدمو کلاه گذاشتن رسیدن به اینجا. خب زورشون میاد.
در برابر چشمان حیرت زده ی سالار ته چمدونی رو که هنگام خروج ازفرودگاه در یک صحنه ی تصادفی با چمدون لباسهام عوض شده بود رو با چاقو باز کردم و ست کاملی از یک اسلحه ی نسبتا بزرگ رو بیرون آوردم. سالار آهی کشید و پرسید: شما کی هستین فریدون خان؟ اینا برای چیه؟
- اینا برای دزد و پلیس بازی کردنه.
سالار خنده ای کرد و گفت: عجب بازی ای که نیومده شروع شد و اینهمه زخمی و تلفات داد. کارتمو از جیب پیراهنم بیرون آوردم و دادم دستش. مطمئن بودم که انگلیسی بلده. تو اون کارت که واقعی هم نبود اسم من بعنوان یکی از مقامات بلند پایه ی پلیس بین الملل ذکر شده بود. سالار با تعجب و بریده بریده گفت: اما... شما... مگه جراح قلب نیستین...
میدونستم شوکه است. گفتم چرا جراح قلب هم هستم. نمیشه جراح قلب برای پلیس کار
کنه؟ پس پلیسها و مقامات امنیتی که مریض میشن باید پیش کی برن؟
سالار گیج و ویج با خودش حرف میزد. ذهنش داشت تلاش میکرد ماجرا رو تحلیل و تفسیر کنه. بهش گفتم بخوابه پایین تخت و موقع شلیک گلوله بره پشت دیوار پناه بگیره.
اسلحه رو گذاشتم زیر بالشم و خوابیدیم. خوشبختانه تا صبح اتفاقی نیوفتاد. بعد از صبحونه  چند تا کارگر اومدن. تا بعد از ظهر تمام وسایل خونه رو بردن گذاشتن تو خونه ی بی بی و خونه کاملا آماده ی بازسازی شده بود. منم جل و پلاسمو برداشتم و بردم تو حوضخونه. بعد ازظهر رفتیم رستوران و با سالار نهار خوردیم. ازش خواستم منو ببره اونجایی که سگ خریده بود. یه ویلا بین تهران-کرج بود.
سالار زنگ زد.. یه افغانی با لباسای مندرس درو باز کرد. سالار اسمی رو گفت و ما رفتیم داخل. صاحب اونجا اومد و با سالار سلام علیکی کرد و پرسید: از سگها راضی هستین یا نه؟ تا سالار به خودش بجنبه من جواب دادم: اگر راضی نبودیم که نمیومدیم سراغت.
با خنده گفت: امر بفرمایین.
سگ گارد میخوام. چی داری؟
- شما چی میخواین؟
-روتوایلر(Rottweiler)
سوتی کشید و گفت: چه خوش سلیقه. دارم. یه جفت نر و ماده ی وحشی. من گارانتی نمیکنم آقا. هر چی شد پای خودتون. از موقعی که آوردنشون پوزه بند زدیم بهشون و توی قفسن. بازم کسی جرات نمیکنه بهشون نزدیک بشه.
-قبول. اما اول میخوام ببینمشون.
مارو برد تو یه سالن کثیف و متعفن. بیچاره سگها!
 سگها رو دیدم. پولو دادیم و همونطور پوزه بند زده و قلاده به دست سوار وانتشون کردیم. خرخر میکردن. برمشون تو طویله. قلاده رو بستم به ستون آهنی طویله و محکمش کردم. پوزه بنداشونو دراوردم. مثل گرگ حمله کردن. خودمو پرت کردم عقب. چون بسته بودمشون نتونستن نزدیکم بشن. انقدر سر و صدا کردن که پرده ی گوشم سوت میکشید. در طویله رو بستم و اومدم بیرون. اینا چندین برابر دوبرمن ها وحشی تر و بگیرتر بودن. برگشتم تو خونه. سالار داشت شام درست میکرد. بعد از شام هر دو خسته و کوفته رفتیم تو اتاق من و خوابیدیم. هیچ اتفاقی نیوفتاد. صبح سرحال و پرانرژی رفتم تو حیاط. نزدیک طویله که شدم سرو صدای سگا بلند شد. چنان سروصدایی راه انداخته بودن که اگر بی بی اینجا بود دور از جونش سکته میکرد. از خونه اومدم بیرون. جایی رو بلد نبودم. یه سوپر مارکت سر کوچه امون بود رفتم کلی خرید کردم و ازش آدرس نونوایی رو پرسیدم. با خنده پرسید : شما اخوی فرنگ رفته ی شهرام خان هستین؟
با حیرت جواب دادم: بله.
-رسیدن به خیر آقا. در هر صورت در خدمتیم. ما کوچیک آقا شهرامیم. هر امر و فرمایشی داشتین کافیه زنگ بزنین میفرستیم در خونه اتون.
کارتشو گرفت طرفم. گرفتم و آدرس نونوایی رو پرسیدم و اومدم بیرون. که اینطور!شهرام همه جا برای من به پا گذاشته بود.
رفتم نونوایی. سالها بود نونوایی ندیده بودم. صبح زود بود و نونوایی حسابی خلوت. پرنده پر نمیزد. داشتن تازه آماده میشدن نون بپزن. سلامی کردم و ایستادم. گفتم دو تا نون دو رو خشخاشی میخوام. نمیدونستم اصلا پولش چقدره. پرسیدم. پولو دادم و منتظر شدم. یک ربع طول کشید. اما من با تمام وجود نگاه میکردم. درسته که نونوایی ها دیگه مثل سابق نبودن اما هنوز عطر و بوی نون تازه عین سابق بود.
نون ها رو گرفتم و برگشتم. وسطهای کوچه دیدم سالار پریشون و با لباس تو خونه داره دنبالم میگرده. با دیدن من جلو دوید و گفت: کجا رفتین بی خبر؟ مردم و زنده
شدم. خریدها رو از دستم گرفت و گفت: چرا منو بیدار نکردین؟
لبخندی زدم و گفتم: دیدم مش رحیم نیست و منم به نون تازه عادت کردم. اومدم بیرون و خودم نونوایی رو پیدا کردم.
برگشتیم. تا من خریدها رو جا به جا کنم سالار چای درست کرد.
صبحونه رو خوردیم و بعد از صبحونه سالار گفت که از امروز کارو شروع میشه .  گفتم: هر طور صلاح میدونی من که حوضخونه میمونم.
 هوا تا چهار پنج ماه دیگه که پاییز میرسید، خوب بود و میشد تو حوضخونه موند. سالار تصمیم داشت کل فضای داخلی ساختمونو بکوبه و بازسازی کنه. برای من مهم نبود چه طرح و نقشه ای برای ساختمون داره. مهم جانان بود که مثل اینکه با سالار سر چند تا طرح به توافق رسیده بودن. تا ظهر باقیمونده ی وسایلمو بردیم تو حوضخونه. یه کمد از وسایل قدیمی مادرم هم بردم اونجا که هم لباسامو بذارم توش هم مدارکمو. موقعی هم که سالار سرش به کارگرا گرم بود صندوقچه رو لای چند تا ملافه پیچیدم و بردم پایین. دل تو دلم نبود. برای دیدن محتویات صندوقچه بیتاب شده بودم. اما باید میرفتم به سگها غذا میدادم. غذاشونو بردم و گذاشتم جلوشون. انقدر وحشیانه میغریدند وتقلا میکردند که نزدیک بود قلاده هاشون از دور ستون باز بشه. در طویله رو بستم و برگشتم یه سر به سالار زدم. داشت به کارگرا دستور میداد کدوم دیوارها رو خراب کنن. گرد و خاک زیادی تو خونه پیچیده بود. اومد طرفم. پرسید نهار چکار کنیم؟
-سفارش بده. از فردا هم یه جور خودمون میپزیم یا میگیم از یه آشپزخونه برامون بیارن.
-یکی ازین افغانیها میگه رفقیش آشپزه و کارش هم خوبه.
-خب بگو بیاد. چه بهتر منکه بلد نیستم آشپزی کنم. تو هم که باید بالا سر اینا باشی.
-باشه. پس میگم از فردا بیاد.
-عالیه. پول هم که هر چقدر خواستی هست. جاشم که میدونی کجاست. برو خودت بردار. از جیب خودت هم خرج نکن.
-چشم فریدون خان.
زدم به بازوش و گفتم تا نهار آماده بشه من میرم حوضخونه رو یه کم مرتب کنم.
-کمک میخواین؟
-نه . باید خودم سر و سامونش بدم. بدونم وسائلم چی به چیه و کجا باید بذارمشون.
-کاری داشتین صدام کنین.
-لطف داری سالار جان.
اومدم بیرون و پله های حوضخونه رو دو تا یکی کردم و از زیر تخت خودم که منتقلش کرده بودیم حوضخونه، جعبه رو بیرون کشیدم. پلاستیک دورشو باز کردم و انداختم دور. یه پارچه ی ترمه ی زیبای قدیمی دور صندوقچه بود. پارچه رو باز کردم. یک صندوقچه ی بسیار زیبای خراطی شده ی قدیمی نمایان شد. درشو باز کردم. اولین چیزی که به چشمم خورد یه دفتر بزرگ قدیمی بود. چیزی شبیه دفتر خاطرات منتها بزرگ و قطور. لاشو باز کردم. کاغذها زرد و قدیمی و کهنه شده بودن. پدرم با خودنویس خاطراتشو نوشته بود. با ولع چشمم به خطوط بود. چند صفحه ای رو ورق زدم. مطلبی توجه ام رو جلب کرد:
امروز وارد عدلیه ی خمین شدم. با یکی از کارمندای عدلیه صحبت کردم. تریاکیه. تونستم به قیمت دو بست تریاک یه رونوشت از پرونده ی قتل قدیر به دست روح الله موسوی(خمینی) بگیرم. ...
با حیرت زمزمه کردم قتل قدیر؟ خمینی مگه اون زمانها آدم کش هم بوده؟ دوباره برگشتم به همون صفحه:
این مدرک برای ما بسیار حیاتی بود. مردک بی همه چیز خودشو قاطی سیاست کرده. روح الله در 15-16 سالگی مرتکب این قتل شده. قدیر مرد یک چشمی که خمینی با ضربات سنگ در دره ی حیدر خان، او را از پای درآورده و همانجا چال میکند.....

۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

بازگشت منتقم-قسمت ششم

تو حال و هوای خودم بودم. همونطور که شعرو زمزمه میکردم چشم هم میگردوندنم ببینم کجای این حوضخونه  زیبا ممکنه و میشه چیزی رو پنهان کرد. مدام شعر تو ذهنم میچرخید.
با تکونهای دست سالار به خودم اومدم. با خنده گفت: کجایی فریدون خان؟ چند بار صدات کردم. پاشو که تقریبا ساعت یک نیمه شبه.
خمیازه ای کشیدم و گفتم: حق با توئه. امروز کلی خسته شدیم. مخصوصا تو که کار بدنی هم کردی.
سالار خنده ای کرد و گفت: ما نمک پرورده ایم فریدون خان. وظیفه است. کاری نکردم.
زدم پشتش و گفتم: خیلی سالاری...
اومدیم از پله ها بالا. حسابی تاریک شده بود. از در پشتی رفتیم تو آشپزخونه. نذاشتم سالار بره خونه ی خودشون. قرار شد پیش من بمونه. دست و صورتمونو شستیم و لباسامونو عوض کردیم. آهسته رفتیم بالا تو اتاق من. نمیدونستم جانان برگشته یا مونده پیش بی بی. رفتم اتاق عزیز. دیدم که برگشته و رو تخت عزیز خوابیده. درو بستم و برگشتم پیش سالار. دو تا پتو انداخته بود رو زمین کنار تخت من و آماده ی خوابیدن شده بود. بهش گفتم بیا تو روی تخت بخواب من زمین بخوابم. با شرمساری رد کرد و شب به خیری گفت و آماده ی خوابیدن شد. خیلی زود هم خوابش برد. من اما وقتی خسته میشدم سخت خوابم میبرد. از جا بلند شدم و رفتم دوباره به جانان سر زدم. کاش عزیز زنده بود. بیچاره خواهرم. آه کشیدم و به چهره ی زیباش نگاهی کردم. صورتش زیر نور مهتاب رنگ پریده تر به نظر می رسید. ابروان زیباش در هم رفته بودند و انگار سخت عذاب میکشید. میدونستم تحت چه فشار طاقت فرساییست. کاری از دستم برنمیومد. رفتم کنارش. پتوشو مرتب کردم. دستم خورد به دستاش. چقدر سرد بودن. نگاهی به پنجره کردم. باز مونده بود. رفتم که ببندمش. یهو خشکم زد. دوباره نگاه کردم. چند مرد سیاهپوش داشتند از رو دیوار حیاط میومدن پایین. پریدم طرف جانان. بیدار شد. دستمو گذاشتم جلو دهنش و گفتم هیس. بیچاره وحشت کرده بود. سریع بردمش تو اتاق. سالارو بیدار کردم. اونم وحشت کرد. اهسته موضوعو گفتم. جانانو سپردم دست سالار و گفتم: سریع ازینجا خارجش کنه و ببرتش به آپارتمان خودش. سالار گفت: میمونم. اینا خیلی زیادن. نمیتونم تنهاتون بذارم.
 زدم پشتش و گفتم برو. عجله کن. وقت کمه .من از پس همه ی اونا برمیام. برو که وقت تنگه. برو. سالار و جانان رفتند.
میشد حدس زد کی هستن و برای چی اومدن. داغ بزرگی به جگر برادرام و شوهر خواهرم گذاشته بودم. طبیعی بود اینجوری واکنش نشون بدن. سالار و جانان از در پشتی رفتن بیرون. منم پتو رو لوله کردم و گذاشتم رو تختم و و پشت در اتاق خودم پنهان شدم. مردان سیاهپوش آهسته وارد طبقه ی بالا شدن. صدایی آشنا گفت: اتاقش همینجاست. صدای قدم های چند نفرو شنیدم که به سمت اتاق من میومدن. وارد اتاق شدن و با مشت و لگد حمله ور شدن به پتو. سریع درو بستم. غافلگیر شدن. مشت اول حواله ی نفر جلویی شد که با فک و آرواره ای خورد شده بیصدا غلتید رو زمین. دستامو قفل کردم بهم و کوبیدم تو گردن دومی. سوم و چهارمی دو تایی حمله کردن بهم. جاخالی دادم. مشت یکیشون رفت تو دیوار. با نهایت سرعت عمل میکردم. در حالیکه دفاع میکردم ذهنم مثل کامپیوتر کار میکرد و نقشه میکشید. سومی به خاطر برخورد مشتش به دیوار تعادلو از دست داد که با ضربه ی لگد سنگین من تو کمرش پخش زمین شد. چهارمی یه چیزی از تو آستینش کشید بیرون. چراغو روشن کردم. کلاه سیاه بلندی کشیده بود رو سرش که فقط دو تا چشماش معلوم بودن. نفس نفس زنان گفت: بیای جلو به حضرت عباس با همین قمه میزنمت. رفتم جلو و پوزخند زنان گفتم بزن. ترسیده بود و امکان هر واکنش احمقانه ای بود. میخواستم عصبانیش کنم تا بره عقب و کاردمو از رو میز بردارم. یه قدم رفتم جلوتر و گفتم بیا بزن. معطل چی هستی؟ بزن. چند قدم رفت عقب و گفت: ابولفضلی میزنم و در همون حین هم یهو داد زد داود... حسن... بیاین... یهو در باز شد و من موندم وسط. اونم که دید اوضاع اینطوریه شیر شد و در یک آن سه نفری حمله کردن. تنها کاری که از دستم برمیومد جاخالی دادن بود. هر سه خوردن بهم. سریع کاردمو برداشتم و تا قبل از اینکه اونا بتونن کاری کنن و حتی فرصت یه آه کشیدن داشته باشن، با کارد شکاریم ضربه هایی عمیق اما نه چندان کاری بهشون زدم. زنده میموندن اما هر سه یا علامتهایی ناجور در صورت. صدای عربده هاشون بلند شد. صدای قدمهایی رو میشنیدم که به سمت پله میدویدن. دویدم طرف پله. دو نفر داشتن فرار میکردن. از پشت پریدم روشون. هر سه افتادیم پایین پله ها. سراشونو گرفتم و کوبیدم بهم. جیک نمیزدن. چراغو روشن کردم و کلاها رو از سرشون برداشتم. نصرالله و مصطفی بودن. برای همین بود صداشون درنمیومد. نصرالله شروع کرد دوباره ننه من غریبم بازی دراوردن. با خونسردی نوک چاقو رو گذاشتم گوشه ی چشمش و گفتم: مگه ننداختمت بیرون و گفتم برنگرد؟ مویه کنان گفت: آقا مصطفی گفت. همش زیر سر ایشون و برادراتونه. آقا تروخدا. جان بی بی. جان عزیز. تکونی به چاقو دادم و عربده ی نصرالله بهوا رفت. مصطفی وحشت زده به من خیره شده بود. پس پسک همونطور که نشسته بود عقب عقب میرفت و ناباورانه میگفت: نه نه. آهسته و خونسرد رفتم جلو و گفتم: آره ...آره. انقدر صبر کردم که خورد به دیوار. راه فراری نداشت. روی دو پا نشستم. از کنار لبش تا گوشش خط عمیقی افتاد که بی شک تا آخر عمر بسار بدقیافه و منفور میشد. کاردمو با خونسردی به پیراهنش پاک کردم. صدای عربده هاشون فضا رو پر کرده بود. همه رو جمع کردم و نشوندم وسط هال و زنگ زدم پلیس. میدونستم تا بیان یه ماه رمضون طول میکشه. دست و پاهای تک تکشونو با کمربندهای مخصوص پلاستیکی بستم. عربده میزدن و ناله میکردن. به مصطفی گفتم: این خطو ببین و همیشه یادت بمونه که به پر و پای من نپیچی. دفعه ی دیگه شاهرگتو میزنم و شوخی هم ندارم. مصطفی عربده میزد: قاتل، آدمکش... تو جراحی یا سلاخ؟..
خنده ای کردم و گفتم: هر چی میخوای حساب کن. اما دفعه ی آخرته که برای من شر درست میکنی. اینو به اون برادرام هم بگو.
مصطفی میلرزید و با نگاهی وحشت زده چیزای نامفهومی زمزمه میکرد. نشستم روی اولین پله و منتظر نیروی انتظامی جمهوری اسلامی شدم که تشریف بیارن. اگر زنگ میزدم میگفتم دو تا دختر بدحجاب تو کوچه دارن راه میرن، با یگان ویژه و تانک میومدن؛ اما حالا که گفته بودم عده ای ریختن تو خونه ام و قصد کشتنمو دارن، هیچ خبری ازشون نبود. تلفنو برداشتم و دوباره زنگ زدم. ایندفه گفتم من نوه ی مرحوم فلانی هستم. به ثانیه نکشید که مثل مور و ملخ ریختن و همه رو دستبند زدن و به خط کردن که سالار رسید. با حیرت نگاهی به پلیس و مهاجم های خونین و مالین کرد. نصرالله رو که دید صورتش چه جوری پاره شده، حالش بهم خورد و نشست کنار دیوار. اراذلو بردن بیرون. کف هال غرق خون بود. سالار با شرمندگی گفت: نمیدونم چی بگم. زبونم بند رفته فریدون خان.
زدم به شونه اش و گفتم: بلند شو مرد. به تو چه مربوطه که بخوای شرمنده باشی. بیچاره هاج و واج نگاهم کرد و یهو پرسید: خودتون خوبین؟ زخمی نشدین؟
با خنده گفتم: اگر این جوجه ها بتونن به من آسیب بزنن که من باید برم بمیرم. به دستام اشاره کرد. خون روشون دلمه بسته بود. رفتم شستم. برگشتم دیدم سالار بیچاره داره کف هالو تی میکشه. بلندش کردم و گفتم: جانان کو؟
سالار گفت: تو ماشین.
با حیرت پرسیدم: تو ماشین؟
-هر کار کردم نموند تو خونه ی من. انقدر ترسیده بود که از من جدا نمیشد. من بی بی و بابا رو هم بردم. همه تو ماشینن.
سریع هالو تمیز کردیم و رفتیم بی بی و جانان و مش رحیمو آوردیم. جانان انقدر ترسیده بود که دندوناش تق تق میخوردن بهمدیگه. بغلش کردم. سرد بود. مثل یه تیکه یخ. بردمش بالا. پیراهنمو چنگ زده بود و ول نمیکرد. میخواستم ببرمش تو اتاق عزیز. از گردنم آویزون شد وگفت: ترو خدا داداش منو تنها نذار. مصطفی منو میکشه. لبخندی زدم و گفتم: مصطفی غلط میکنه. بیا بریم تو اتاق من بخواب. تا من زنده ام نمیذارم کسی به تو نزدیک بشه چه برسه که بخواد به تو آسیب بزنه. نترس عزیزم. خوابوندمش تو تخت. نشستم کنارش تا خوابش برد. سالار هم بی بی و مش رحیمو برده بود تو اتاق عزیز. اونا که خوابیدن اومد پیش من. نگاهی پر از تاسف به جانان کرد و گفت: طفلک جانان خانوم.
سرمو تکون دادم و گفتم: من خوشحالم که این اتفاق افتاد. حداقل بقیه ی عمرشو پای یه حرومزاده تلف نمیکنه. فداکاری و از خودگذشتگیش انقدر بزرگه که دلم میخواد مصطفی رو با دستام تیکه تیکه کنم.
سالار با اون حالش خندید و گفت: شما برای همیشه بیچاره اش کردین. فکر کنم اسم شما که بیاد سکته رو زده. راستی آقای دکتر شما کماندویین یا جراح؟
با خنده گفتم: قصاب. من از اول گفتم قصابم. شماها باور نکردین.
سالار سرشو انداخت پایین و آهی کشید. سرشو بالا آوردم و گفتم فردا هر سه تاشونو راضی میکنم بیان آپارتمان تو. اینجا امن نیست.
-پس شما چی؟
-من همین جا میمونم
- منم میمونم پیش شما. البته که از فردا کار بازسازی رو هم شروع میکنم اما شبها هم میمونم. آپارتمانم تو یه برجه و امنه. کسی از خانواده ی خودم هم آدرسشو نمیدون. یعنی منظورم نصرالله است. منم میمونم اینجا که خواهرتون هم راحت باشن.
سالارو در آغوش گرفتم و چند بار زدم پشتش و گفتم اگر برادرام بهم خیانت کردن یه بهتر از برادر مثل تو نصیبم شد.
-چاکرم آقای دکتر
لبخندی زدم و گفتم: ما بیشتر.
هر دو آروم خندیدیم. من مجبور شدم بخوابم پایین تخت که جانان نترسه. سالار هم خوابید دم در اتاق. تا نزدیکی های صبح جانان ما رو ده دفعه از خواب پروند انقدر جیغ زد و گریه کرد که آخر سر من مجبور شدم بشینم رو تخت و پاهامو دراز کنم و نشسته بخوابم تا دستاش تو دستم باشه و نترسه و بقیه بتونن بخوابن. همه دیر از خواب بیدار شدیم. ساعت ده صبح بود که بی بی بیدارمون کرد صبحونه بخوریم. بعد از صبحونه مش رحیم گفت: فریدون جان بابا اگر اجازه بدی من و بی بی جانان خانومو برداریم بریم ولایتمون. یه چند روزی اونجا باشیم تا حالشون خوب بشه. اینجا هم امن و امان بشه. هان بابا؟
با خوشحالی گفتم: عالیه. اینجوری خیال منم راحته. اما تا فردا صبر کنین. طلاقشو که گرفت همگی برین. جانان با ترس پرسید: تو نمیای؟
نوازشش کردم و گفتم: نه عزیزم. من باید بمونم اینجا رو درست کنیم.
با وحشت گفت: اگر دوباره بریزن بخوان بکشنت چی؟ با خنده گفتم مگه من پشه ام که بکشنم؟ مگه الان تونستن یه خراش بندازن رو تنم؟ خیالت راحت باشه. من طوریم نمیشه. سالار هم گفت: منم میمونم اینجا. پیش فریدون خان هستم. شما خیالتون راحت باشه. ماشالله ایشون یه گردانو حریفه. جای نگرانی نیست.
بی بی و مش رحیم رفتن که برای فردا آماده بشن. میخواستن چمدوناشونو ببندن.
جانان ازم خواست ببرمش خونه ی خودش. میخواست وسائلشو برداره. بهش گفتم: دلت میاد دوباره ازون وسائل استفاده کنی؟
با ناله گفت: یادگارای عزیزو میخوام بردارم .
-باشه عزیزم.میبرمت.
سالار گفت که با ما میاد. صلاح نبود عزیز و مش رحیمو تنها بذاریم. همگی با هم رفتیم. وقتی رسیدیم جانان با ترس گفت: ماشین مصطفی اینجاست. حتما خونه است داداش. گفتم باشه. کلیدو بده من. کلیدو گرفتم. جانان و سالار پشت سر من میومدن. کلیدو چرخوندم و در باز شد. با لگد کوبیدم تو در. صدای بدی داد. بلافاصله برادرام و مصطفی با سر و کله ی باند پیچی شده ظاهر شدن. پس که اینطور! انقدر پارتی های برادرام کلفت بود که چند ساعته مصطفی رو آزاد کرده بودن. مملکت نبود که. بی قانونی بیداد میکرد. 
 رنگ به صورت هیچ کدومشون نمونده بود. سلامی کردن. برگشتم پشت سر و گفتم بیا تو خواهر. بیا برو هر چی میخوای بردار. جانان و سالار اومدن تو. جانان کاملا ترسیده بود. به برادرام و مصطفی گفتم وایسین کنار اراذلا. اونا هم وحشت زده رفتن تو هال. سالار جانانو برد و من موندم تو هال که سر و کله ی دو تا خواهرام هم پیدا شد. یکیشون با پرخاش گفت: چه خبره فریدون؟ اینکارا چیه؟ نیومده شهرو ریختی بهم. با خونسردی گفتم: به به پوران خانوم. خواهر، اول بگو ببینم شریک دزدی یا نه؟ اخماشو کشید تو هم و گفت: شریک دزد چیه؟ دو روزه اومدی همه رو دزد کردی. زندگی جانانو ریختی بهم.
با خنده گفتم: والله من یادم نمیاد رفته باشم جای مصطفی زن گرفته باشم.
پوران که احساس بزرگتری بهش دست داده بود ادامه داد: خب زندگی زن و شوهریه. پیش میاد دیگه.
با تمسخر گفتم: اگر جانان میرفت یه نره غول میورد تو خونه بازم همینجوری ازش حمایت میکردی و همینقدر زبونت دراز بود؟ مصطفی رگ گردنش زد بیرون و گفت: خونشو میریختم
گفتم: خفه شو مرتیکه الدنگ. من شهرام و بهمن نیستم و فلان کش هم نیستم که خودم برم برای خواهرم هوو بیارم. شهرام و بهمن مثل لبو سرخ شده بودن و داشتن به خودشون میپیچیدن. کارد میزدی خونشون در نمیومد. از ترسشون جیک هم نمیزدن. خواهرم خودشو زد غش و ضعف و اون یکی هم شروع کرد جیغ ویغ کردن. گفتم: ساکت شین . کولی بازی درنیارین. به اون خدا یکی از شما 5 نفر جرات کنه به جانان نزدیک بشه و بخواد اذیتش کنه هزار برابر بلایی  که سر مصطفی اوردم، به سرش میارم. همه اشون ساکت شدن و با وحشت نگاهم میکردن. جانان صدام زد. رفتم تو اتاق. گفت داداش وسائلم زیاده. پرسیدم: فکر میکنی تو یه وانت جا بشه؟
گفت: آره. از سالار خواستم زنگ بزنه و از یه شرکت حمل و نقل و یه وانت بگیره. برگشتم تو هال. جانان هم اومد. گفت: این فرشا یادگار عزیزه. میخوامشون. پرسیدم: کدوما رو میگی؟
نشونشون داد. وادار کردم برادرام فرشا رو لوله کنن و بذارن کنار دیوار. بهشون گفتم: اگر سر روز مقرر برای محضر حاضر نشین هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین و سعی نکنین برای من شر درست کنین و آدم کش بفرستین سراغم. من خواهر برادر حالیم نیست. پوران با نفرت نگاهم کرد و لباشو جمع کرد و اخماشو کرد تو هم و گفت: بد جونوری شدی فریدون.
-آره بدم چون وایمیسم جلوتون و می زنم تو دهنتون. بدم چون جلوی مرده خوریهاتونو گرفتم. بدم چون بی شرفیها و دزدیهاتونو رو کردم. بدم چون نذاشتم سر من کلاه بذارین و مال و اموالمو بالا بکشین. بدم چون مانع آزار و اذیت هاتون نسبت به جانان شدم. آره بدم. اما دزد و مال مردم خور و شر خر و رذل نیستم.
رو کردم به مصطفی و گفتم فردا صبح ساعت ده محضر یادت نره. دیگه با این ریخت خوشگلت جانان تف هم کف دستت نمیندازه. اومدی که هیچ وگرنه میام میندازمت تو گونی و میبرمت. مفهوم شد؟ رفتم طرفش. مصطفی چنان وحشت زده از رو صندلی پرید که صندلی از پشت افتاد. سرشو چند بار تکون داد که یعنی فهمیده.
انگشت اشاره امو گرفتم طرف برادرام و گفتم: اگر فقط یه بار تنها یه بار دیگه سعی کنین برای من مزاحمت درست کنین، از همین الان با زن و بچه هاتون خداحافظی کنین. کاری میکنم مرغای آسمون به حالتون زار بزنن. مهم نیست یه من ریش و پشم دارین و کلی پارتی دم کلفت. مهم نیست دستتون با چه کسانی تو یه کاسه است.  بلایی به سر شما ها و زاد و رودتون درمیارم که بگین ایوالله. مفهوم شد؟ برادرام با ناراحتی گفتن: بله.
تا ظهر اونجا بودیم و جانان هر چیزی رو که میخواست جمع کرد بسته بندی کرد و برداشت. اونا رو کارد میزدی خونشون در نمیومد. پوران اون وسطها غر غر میکرد اما تا صدای من بلند میشد اونم ساکت میشد. کار جانان که تموم شد اومدیم بیرون. من نشستم بغل دست راننده ی وانت و سالار و جانان هم سوار ماشین سالار شدن. برگشتیم خونه. تا اسبابهای جانانو ببریم بذاریم تو خونه شد ساعت 3 بعد ازظهر. نهار خوردیم و بعد نهار سالار گفت که میره دو تا سگ بخره.
با تعجب پرسیدم: مگه اینجا تو ایران هم سگ میفروشن؟ ممنوع نیست؟
سالار گفت: آزاد آزاد هم که نیست اما میشه پیدا کرد.
دستشو گرفتم و گفتم یه لحظه صبر کن. رفتم از بالا پول آوردم و دادم بهش. نمیگرفت. ازش خواستم بره پولا رو تبدیل کنه و از جیب خودش خرج نکنه. سالار با کلی اصرار و خجالت پذیرفت و رفت. بی بی دستی به صورتم کشید و گفت: پیر شی مادر. مثل آقا جونت با سخاوت و درستکاری. هیچ کدوم از خواهر برادرات منهای جانان و توشبیه اون خدا بیامرز نشدن. مثل نصرالله من ناباب از کار درومدن. یهو زد زیر گریه. با بال روسریش اشکاشو پاک کرد و گفت: وقتی فکر میکنم میبینم اینهمه سال با چه جونورهایی زندگی کردیم، مو به تنم سیخ میشه. به عمر شصت و خرده ای ساله ام همچین چیزایی نه دیده بودم نه شنیده بودم. آخوندا که اومدن شرف و غیرت و حیا ازین مملکت پر زد و رفت. برادر به برادر رحم نمیکنه.
سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم: بی بی مال دنیا انقدر شیرینه که مردم براش سر میبرن.
-ای مادر آخه چه ارزشی داره این مال دنیا که بری خودت سر خواهرت هوو بیاری... ای سیاه بخت جانان من.
با این حرف بی بی جانان هم به گریه افتاد.
اومدم بیرون. گذاشتم که راحت گریه کنن. اینجوری بهتر بود. تا سالار برگرده رفتم حوضخونه. نمیدونم چه انرژی خاصی درین حوضخونه بود که به من آرامش خاصی میداد. نوع معماریش یا نقاشی هاش. نمیدونم. انگار انرژی تمام نیاکانم اینجا زنده و واقعی باقی مونده بود. احساس کودکی رو داشتم که حوضخونه مثل آغوش مادرش گرم و آرام بخش بود. رفتم تو اتاقک بزرگ که بی بی میگفت اسمش شاه نشینه. روی سکوی سنگی دراز کشیدم. به طاق آبیش چشم دوختم و شعرو زمزمه کردم.

قیلوله ناگزیر..در طاق طاقی ِ حوضخانه..تا سالها بعد..آبی را..مفهومی از وطن دهد..امیر زاده ای تنها..با تکرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش..در هزار آئینه شش گوش ِ کاشی..لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خُرد..که بر وقفه ی خواب آلوده ی اطلسی ها..می گذشت..تا سالها بعد..آبی را..مفهومی ناآگاه از وطن دهد...امیر زاده ای تنها..با تکرار چشمهای بادام تلخش..در هزار آئینه شش گوش کاشی..روز..بر نوک پنجه می گذشت..از نیزه های سوزان نقره..به کج ترین سایه..تا سالها بعد..تکـّرر آبی را..عاشقانه..مفهومی از وطن دهد..طاق طاقی های قیلوله..و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد..بر سکوت اطلسی های تشنه،...تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ..در هزار آئینه شش گوش کاشی...سالها بعد..سالها بعد..به نیمروزی گرم..ناگاه..خاطره دور دست ِ حوضخانه...آه امیر زاده کاشی ها..با اشکهای آبی ات.. !
به طاق شاه نشین خیره شدم. انعکاس نور خورشید بر روی کاشیهای آبی واقعا مانند آینه ی هزار تکه شده ای رنگ آبی رو درفضا پخش میکرد. یهو از جا پریدم. توی شعر هم همین بود.. در هزار آیینه شش گوش کاشی. قیلوله ی ناگزیر
 هر رمز و رازی بود مربوط به خواب بعد از ظهر و زاویه ی انعکاس نور خورشید میشد. دوباره دراز کشیدم تا ببینم انتهای این زاویه به کجا میرسه. رد نورو دنبال کردم انتهاش میرسید به فواره ی وسط حوض وبعد تا حیاط ادامه می یافت.
یعنی اون چیزی رو که میخواستن به دست من برسونن، توی حوض جاسازی کرده بودن؟ اما نه توی حوض نمیتونست باشه. ادامه ی شعرو خوندم... .در هزار آئینه شش گوش کاشی..روز..بر نوک پنجه می گذشت..از نیزه های سوزان نقره..به کج ترین سایه..تا سالها بعد..تکـّرر آبی را..عاشقانه..مفهومی از وطن دهد..طاق طاقی های قیلوله..و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد..بر سکوت اطلسی های تشنه،
ذهنم دنبال کلید این معما می گشت و می گشت. اطراف حوضو نگاه کردم. فواره ها رو چک کردم. هیچ علامتی پیدا نکردم. 
با صدای مش رحیم به خودم اومدم. فریدن بابا کجایی؟ فریدون. 
با صدای بلند گفتم: اینجام مش رحیم. این پایین. مش رحیم اومد پایین. با خنده گفت: چیه بابا؟؟ چقدر به اینجا علاقه مند شدی؟؟ اگر اون زمانها بودی و اینجا رو میدیدی حتما دیگه ازینجا دل نمیکندی. بهارا و تابستونا خانوم بزرگ(مادربزرگمو خانوم بزرگ صدا میزدند) دستور میداد از باغچه های اطلسی توی گلدون ها هم اطلسی بکارن و گلدونهای اطلسی رو بیارن بچینن دور حوض.
با حیرت پرسیدم: گلدونهای اطلسی؟ مگه اینجا ما باغچه های اطلسی داشتیم؟ مش رحیم خندید و گفت: آره بابا داشتیم. اون بیرون زیر کاج نقره ای. از هر دو طرف.
با شنیدن کاج نقره ای قسمت دیگری از معما حل شد..از نیزه های سوزان نقره ای...
تقریبا معما حل شده بود. نگاهی دوباره به زاویه ی انعکاس نور کردم. از زیر فواره ی وسطی حوض تا زیر کاج ادامه داشت ...به کج ترین سایه.
خودش بود. هر چی بود زیر درخت کاج دفن شده بود. خوشحال و شادمان از حل شدن معما دلم میخواست هر چه زودتر برم و زیر درختو بکنم و ببینم اون زیر چه خبره. دیگه دل تو دلم نبود. مش رحیم گفت: بابا من مزاحمت نشم. اومدم ببینم چکار میکنی. خواهرت و بی بی انقدر گریه کردن از حال رفتن طفلکی ها. چای دم کردم بابا. اومدم صدات کنم بیای یه چای بخوری اما یاد قدیما افتادم و سرتو درد آوردم.
خندیدم و گفتم: نه بابا جان. نه مش رحیم. کلی هم خوشحالم میکنین. من از شنیدن خاطرات قدیمی و این خونه کلی هم لذت میبرم.
با هم رفتیم بالا و کنار هم چای خوردیم. بعد از چایی، من سریع اومدم بیرون. یه بیلچه پیدا کردم و شروع کردم زیر درختو کندن. کمی که کندم رسیدم به یه صندوقچه ی قدیمی که لای کیسه ی پلاستیکی سیاهی پیچیده شده بود. سریع چاله رو پر کردم. خوشبختانه کسی متوجه نشد. از در پشتی آشپزخونه رفتم تو و پله ها رو دو تا یکی کردم و تقریبا پریدم توی اتاقم. نفس راحتی کشیدم. کارم با موفقیت به پایان رسیده بود. گنج تو دستان من بود. کیسه ی سوراخ سوراخ سیاهو از دور جعبه باز کردم و صندوقچه رو بیرون آوردم. یه صندوقچه ی قدیمی منبت کاری شده. میخواستم بازش کنم که سالار صدام زد... فریدون خان... فریدون خان. سریع صندوقچه رو گذاشتم زیر تخت و رفتم بیرون. سالار با خنده گفت: بیا فریدون خان که ما نمیتونیم این سگارو باز کنیم بیاریم بیرون.
نگاهی کردم. دو تا دوبرمن وحشی پشت وانت بودن و میغریدن. هر کس هم میرفت طرفشون میخواستند تیکه پاره اشون کنن....

۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

بازگشت منتقم- قسمت پنجم

اولین کسی که وارد خونه شد من بودم. صدای خش خش از طبقه ی بالا میومد. برگشتم و اشاره کردم که همه ساکت باشن. لبخند رو لبای جانان ماسید. به نرمی و چالاکی از پله ها رفتم بالا. صدا از اتاق من میومد. بیصدا رفتم نزدیک در. یه مرد نسبتا جوون خم شده بود رو چمدونام و داشت تقلا میکرد بازشون کنه. آهسته رفتم بالا سرش و دستمو انداختم دور گردنش و دستمو قفل کردم. انقدر سریع اینکارو کردم که فرصت نکرد ناله کنه. سرشو بین آرنج و بازوم میفشردم. با دو تا دستاش سعی میکرد سرشو از بین دست من آزاد کنه. با خنده گفتم: تقلا نکن. نمیتونی. کی هستی ؟ اینجا چی میخوای؟ خر خر میکرد. نشستم روی تخت. هی دست و پا میزد. چشماش از حدقه زده بود بیرون. بی بی و جانان و مش رحیم که صدای منو شنیده بودن اومدن تو اتاق. جانان تا اون مردو دید زد تو سرش و گفت ولش کن داداش. با حیرت پرسیدم: چرا؟ مگه میشناسیش؟ جانان با چشم وابرو اشاره کرد به بی بی و مش رحیم. مش رحیم اومد زد تو سر اون مرد و گفت: ولش نکن بابا. خفه اش کن . بذار این لکه ی ننگ همینجا بمیره.
گیج شده بودم. بی بی میزد سر و کله اش و گریه میکرد. جانان سعی میکرد دستمو باز کنه. دستم شل شد و پایین افتاد. مرد جوون به سرفه افتاد. مش رحیم گریه میکرد. جانان نشست روبروی اون مرد و گفت: نصر الله اینجا چکار میکنی؟ چرا چمدونای فریدونو پاره کردی؟
پس این نصرالله بود. از جا پریدم یقه اشو کشیدم . سر پا ایستاد. کوبیدمش به دیوار و مشتمو بردم بالا گفتم الان میکشمت. بگو کی بهت گفته بیای اینجا و چی میخوای؟ با سرفه و وحشت گفت: آقا مصطفی گفت بیام ببینم تو چمدونتون چیه. جانان جیغی کشید و نشست زمین.  از پس سر گرفتمش و بردمش دم اتاق و پرتش کردم بیرون. برگشتم تو اتاق. جانان و بی بی ضجه مویه میکردن. مش رحیم هم در هم شکسته مچاله شده بود تو خودش. به چمدون نگاه کردم. نتونسته بود چیزی برداره. یه فکری به سرم زد. پریدم بیرون. وسط های راه پله بود. از پشت گرفتمش و برگردوندمش تو اتاق. با حیرت نگاهم میکرد. پرتش کردم رو تخت. گفتم زنگ بزن به مصطفی و بگو یه سند خونه پیدا کردی. وای به روزت اگر چیزی بگی که بفهمه چی شده. دندوناتو خورد میکنم.
نصرالله وحشت زده به من نگاه کرد. موبایلشو درآورد و زنگ زد و گفت: آقا یه سند پیدا کردم زودتر بیاین. من میبرمش حیاط پشتی و منتظر میشم و قطع کرد. جانان با شرمساری نگاهم میکرد. به بی بی و مش رحیم گفتم من میرم با این جونور بیرون و منتظر میشم. شماها هم خیلی عادی رفتار کنین.
چمدونمو خالی کردم و آستر زیریشو پاره کردم و یه کارد از توش درآوردم و بستمش مچ پام. همه با ترس به من نگاه میکردن. نصرالله با وحشت گفت: آقا مگه چکار کردم. فوقش جرمم دزدیه دیگه. چیزی هم که برنداشتم. زنگ بزنین پلیس. خندیدم و گفتم: من خود قانونم. پلیس هیچ کاره است. زبونتو که بریدم یاد میگیری نه دزدی کنی نه خبرچینی. نصرالله به التماس افتاد. انداختمش جلو و رفتیم حیاط پشتی. بهش گفتم اگر کار کنی که مصطفی بفهمه، همه چیز میوفته گردن تو و من تو رو مجازات میکنم. پس خیلی ریلکس باش منم این پشت توی توالت پنهان میشم. اگر فهمیدم تقصیر تو نیست که خب آزادی. اگرنه زبونتو میبرم. نصرالله که گیج و مات و متحیر مونده بود قسم میخورد که به دستور مصطفی چنین کاری کرده.
گفتم زیاد َونگ َونگ نکن. همه چیز بستگی به رفتارت داره. ببینم چکار میکنی.
نیم ساعتی طول کشید تا مصطفی بیاد. به نصرالله هم یاد داده بودم چکار کنه و چی بگه. مصطفی رسید. نصرالله دوید جلو و سلام علیک کردن و دست دادن. نصرالله گفت: آقا من یه سند خونه پیدا کردم تو چمدون فریدون خان. مصطفی با هیجان پرسید: خب خب. مال کجا بود؟
-والله آقا من درست ندیدم اما فکر کنم مال همین خونه است. راستش دیدم از صبح اومده بودن حیاط پشتی و دنبال چیزی میگشتن. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم بالا. چمدونشو پاره کردم. راستی آقا من فکر کنم اینا یه چیزی پیدا کردن.
مصطفی با حیرت پرسید: چی؟؟
-والله دیدم پشت دیوار آشپزخونه دارن شاخ و برگ درختا رو قطع میکنن و پیچک سراسر دیوارو کندن. بعد هم یه در مخفی پیدا کردن. بیاین برین نشونتون بدم.  مصطفی با ذوق و خوشحالی رفت دنبال نصرالله و نصرالله هم در حوضخونه رو نشونش داد. دوباره برگشتن. مصطفی خوشحال زنگ زد به کسی. چند دقیقه بعد شنیدم که میگفت: آقا شهرام اینجا خبراییه. نصرالله هم سندو پیدا کرده و هم اینکه دری رو به من نشون داد که امروز فریدون پیداش کرده. ...ساکت شد. شهرام داشت باهاش حرف میزد. دوباره صداش بلند شد که: پس چی... معلومه که اون معامله باطله. یا خونه رو به قیمت روز حساب میکنه یا اینکه سهمشو میگیره و خونه رو میده به ما.
لبخندی زدم و آهسته گفت: آره ارواح بابات. بلایی به سرت بیارم به کفتار بگی امامزاده.
صبر کردم تلفنش تموم بشه. پشتش به من بود. آهسته اومدم بیرون یهو برگشت. تا منو دید زبونش بند رفت. دستپاچه شده بود. محکم کوبیدم پس سرش. افتاد. نصرالله وحشت زده نگاهم میکرد. گفتم چیه؟ زیر بغلشو بگیر و ببریمش تو اون طویله ی ته باغ. نصرالله مثل این هیپنوتیزم شده ها هر کاری میگفتم، میکرد. مصطفی رو کشون کشون برد تا دم طویله. وارد شد  و هن هون کنان خوابوندش زمین. جیبای مصطفی رو گشتم. موبایلش و کیفشو برداشتم. به نصرالله هم گفتم یالله موبایلتو بده. مثل آدم آهنی ها داد موبایلشو و یهو انگار از خواب بیدار شده باشه پرسید: چرا آقا؟ میخواین چکار کنین؟ چرا آخه. اومدم بیرون و در طویله رو بستم و قفلش کردم. در آهنی بزرگی بود. نصرالله فریاد میزد: آقا غلط کردم. آقا تروخدا. منو اینجا نذارین. آقا جون بچه هاتون. به امام هشتم، آقا مصطفی و شهرام گفتن.
فقط گفتم: خفه شو. برگشتم خونه. مش رحیم گفت: چی شد بابا؟
-هیچی هر دو رو انداختم تو طویله ی ته باغ. تا فردا اونجا بمونن تا من بفهمم اینجا چه خبره.
جانان و بی بی انقدر گریه کرده بودن که تقریبا از حال رفته بودن. به مش رحیم گفتم بره عروسشو برای چند روز بفرسته خونه ی باباش. مش رحیم چشمی گفت و رفت. نشستم لبه ی تخت. بی بی آهسته نالید: وای ننه جان چه بی آبرو شدم. بغلش کردم و دستی به صورت متورمش کشیدم و گفتم: من نوکرتم بی بی. حساب تو از پسرت جداست. همونطور که حساب جانان از شوهرش جداست. شماها چرا خودتونو آزار میدین؟ چرا اینجوری غش و ضعف کردین بی بی جان؟ نصرالله که هیچ، برادرای خودم پشت این قضیه ان. بی بی کوبید پشت دستش و گفت: چی شده بی بی جان؟ پس چرا اینجا اینجوری شد؟
-اینجا اینجوری بود بی بی جان. منتها کسی خبر نداشت.
جانان با بی حالی نگاهم کرد و گفت: داداش من میرم دراز بکشم. سرم درد میکنه. کمکش کردم بره توی اتاق عزیز و خوابوندمش روی تخت و روش پتو کشیدم. درو بستم و اومدم بیرون. مش رحیم هم برگشته بود و داشت بی بی رو نوازش میکرد و دلداری میداد. دلم ازین همه محبت لرزید. چقدر زندگیم خالی بود. آهی کشیدم.....
سریع به خودم نهیب زدم. سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم. مش رحیم گفت: فرستادمش رفت خونه ی باباش. مغزمو خورد بسکه سئوال کرد. بی بی با حیرت پرسید: کی مش رحیم؟
-مرجان. آقا گفتند بفرستمش برم خونه ی باباش.
-کاش همیشه بمونه همون جا و برنگرده.
لبخندی زدم و گفتم: مش رحیم میشه خواهش کنم بگی اگر امکان داره سالار بعد از کار بیاد اینجا. میدونم نمیشه بگیم شب بمونه اما عصر یه سر بیاد اینجا. مش رحیم با پشت دست اشکهاشو پاک کرد و گفت: چرا نتونه بیاد بابا؟
گفتم خب زن و بچه داره. مثل من که مجرد نیست. مش رحیم آه جانسوزی کشید و بی بی دوباره زد زیر گریه و گفت: ای بابا. زن و بچه اش کجا بود؟
-با حیرت پرسیدم: یعنی چی؟ عزیز خبر عروسیشو داد.
بی بی هق هق کنان گفت: بچه ام سیاه بخت بود مادر. قصه اش مفصله ننه. با کنجکاوی پرسیدم: چی شده آخه؟
مش رحیم گفت: براش دختر یکی از همشهری هامونو عقد کردیم. دختره ازون هفت خط ها بود. نیومده رفت عدلیه ( دادگستری) و شکایت کرد مهریه اشو گرفت. بیچاره سالارم پیر شد. دیگه بعد ازون هر چی اصرار کردیم، زیر بار نرفت که نرفت. از پیش ما هم رفت و یه آپارتمان کوچیک خرید و تنها زندگی میکنه.
زدم پشتش و گفتم: پس مثل من عزب الدوله است. مش رحیم و بی بی به خنده افتادن. گفتم: پاشو مش رحیم جان یه زنگ بزن سالار بیاد. دست بی بی رو گرفتم و گفتم: بی بی جان میخوای شام نخورده بخوابیم؟
-پاشو بی بی. پاشو که شب شد. بی بی بلند شد و خواست حرفی بزنه اما پشیمون شد. میدونستم مادره و دلش شور میزنه و با وجود بدرفتاری های نصرالله باز هم طاقت دیدن ناراحتی و سختیشو نداره.
اونها رفتن و من پرده رو زدم کنار و از پشت پنجره به باغ پر از شکوفه خیره شدم. این دنیا و مال دنیا در نظر بسیاری از آدما چه قدر  با ارزش بود که به برادر خودشون هم رحم نمیکردن. تموم زیباییها و لذت های دنیا رو فراموش کرده بودن و دائم در حال نقشه کشیدن برای تصاحب مال این و اون بودن. چه دنیای نامردی بود. آه... دیگه به کی میشد اعتماد کرد؟.. چی به سر مردم این کشور اومده بود؟ چرا اینجوری شده بودن؟...اینهمه حرص و طمع چرا تمومی نداشت؟ سر هم که کلاه میذاشتن به کنار، از فک و فامیل هم نمیگذشتن. در کمین و مترصد یه مال بی صاحاب بودن تا با هزار دوز و کلک بالا بکشن. مردم هم مثل آخوندا شده بودن. اونا براحتی اموال مردمو مصادره میکردن و مردم هم مال همدیگه رو از چنگ هم در میوردن. بچاپ بچاپی بود! مرده خوری بیداد میکرد. ای روزگار لعنتی!
اومدم کنار. نشستم لبه ی تخت. چمدونم رو چک کردم. سندها و مدارکو به اضافه ی انگشتر مادر برداشتم. رفتم طرف کمدم. موکت کف کمدو برداشتم. یکی از موزاییک ها رو که لق بود، از جا درآوردم. تمام مدارکو گذاشتم تو جعبه ای که سالها پیش به خاطر علاقه ی وافر به بازی دزد و پلیس به کمک پدر، کف کمدم جاسازی کرده بودم.
تو خونه ی خودم هم آرامش نداشتم.
چمدونو خالی کردم و چمدون خالی رو بردم پایین. داشتم میرفتم بیرون که بذارمش دم در دیدم سالار و مش رحیم تو حیاط دارن حرف میزنن. چه زود اومده بود. چقدر وفادار و قدرشناس بود درست مثل پدرش مش رحیم. برعکس نصرالله. چقدر فرق بود بین این دو برادر. البته ایرادی نمیشد گرفت. نصرالله از نظر پستی انگشت کوچیکه ی برادرای منم نبود. اصلا فکر نمیکردم به فاصله ی کمی از ورودم چنین اتفاقاتی بیوفته.
نگاهی به بیرون کردم. شونه های مش رحیم می لرزید. طفلک پیرمرد. سالار مش رحیمو در آغوش گرفت. دلم طاقت نیورد. درو باز کردم و رفتم بیرون. سالار سلامی کرد. مش رحیم فوری اشکاشو پاک کرد. سالار اومد طرفم. دست دادیم و به زور چمدونو از دستم گرفت و برد بیرون گذاشت دم در. برگشت و به مش رحیم چیزی گفت و فرستادش خونه. با هم اومدیم خونه ی ما. زیر کتری رو روشن کردیم. سالار سعی میکرد آروم باشه. با ناراحتی گفت: اون کلید طویله رو میدین به من دکتر جان؟
گفتم به من نگو دکتر سالار جان. من همبازی تو و یدالله بودم. اون موقع نه تو مهندس بودی و نه من دکتر. اسمهای همو صدا میکردیم.
سالار من منی کرد و گفت: به چشم آقا.. یعنی فریدون جان..
کلیدو از جیبم درآوردم و گرفتم طرفش. کلیدو تقریبا چنگ زد و غیب شد زیر گازو خاموش کردم. چند تا بطری آب و یه بسته بیسکوییت برداشتم و رفتم طرف طویله. دیدم صدای فریاد میاد. صدای ملتمسانه ی مصطفی هم میومد که فریاد میزد نکن سالار... نزن مسلمون... آی مردم.... آی مسلمونا یکی به داد برسه... کشت... لهش کرد..
با تمام توان دویدم... دیدم سالار نصرالله رو گرفته زیر مشت و لگد. سر و کله ی نصرالله هم غرق خونه. آب و بیسکویتو انداختم زمین و سالارو کشیدم کنار.. اون دو تا رو هم انداختم تو طویله و درو قفل کردم. سالار میغرید و فریاد میکشید و گریه هم میکرد. تنش میلرزید و با فریاد میگفت: کم خرج اعتیادتو دادم؟ کم جور زندگیتو کشیدم؟ کم خرج زن و زندگیتو دادم؟ کم برای زنت طلا خریدم و همه به اسم تو تموم شد؟ چی میخواستی که رفتی سراغ یه تیکه استخون حروم اینا؟ سعی کرد مچ دستشو از دستم آزاد کنه. اما نتونست. با تعجب نگاهم کرد. زدم پشتش و گفتم بیا بریم یه چای با هم بخوریم. اینجوری نلرز. حرص هم نخور.
سالارو از در پشتی بردم آشپزخونه و بهش یه لیوان آب خنک دادم و دوباره زیر گازو روشن کردم و خودم رفتم طرف طویله. اب و بیسکوییتو بردم داخل. مصطفی اومد جلو و گفت: دستت درد نکنه فریدون خان. این مزد دست ما بود؟ کم بهت محبت کردیم؟ پوزخندی زدم و گفتم: کدوم محبت؟
با لکنت گفت : اِ ... خب خواهرت. به احترام اون...
حرفشو قطع کردم و گفتم: اگر خواهرم احترام داشت برای مال برادرش نقشه نمیکشیدی. این آب و بیسکوییت هم به احترام خواهرم آوردم برات تا فردا تکلیفتو روشن کنم. اومد جلو، دستمو گرفت و گفت: ما رو اینجوری جلوی پسر نوکر پدرت کنف نکن فریدون خان. هلش دادم و گفتم: دهنتو ببند و به اون جنازه برس.
اومدم بیرون و درو قفل کردم.
برگشتم تو آشپزخونه. سالار به خودش میپیچید و موهاشو چنگ میزد. دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم: آروم باش مرد.
با غصه گفت: چه طور آروم باشم؟ از وقتی یادم میاد جور زندگشو کشیدم. عاطل و باطل و معتاد! فقط باعث آزار و غصه بود. بیچاره بی بی و بابام. گفتم عیب نداره من میشم عصای دستشون. اما این انگل نذاشت. اول برادراتون اومدن سراغ من. از هزار راه وارد شدن. اما جواب من یکی بود: من لقمه ی حروم نخوردم و نمیخورم. من سر سفره ی پدر شما بزرگ شدم. چه جوری نمکدون بشکنم؟
وقتی دیدن نمیتونن منو از راه به در کنن رفتن زیر پای این معتاد مفلوک نشستن. اینم که از خدا خواسته. شد جاسوس اونا. چند بار یقه اشو گرفتم و گفتم با آبروی بابا بازی نکن. این پیرمرد گناه داره. خدا رو خوش نمیاد. اما انقدر بیعار و تنه لشه که به خرجش نرفت که نرفت. ریزه خوار و پس مانده خوار سفره های برادراتونه. ای لعنت به این زندگی نکبت.
سالار با مشت کوبید رو میز. بلند شدم چای دم کردم. نشستم و گفتم: عیب نداره سالار جان. همدردیم. وسط عصبانیت زهرخندی زد و گفت: درد شما بیشتره.
- اما من مثل تو نیستم. من حرص نمیخورم.
سالار بلند شد دو تا چای ریخت و گفت: منو ببخشین. گفته بودین کارم دارین. گریه های بابام دیونه ام میکنه. وقتی میبینم از خجالت مچاله میشه و میگه من یه عمر با آبرو و عزت زندگی کردم و پسرم اینجوری بار اومده، دلم میخواد نصرالله رو تیکه تیکه کنم.
-نه آقا جان. این راهش نیست. من دست برادرامو کوتاه میکنم اونوقت خیال همه راحت میشه. ببین سالار جان فردا رو اگر میشه مرخصی بگیر. از صبح باید با من بیای جایی.
-کجا آقای دک... ببخشید فریدون خان؟
-کار دارم سالار جان. بعد هم یه حوضخونه پیدا کردیم که با دیوارهای گچی تیغه اش کردن. چند تا کارگر ماهر باید بیاری که بدون آسیب زدن به بافت حوضخونه اون تیغه ها رو خراب کنن.
سالار با حیرت پرسید: تو اینجا حوضخونه پیدا کردین؟
- آره. همین امروز. اتفاقا همین حوضخونه بود که باعث اینهمه جنجال شد. برادرام و مصطفی به تکاپو افتادن. فکر میکنن اونجا گنج چاله.
سالار قهقهه ای زد و گفت: خیلی مشتاقم ببینمش.
- بذار چای بخوریم بعد میریم.
هر دو در سکوت چای و شیرینی خوردیم و بعد رفتیم بیرون. با کلید قفل درو باز کردم و هر دو با چراغ قوه رفتیم پایین. سالار با چراغ قوه همه جا رو با دقت نگاه کرد و گفت من الان برمیگردم. چند دقیقه ای طول کشید تا برگشت. لباساشو عوض کرده بود و بیل و کلنگ آورده بود.
گفتم: نمیخواد الان که ناراحتی کار کنی سالار جان. عجله ای نیست.
-نه فریدون خان. اگر الان یکی از دیوارها رو خراب کنم اینجا کمی روشن میشه. تازه میتونیم بفهمیم باید چه کار کنیم. به بی بی هم گفتم که اینجاییم. شما بیزحمت وایسین کنار یا برین بیرون. اینجا پر از گرد و خاکه.
-میمونم. مگر من و تو چه فرقی داریم؟
سالار خندید و گفت: من شغلم اینه. سر و کار داشتن با گرد و خاک و گچ و سیمان...بیاین این دستمالو ببندین دور دهنتون. بی بی داده. یکی برای من و یکی برای شما. دستمالها رو بستیم دور دهن و بینیمون. شکل تروریست های حزب الله شده بودیم.
سالار با دست زدن به چند تا دیوار بالاخره یه دیوارو انتخاب کرد و شروع کرد. منم چراغ قوه ها رو نگه داشته بودم تا اون بهتر ببینه. دو ساعتی طول کشید تا سالار بی هیچ آسیبی یه دیوارو خراب کنه. واقعا توی حوضخونه روشن شد و ما تازه تونستیم ببینیم این پایین چه خبره. هر دو حیرت زده فقط تماشا میکردیم. انقدر زیبا بود که نفسمون بند رفته بود. سالار باز رفت بیرون. من روی سکو نشستم. سرمای سنگ و بوی نا پشتمو لرزوند. سرو صدایی از بیرون میومد. رفتم بالا. سالار یکی از پریزها رو باز کرده بود و میخواست یه سیم برق بکشه برای حوضخونه. ده دقیقه ی بعد ما تونستیم با روشن شدن لامپ کاملا این شاهکارو ببینیم. من که محو نقاشی های روی دیواراش بودم.
سالار هم با دقت نگاه میکرد و دست به دیوارها و طاقی های آبی میکشید و میرفت جاهای دیگه رو امتحان میکرد. سمت چپ و راست حوض چند تا اتاقک بود. کلی فرش های دستباف روی سکو بود که غرق گرد و خاک و غبار و تار عنکبوت بودن. سالار برگشت و شروع کرد به خراب کردن دیوارها. هوس کردم کمکش کنم. نذاشت. خندید و گفت: کار شما نیست آقای دکتر. دستاتون تاول میزنه. در ضمن با عرض معذرت تجربه ندارین و این بنای زیبا رو خراب میکنین. خندیدم و گفتم: حرف حساب جواب نداره.
سالار مشغول به کار شد. منم سعی کردم فرشا رو ببرم بیرون. در ضمن طوری هم که سالار شک نکنه  گوشه کنارها رو چک میکردم. تا شب سالار نیمی از دیوارها رو خراب کرد. نزدیک شام مش رحیم و بی بی و جانان هم اومدن. همه با حیرت و تعجب نگاه میکردن. جانان میگفت باورم نمیشه اینهمه سال تو خونه ای زندگی کردم که همچین چیزی هم داشته. باورم نمیشه. خیلی هیجان انگیزه.
بی بی گفت: بیاین بریم مادر. خودتونو هلاک کردین. کلی کار داریم. فردا باید مش رحیم کارگر بیاره این فرشارو بشورن. اینجا رو تمییز کنن. سالار گفت: نه مادر. من فردا سر کار نمیرم و اینجام. کسی نباید به اینجا دست بزنه تا کار من تموم بشه. فرشا رو هم میدیم قالیشویی. زیلو نیستن که. اینا الان کلی قیمتشونه.
با سالار فرشارو بردیم گذاشتیم تو آشپزخونه. بهش گفتم دو تا سگ دوبرمن برام پیدا کنه. دو تا توله ی زیر یکسال. گفت که اینکارو میکنه. رفتیم خونه و دست و رومونو شستیم و نشستیم سر سفره ی تمیز و رنگارنگ و با سلیقه ی بی بی. در کمال آرامش و سکوت شاممونو خوردیم و با سالار برای ساعت 9 فردا قرار گذاشتیم. میخواستم با جانان و سالار برم پیش وکیل. باید اونها هم حضور می داشتند.
فردا صبح بعد از صبحونه ی خوشمزه و نون های تازه ای که هوش از سرم میبرد، با جانان و سالار و البته با ماشین سالار رفتیم دفتر وکیل. مدارک لازمو برده بودم. نشستیم تا منشی صدامون زد. رفتیم تو. عاقلهِ مردِ مو سفید با شخصیتی به استقبالمون اومد و خودشو معرفی کرد. با هم دست دادیم. حال و احوالمو پرسید و چند تا ازم سئوال کرد و مخصوصا میپرسید آیا در این مدت اومدم ایران یا نه؟ به کسی وکالت دادم یا نه؟
پاسپورتمو نشونش دادم. گفتم نگاه کنین ببینین حداقل تو ده سال گذشته من ایران نبودم. یعنی اصلا نبودم. سی و دو ساله که من پامو ایران نذاشتم و به تنها کسی که وکالت دادم خواهرم جانانه که الان کنارم نشسته.
وکیل با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت: میشه باهاتون خصوصی  حرف بزنم؟ گفتم: نه. من چیزی ازین دونفر پنهان ندارم. بگین.
وکیل من من کنان گفت آخه این خانوم تو این سی ساله خونه اتونو اجاره داده.
جانان یهو از جا پرید. بیچاره با حیرت پرسید: من؟ کدوم خونه؟ یه خونه داریم که مادرم تا چند سال پیش زنده بود و توش زندگی میکرد. چی رو اجاره دادم آقا؟
دست جانانو کشیدم و گفتم: هیچی. آروم باش.
بیچاره جانان مثل خواب زده ها نگاهم میکرد. شوک شده بود. وکیل ادامه داد اتفاقا امروز روز تجدید قرارداده و من اون بنگاهی رو که سالهاست این اجاره رو تمدید میکنه، پیدا کردم و یه قرار ملاقات هم گذاشتم.  زیاد هم از اینجا دور نیست. اگر مایلید بریم اونجا.
با کمال میل پذیرفتم. برای سالار و جانان توضیح دادم که این مربوط به خونه ایست که پدر در قم به اسم من کرده. سند هم دست منه. حالا کی داره اجاره اش میده و به کی اجاره اش دادن الله و اعلم. جانان با حیرت گفت: تو قم؟
خندیدم و گفتم: مثل اینکه یادت رفته پدربزرگ ما مرجع تقلید بوده و یکی از خوانین قم. اون خونه هم مال منه. سندش پیش منه. اما کدوم مارمولکی رفته و فهمیده همچین چیزی هست و مدرک سازی کرده و تا به امروز اجاره اش داده چیزیه که تا چند دقیقه ی دیگه میفهمیم.
جانان رنگ و روش پریده بود. سالار هم تو شوک بود. به اتفاق وکیل رفتیم اون دفترخونه. وکیل قبل از رفتن مطمئن شد که صاحبین ملک اومدن. استرس عجیبی داشتم. دلم نمیخواست برم ببینم کی داره اینکارو میکنه. البته میدونستم اما دلم میخواست حدسم درست نباشه. رفتیم داخل. تا وارد شدیم آه من و جانان بلند شد. دو تا برادرام با یه خانوم غریبه اونجا بودن. هر دو دستپاچه شدن. سلامی کردم. با خنده پرسیدم: شما کجا اینجا کجا؟ کمی من من کردن و گفتن یه کار کوچولو داریم. وکیل هم با یه آقایی سلام احوالپرسی کرد و بلند به برادرام اشاره کرد صاحبای این خونه این دو تا آقا و خواهرشون هستند. با حیرت به اون خانوم نگاه کردیم. من سریع پریدم در بنگاهو قفل کردم. بنگاه دار گفت: چکار میکنی آقا؟؟ گفتم بشین که سی و چند ساله داری کار خلاف قانون میکنی. صاحب این خونه منم که خارج از ایران بودم. این آقا هم وکیلمه. این خانوم هم خواهرمه. منم برادر این دو تا آقا هستم. یهو اون خانوم بلند شد و گفت: نه این آقا دروغ میگه. من همسر آقا مصطفی هستم. این آقا رو هم نمیشناسم. برادرام سعی کردن ساکتش کنن. جانان با وحشت به ماها نگاه میکرد. با حیرت پرسید: تو زن مصطفایی؟
اون خانوم با دریدگی گفت: آره. زنش اجاقش کور بود اومد منو گرفت. یعنی آقا شهرام ایشونو معرفی کرد و تایید کرد. نگاهی سرزنش آمیز به شهرام کردم. پستی و دنائت این مرد حد و اندازه نداشت. جانان با حیرت به شهرام گفت: راست میگه؟
شهرام سرشو انداخت پایین. رفت طرف بهمن. از بهمن هم همن سئوالو پرسید. اونم جواب نداد. اون خانوم از تو کیفش شناسنامه اشو درآورد و نشون داد. جانان فریادی زد و غش کرد. اگر سالار به موقع جلو نمیپرید جانان با سر میخورد زمین. جانانو نشوندیم رو صندلی. به صورتش آب زدیم. بهوش اومد. وکیل و بنگاه دار با حیرت ما رو نگاه میکردن. به وکیل گفتم مدارک اجاره خونه رو از بنگاه دار بگیره و حساب کنه ببینه چقدر اجاره گرفتن تو این سی و خرده ای سال. حساب کردن. گفتم یه 150 هزار دلار هم به این مبلغ اضافه کنه. جانان با حیرت پرسید دلار چرا؟ گفتم من هر ماه برای بی بی و مش رحیم حقوق میفرستادم. سالار با حیرت داد زد: چی؟ من بعد از فوت عزیز دارم خونه رو میچرخونم. کدوم حقوق؟؟ دستی زدم به شونه اش و گفتم: آروم باش. میدونم. اونا رو هم همین لجن ها بالا کشیدن. جانان دستشو گذاشت رو سرش و نالید: وای خدا...
اونا رو هم حساب کردن و رقم میلیاردی شد. به بنگاه داره گفتم بشین آقا. اولا به کسی که اینجا رو اجاره کرده، بگو خونه رو تخلیه کنه. ثانیا برادرم یه باغ بزرگ تو درکه داره که الان به من فروختش. قولنامه رو بنویس. بنگاه داره نگاهی به شهرام کرد و شهرام گفت: داداش...
گفتم داداش بی داداش. پولامو خوردی رفتی ملک و املاک خریدی. حالا باید پس بدی. میل خودته. یا با زبون خوش پس میدی یا جور دیگه پس میگیرم. شهرام برافروخته و عصبانی گفت: فقط من نبودم. مصطفی و بهمن هم بودن. 
گفتم به من چه. تو میدونی و اون اراذل. من کاری ندارم.
با حرص گفت: اگر اینطوریه تو هم به خاطر اون حوضخونه باید یه چیزی به ما بدی. رو کردم به بنگاهیه و گفتم: آقا برای فروش یه ملک 150 ساله قیمت زمینو حساب میکنن یا ساختمونو؟ بنگاه دار گفت: زمینو. رو کردم بهش و گفتم: این از این. امضا میکنی یا بگم وکیلم حکم جلبتو بگیره و اینهمه اسم و رسمی که با اون ریش ها و حقه بازیهات و حاجی شدنت جمع کردی، به لجن بکشم؟
شهرام با حرص گفت امضا میکنم. قولنامه رو امضا کرد و وکیلم پشت قولنامه نوشت که کل پول پرداخته شد و قرار محضر هم برای یک هفته دیگه گذاشته شد. به بنگاهی هم گفتم تمام هزینه های بنگاه و وکیل هم پای ایشونه. ازشون خداحافظی کردیم و جانان نیمه هوشیارو بغل کردم و رفتیم تو ماشین. قولنامه رو دادم دست وکیل و گفتم بقیه اش با شما. فکر پول نباشین. هزار دلار دادم بهش. سالار دلارها رو پس گرفت و دو تا چک به وکیل داد. برگشتیم خونه. جانان تقریبا از حال رفته بود. بغلش کردم. بی بی و مش رحیم که با صدای ماشین اومده بودن بیرون با دیدن من و جانان سراسیمه دویدند طرف ما. بی بی میزد تو سرش و میگفت: چی شد؟ و جیغ میزد. سالار کشیدش کنار. بردمش خونه ی بی بی. خوابوندمش. مانتو روسریشو درآوردم. بی بی بدو رفت یه کاسه اورد که یه چیزی توش بود. گرفت زیر بینی جانان و جانان بهوش اومد. به صورتش آب زد. جانان تا بی بی رو دید زد زیر گریه. چه گریه ی پر درد و جانسوزی. بی بی هم قربون صدقه اش میرفت و میگفت: فدات بشم. دورت بگردم. گریه نکن عزیزم. من قربونت بشم. هیچی نیست. فریدون مثل شیر اینجاست. من قربون تو برم مادر جان. هیچی نیست و هی ناز و نوازشش میکرد. سالار هاج و واج ایستاده بود. گفتم برو مصطفی و نصرالله رو بیار. کلیدو دادم بهش. مش رحیم مثل مرغ سرکنده دور خودش میچرخید. چند دقیقه بعد سالار با مصطفی و نصرالله برگشتن. سلامی کردن و اومدن نشستن. مصطفی با دیدن جانان حیرت زده بلند شد که بره طرفش که آمرانه گفتم: بشین. با تعجب نشست و صداشو بالا برد که نامسلمون چرا بشینم؟ نمیبینی زنم غش کرده؟ جانان با نفرت روشو برگردوند. سالار کوبید با مشتش زمین و گفت: تف به همه اتون که روی هر چی نامرده سفید کردین.
مصطفی با حیرت میپرسید: چی شده؟
گفتم هیچی. امروز میدونی چه روزیه؟
با گیجی گفت: نه.
گفتم: یادت نیست قرارهای امروزتو؟ مثلا با برادرای من و یه خانوم قرار نداشتی تو بنگاه؟
یهو رنگش پرید. با تته پته گفت: جانان غلط کردم. جانان شکر خوردم. میدونم اشتباه کردم. دزدی کردم. روی تو زن گرفتم.... یهو بی بی جیغ زد و کوبید دو دستی تو سرش. جانانو بغل زد و گفت: آی بمیرم ننه برات...بچه ی سیاه بختم.... بچه ی ستم کش من...
مصطفی رفت افتاد به پای جانان. پاهاشو ماچ میکرد. التماس میکرد. جانان با نفرت گفت: فریدون اینو بکش کنار. کثیفم میکنه.
به جای من سالار زد به شونه ی مصطفی و گفت برو عقب. مصطفی خورد و داغون برگشت سرجاش. هی داد میزد غلط کردم.
گفتم: دزدی کردی هر غلطی کردی میری گورتو گم میکنی. دو روز دیگه هم میای محضری که من تعیین میکنم، خواهرمو طلاق میدی وگرنه بلایی سرت میارم که تا آخر عمر به جای راه رفتن مثل مار بخزی.
مصطفی پرید طرف من. دستامو گرفت و گریه کنان التماس میکرد: من فدای تو بشم فریدون خان. بیا بزرگی کن. آقایی کن. پولاتو پس میدم. اون زنه رو هم میفرستم رد کارش. بذارخواهرت برگرده سر خونه زندگیش.
پوزخندی زدم و گفتم: پولامو پس گرفتم.
با دهنی باز مونده از تعجب پرسید: از کی؟
جانان گفت: از شهرام. آخه بی شرف هیچی ندار حقوق بی بی و مش رحیم هم خوردن داشت؟ محتاج حقوق این پیرمرد پیرزن بودین؟؟ بی بی با حیرت پرسید: کدوم حقوق ننه؟
سالار گفت: مادر فریدون خان براتون هر ماه حقوق میفرستادن اما ایشون و آقا شهرام و بهمن خان به شما ندادن و برداشتن برای خودشون.
مصطفی گفت نصرالله هم حساب کنید. یهو سالار پرید طرف نصرالله و نصرالله کبود و متورم رفت پشت مش رحیم پناه گرفت. سالار غرید: بدبخت بیچاره ی بی غیرت میدونی اون پول چقدر  بوده؟ چقدرشو دادن به تو؟ نصرالله لرزون و ترسون گفت: ماهی صد هزار تومن داداش. تروخدا نزن. مش رحیم برگشت و در کمال ناباوری کشیده ای زد تو صورت نصرالله. برق از سر همه امون پرید. مش رحیم دستاشو گرفت جلو صورت نصرالله و گفت: این دستا رو ببین. از بچگی کارگری و خدمتکاری کردم. یه لقمه نون حروم نذاشتم دهنتون. اینه مزد دستم؟ من اینطور بزرگت کردم؟ اینجور بارت آوردم؟ چرا یک ذره مناعت طبع و غرور نداری؟ مگه سالار کم به تو و زن و بچه هات رسید و پول بهت داد؟ محتاج صد هزار تومن پول اینا بودی؟ خودتو به چندر غاز پول فروختی؟ برو نصرالله که حلالت نمیکنم. برو و دیگه برنگرد.
 سالار یقه ی نصرالله رو گرفت و کشون کشون بردش بیرون و انداختش بیرون. درو بست و برگشت. به مصطفی گفتم: میری یا بگم سالار بندازتت بیرون؟ یهو پاشد هوار زد: به تو چه مسائل زن و شوهری ما؟ تو چرا دخالت میکنی؟ خب این مشکلات همه جا و بین همه زن و شوهرا هست. آی مسلمونا بیاین به فریادم برسین. زور میگن. زنمو دوست دارم. به زور میخوان طلاقش بدم.
آمرانه گفتم: صداتو بیار پایین. مصطفی که دید من آرومم صداشو بالاتر برد و گفت: نمیارم. میخوام ببینم چکار میکنی؟ دو روزه اومدی عین  زلزله همه چیزو زیر و رو کردی. زندگیمونو داغون کردی. بهم ریختی. غریدم: اونوقت که کثافت کاری میکردی باید فکر اینجاشو میکردی. آخه ابله چی فکر کردین شماها؟ که من برنمیگردم؟ ببو گلابیم؟ هان یا فکر میکردین طرف دکتره و پولداره و به مسائل روز ایران و قوانین جدید هم وارد نیست و مالشو میکشیم بالا؟ چی تو کله ی پوکتون بود؟ ابله من روزی نبود راجع به مسائل ایران و اخبارش نخونم و نشنوم. زدین به کاهدون. میدونی چه طوری شهرامو نقره داغ کردم؟ باغ درکه اشو تو بنگاه ازش گرفتم.
مصطفی آه از نهادش بلند شد.
گفتم: یالله. لشتو بردار و ببر. من به برادرم رحم نکردم. تو که جای خود داری. هری. فردا از محضر بهت زنگ میزنن. براش وکیل گرفتم. یا میای با زبون خوش و مثل بچه ی آدم پای برگه ی طلاقو امضا میکنی یا میندازمت تو گونی و له و په و درب و داغون میبرمت محضر. میل خودته.
مصطفی دوباره شروع کرد کولی بازی درآوردن. جانان دیگه طاقت نیورد. تف کرد تو صورتش و با گریه گفت: بیست ساله وانمود کردم اشکال از منه که بچه دار نمیشیم. حس مادر بودنو تو خودم کشتم. به مادرم و خانواده ام هم دروغ گفتم. نمیخواستم سرشکسته بشی. اینه مزد دستم؟ رفتی زن گرفتی که اجاق من کوره؟ ای بی چشم و رو. نمیبخشمت. هرگز. هیچ وقت. بی شرف بی غیرت. تو یه هرزه ای. نابکار.
مصطفی هر چی التماس کرد فایده ای نداشت. جانان دیگه نمیخواست کنارش بمونه. مصطفی از رو نمیرفت و هی التماس میکرد. مجبور شدیم به گفته ی جانان بندازیمش بیرون. موبایلشم دادم بهش.
برگشتیم تو خونه. آرامش پس از زلزله بود. همه چیز خراب شده بود اما ما زنده بودیم و مجبور به زندگی. بعد نهار سالار لباساشو عوض کرد و گفت من میرم حوضخونه. اگر کار نکنم سکته میکنم. منم حاضر شدم و گفتم: منم میام. بی بی و جانان هم بی حال و بی رمق افتاده بودن یه گوشه و با هم زاری میکردن. مش رحیم هم دورشون میگشت.
سالار تا شب تمام دیوارها رو خراب کرد. البته دو تا کارگر هم اومده بودن برای تمیز کاری. آخر شب حوضخونه به شکل اصلیش برگشته بود و فردا باید یک نظافت اساسی میشد. خسته و کوفته نشستیم روی سکوها. نگاهی دوباره به حوضخونه کردم.
به‌راستی تماشائی بود. دور قاب پنجره ها طاقنماهائی داشت که با کاشی شطرنجی آبی تزیین شده بودند .رنگ کاشی ها محیط حوضخونه رو مهتابی کرده بود. حوض هم آستری از کاشی آبی داشت با فواره هایی زیبا. روبروی نورگیرهای مشبک با شیشه های رنگی، سرتا سر سکوهایی از سنگ مرمر بود که هفت اتاقک کوچک روی  این سکو با عمق حدودا یک متر و نیم ساخته شده بود. میان این اتاقک ها یک اتاقک از همه بزرگتر بود. کاشی های شش گوشه ی آبی دور تا دور این اتاقک ها رو در چندین ردیف منظم زینت داده بودند. بی اختیار شعری رو که مادر نوشته بود زمزمه کردم: 

در طاق طاقی ِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش
در هزار آئینه شش گوش ِ کاشی.
لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خرد
که بروقفه خواب آلوده اطلسی ها
می گذشت
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی
ناآگاه
از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار چشمهای بادام تلخش
در هزار آئینه شش گوش کاشی.
روز
بر نوک پنجه می گذشت
از نیزه های سوزان نقره
به کج ترین سایه،
تا سالها بعد
تکـّرر آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
طاق طاقی های قیلوله
و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد
بر سکوت اطلسی های تشنه،
و تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ
در هزار آئینه شش گوش کاشی
سالها بعد
سالها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره دور دست ِ حوضخانه.
آه امیر زاده کاشی ها !
 

۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

بازگشت منتقم- قسمت چهارم


 چند بار این شعرو از بالا تا پایین خوندم. باید میفهمیدم عزیز منظورش چی بوده و چی می خواسته به من بگه.
 قیلوله ناگزیر
در طاق طاقی ِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش
در هزار آئینه شش گوش ِ کاشی.
لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خرد
که بروقفه خواب آلوده اطلسی ها
می گذشت
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی
ناآگاه
از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار چشمهای بادام تلخش
در هزار آئینه شش گوش کاشی.
روز
بر نوک پنجه می گذشت
از نیزه های سوزان نقره
به کج ترین سایه،
تا سالها بعد
تکـّرر آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
طاق طاقی های قیلوله
و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد
بر سکوت اطلسی های تشنه،
و تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ
در هزار آئینه شش گوش کاشی
سالها بعد
سالها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره دور دست ِ حوضخانه.
آه امیر زاده کاشی ها
با اشکهای آبیت
انقدر غرق فکر کردن بودم که نفهمیدم وقت چطور گذشت. با تکونهای ملایم دست خواهرم به خودم اومدم. با حیرت پرسیدم: چیه عزیزم؟ جانان با خنده گفت: انقدر غرق شاهنامه بودی که نفهمیدی ظهر شده و وقت نهاره و در ضمن تلفن هم داره زنگ میخوره. یه آقایی با تو کار داره داداش. گوشی رو گرفتم، وکیل بود. گفت که اطلاعات کافی گرفته و باید حضورا برم ملاقاتش. برای فردا ساعت 10 صبح قرار ملاقات گذاشتیم. جانان با حیرت پرسید: این کی بود داداش؟ گفتم: رفتی خرید از 118 شماره ی یه وکیل گرفتم برای یه سری از کارام. الان زنگ زد گفت فردا صبح برم پیشش.
جانان با نگرانی گفت: برای اون پولا که فرستادی؟
خنده ی بلندی کردم و گفتم: نه خواهر جان. اونا رو حل شده بدون. برای اون پولا که وکیل نمیگیرن.
خواهرم نفس راحتی کشید و گفت: بیا بریم خونه بی بی. چند بار صدا زد گفت نهار آماده است و میخواد سفره بندازه.
هر دو رفتیم پیش بی بی. بوی خوش قورمه سبزی مدهوشم کرد. سالها ی طولانی همچین عطر و بویی رو حس نکرده بودم. وای سبزی خوردن هم بود. بی بی با سلیقه و دقت سفره چیده بود. آه! عطر برنج ایرانی با زعفرون مستم کرد. بی بی برام کلی پلو خورشت و ته دیگ کشید. مش رحیم دست نوازشی به سرم کشید و گفت بخور پسرم. بخور تا از دهن نیوفتاده. آخه بابا جون چی صدات کنیم؟ آقای مهندس، دکتر؟ چی بابا؟ خانوم جان هم هر دفعه می پرسیدیم فریدون چیکاره شده میگفت زبونم نمیچرخه بگم.
جانان خندید و گفت: این یه رازه.
با خنده گفتم: قصاب شدم مش رحیم. بی بی داشت آب میخورد که یهو آب پرید تو گلوش. جانان میزد پشت بی بی. من و مش رحیم هم می خندیدیم. بی بی گفت: واه ننه رفتی فرنگ اونهمه درس خوندی قصاب شدی؟ پناه بر خدا. خدایا توبه. ننه شوخی کردی؟
لبخندی زدم و گفتم: نه بی بی قصاب شدم اما قصاب آدما. بیچاره بی بی حیرون و گیج نگاهم میکرد. با خنده گفتم جراح قلب شدم بی بی. بی بی یهو پرید بغلم کرد و سر تا پامو بوسید و گفت: آی ننه قلبم وایساد. چرا همچین میگی خب؟ جانان با ناباوری گفت: داداش راست میگی؟ تو پزشکی خوندی؟ پس چرا عزیز میگفت نمیتونه بگه؟ گفتم برای اینکه من نمیخواستم خواهر. 
بی بی کلی قربون صدقه ام رفت. مش رحیم با سرخوشی چند بار کوبید پشتم و گفت: باریکلا پسر. روسفیدمون کردی. شیر مادر حلالت باشه. 
 نگاهشون کردم. پر از شور و هیجان و معصومیت یه انسان معمولی بودن که از موفقیت یکی از عزیزانشون غرق شادی و مسرت شده بودن. من بهشون دروغ نگفته بودم. من واقعا قصاب آدما بودم. البته نه آدمای معمولی. جنایتکارانی که بعد از روشن شدن حقایق، زمینو از وجودشون پاک میکردم. اونا نمیدونستن من چه موجود خطرناکی هستم. در ظاهر جراح قلب بودم اما جایی کار میکردم که اونا به فکرشون هم نمیرسید....
من به پدر قول داده بودم... شب آخر... پدر واقعیت بسیار بزرگ و مخوفی رو به من گفته بود که در واقع تکه ی گمشده ی بزرگ انقلاب 57 بود. من باید وارد سازمانی میشدم که تکه ی گمشده ی پازلو که پدر گفته بود، پیدا میکردم.
 سال آخر تخصص بودم که یک اتفاق منو در مسیری قرار داد که خیلی زود تبدیل شدم به یکی از، از ما بهترون های این دنیا. در ظاهر جراح بودم و در بیمارستان فعالیت میکردم اما در باطن کس دیگری بودم.  هیچ مانع و گرفت و گیر اداری و قانونی برای من نبود. کسی جرات بازخواست و سئوال و جواب از من نداشت و من در انجام هر کاری آزاد و مجاز بودم. به همه ی اطلاعات دسترسی داشتم و ازین اطلاعات برای کامل کردن داده هایی که پدر بهم داده بود استفاده میکردم.
برگشته بودم. با نیمه ی بزرگی از تکه ی گمشده ی پازل در دستم. تکه ی کوچکی از پازل مونده بود که بزودی پیداش میکردم و ماموریتم آغاز میشد.
با صدای مش رحیم به خودم اومدم: کجایی بابا؟! غذات یخ کرد. بی بی همچنان قربون صدقه ام میرفت. با لذت نهارمو خوردم. چه لذتی داشت مثل یه آدم معمولی بی دغدغه ی مسئولیت های اینچنینی، زندگی کردن. شاید مدتش کوتاه بود اما بسیار لذت بخش بود. خودمو سبک و رها حس میکردم. در تمام مدت نهار شعری که مادر خطاطی کرده بود در ذهنم می چرخید. تنها کلمه ی کلیدی که ذهنمو مشغول کرده بود، حوضخونه بود. اما من از موقعی که یادم میومد تو این خونه حوضخونه نداشتیم. یهو فکر خوبی به ذهنم رسید.
بعد از تموم شدن نهار بی بی دلش طاقت نیورد و رفت برام اسفند دود کرد. از خنده ریسه رفتم. بی بی همینطوری بود. بچه که بودیم تا یه چیزی میشد میپرید اسفند دود میکرد و تخم مرغ میشکست برامون که ببینه کی چشممون زده.
خواهرم سبکبار و پر غرور از ته دل میخندید.
پیش مش رحیم نشستم. مش رحیم دستی به سرم کشید و یهو بغضش شکست. بیصدا گریه میکرد. نمیدونم از دلتنگی بود یا یادآوری خاطرات یدالله. برای اینکه حال و هوا روعوض کنم، گفتم: شنیدم سالار مهندس شده مش رحیم. مش رحیم با بغض گفت: آره بابا کوچیکته. گفتم: لطف داری مش رحیم. میخواستم یه تغییر تو خونه بدم. خونه خیلی قدیمی شده. جانان گفت سالار آرشیتکت ماهریه. خب کی بهتر از سالار. مش رحیم با خوشحالی گفت: منت گذاشتی بابا که قابل دونستی. راستش صبحی که زنگ زدم بهش و گفتم اومدی گفت بعد نهار یه تک پا میاد دیدنت. با خوشحالی گفتم: چه خوب! من خیلی دلم براشون تنگ شده. راستی نصرالله چکاره شده؟ کجاست؟ مگه با شما زندگی نمیکنه؟ مش رحیم انگار که یهو آتیشش زده باشن گفت: والله نمیدونم بابا. با برادرای شما و شوهر خواهرتون کار میکنه. ما که سر درنیوردیم چکاره است. به زور یه دیپلمی گرفت و بعد هم رفت پیش برادرای شما. لبخندی زدم و گفتم: خب پس جای نگرانی نیست. مش رحیم زهرخندی زد که دهنم بسته شد. خجالت کشیدم. هنوز نمیدونستم برادرام چکاره ان اما تو همین مدت کوتاه فهمیدم به شغل شریف کلاهبرداری و دزدی اموال من مشغول بودن. حالا با بقیه چه کار میکردن الله و اعلم.
بی بی با ظرف میوه و آجیل برگشت تو اتاق و هی قربون صدقه ی من رفت. جانان با خنده گفت: نگفتم بی بی فرق میذاره؟ بی بی به خنده زد پشت جانان و گفت: خجالت بکش زن گنده. چه حسودی تو!! همه خندیدیم. بی بی گفت: ننه فریدون جان مادر چای میخوری؟  
جانان گفت: ما هم که چوب خشک بی بی..
بی بی گفت: نه جانم تو که چای خوری، میدونم. مش رحیم هم روی نهار دو تا چای
میخوره. خودم هم همینطور. نمیدونستم برای فریدون بریزم یا نه؟
گفتم مگه میشه به این چایی های خوشرنگ و خوش  طعم بی بی نه گفت؟ بی بی اگر هم زهر هم بریزی میخورم چه برسه به چای.
بی بی زد تو سرش و گفت: زبونتو گاز بگیر بچه. الهی صد و بیست ساله بشی. اینحرفا چیه؟!
دوباره تو استکان های تمیز و کمر باریک بی بی چای نوشیدیم. مشغول گپ و گفت بودیم که سالار هم اومد. همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم. چقدر عوض شده بود. اونم مثل من پیر شده بود. یه دو سه سالی از من کوچکتر بود. مثل مش رحیم شریف و بزرگوار بود و مودب.
کلی با هم حرف زدیم و از گذشته گفتیم و خندیدیم. مش رحیم بهش گفت چه تصمیمی گرفتم. اجازه خواست بریم خونه رو ببینه. همگی رفتیم تو خونه. سالار بعد از کلی ور رفتن و امتحان کردن دیوارها و ستون ها گفت که باید کل فضای داخل کوبیده بشه.
گفتم ریش و قیچی دست خودت. طبقه ی بالا هم میخوام یه تغییر اساسی بدم. میخوام تو همه ی اتاق ها توالت و حموم دستشویی داشته باشه. توالت ایرانی ها را رو هم بنداز برن. سالار خندید و گفت الان بی بی بهت میگه کافر نامسلمون. به بی بی نگاه کردم.
پرسیدم: آره بی بی جان؟
بی بی تشر زد سر سالار که: بچه چقدر حرف میزنی. جانان از ته دل خندید و گفت: بفرما. من میگم این بی بی فرق میذاره.
بی بی بهش چشم غره ای رفت که همه خندیدیم. قرار شد سالار یه نقشه ی خوب تهیه کنه و بیاره. طفلکی کار داشت و با عجله خداحافظی کرد و رفت. بی بی و جانان هم رفتن تو خونه که یه فکری برای وسایل کنن. من و مش رحیم هم رفتیم تو باغ پشتی. درختها همه یه شکوفه نشسته بودن. مش رحیم گفت: کار خوبی کردی بابا که میخوای خونه رو تعمیر کنی.
-خیلی داغونه مش رحیم. باید زودتر ازینا به دادش می رسیدن. مش رحیم آهی کشید و خواست چیزی بگه اما پشیمون شد.صداش زدم: مش رحیم.
-جانم بابا.
-شما از کی اینجایین؟
-از موقعی که هنوز آقا بزرگ با  خانوم مادرتون عروسی نکرده بودن.
-اینجا حوضخونه یا آب انبار نداشته؟
یهو رنگ مش رحیم پرید و با دستپاچگی پرسید: چرا این سئوالو کردی بابا؟
-هیچی مش رحیم. فقط میدونم همه خونه های اعیانی قدیمی حوضخونه داشتن. گفتم شاید اینجا هم داشته.
مش رحیم آهی کشید و گفت: آره بابا اینجا هم داشت. با خوشحالی پرسیدم: پس کو؟
-سرجاشه بابا. منتها بعد از کودتای 28 مرداد آقا بزرگ دستور دادن حوضخونه رو تیغه بکشن و کور کنن.
با حیرت پرسیدم: چه ربطی به کودتا داشته آخه؟
مش رحیم آه جانسوزی کشید و گفت: خب برای اینکه پدر شما و دوستاش تو همین حوضخونه مخفیانه تشکیل جلسه میدادن.
-خب بعد چی شد؟
-هیچی بابا. گفتم که کورش کردن. مهر و مومش کردن و معلوم نشد کلیدش چی شد.
گفتم میتونی راه ورودیشو نشونم بدی؟ همونجا که میگی مهر و موم کردن؟
-ای آقا به چه درد میخوره دیدن یه در پوسیده ی زنگ زده؟
-خب مایلم ببینم حوضخونه چه شکلی بوده و میتونیم به سالار بگیم اونجارو هم درست کنه. خب چرا که نه؟ وقنی همچین آثار قدیمی زیبایی تو خونه داریم چرا ازش استفاده نکنیم؟.
-مش رحیم با اکراه پذیرفت. رفتیم پشت دیوار آشپزخونه. مجبور شدیم  کلی شاخه  روقطع کنیم و کل پیچک روی دیوار رو بِکنیم.  اززیر پیچک یه در آهنی زنگ زده نمایان شد. چه قفل عجیبی هم داشت. فکر کنم چند کیلویی میشد.
مش رحیم گفت: بفرمایین اینم اون در. نزدیک 60 ساله کسی این درو باز نکرده. اصلا نمیدونن کلیدش کجاست. با خنده کلیدو از جیبم درآوردم و گفتم: اینجاست مش رحیم.
مش رحیم با حیرت پرسید: اینو کی به شما داده؟
-پدرم داده به مادرم و بهش سپرده بوده که بده به من.
رفتم جلو. کلیدو انداختم تو قفل. قفل عجیبی بود. اما هیچ قفلی تو این دنیا نبود که نتونم بازش کنم. بعد از کلی وررفتن موفق شدیم درو باز کنیم. مش رحیم دو تا چراغ قوه آورد. داخل که ظلمات  محض بود و پر از گرد و خاک. چراغو روشن کردیم. مش رحیم گفت: بابا جان مواظب باش. بذار من جلو برم. شما نمیشناسی راهو. کلی پله هست از همین دم در هم شروع میشن. خدای نکرده میوفتی.
دلم ازینهمه محبت فشره شد. خود مش رحیم نزدیک هشتاد سالش بود اما باز نگران من بود که آسیب نبینم. کورمال کورمال رفتیم پایین. یه کم که چشممون عادت کرد حوضخونه قابل دیدن شد. وای خدای من چی میدیدم! هر چند لایه ی سنگینی از گرد و خاک همه جارو پوشونده بود و تارهای عنکبوت سر تا سر این هنر معماری باشکوهو پوشونده بود اما از زیباییش چیزی کم نمیکرد. واقعا تماشایی بود. البته جلوی پنجره های طاق نماشو تیغه های گچی گرفته بودند. حوض زیبایی با کاشی های آبی در وسط قرار گرفته بود که معلوم بود چندین فواره داره. چراغ قوه رو به دیوار انداختم. سراسر دیوار نقاشی شده بود. البته زیاد معلوم نبود چیه. اما حدس میزدم از شاهنامه باشه. انقدر تاریک بود که نور چراغ قوه هم به وضوح چیزی رو نشون نمیداد. انقدر گرد و خاک زیاد بود که من به عطسه و سرفه افتادم و ترجیح دادیم سریعتر بریم بیرون. از در که اومدیم بیرون بی بی و جانان مبهوت و حیرون به ما نگاه میکردن. بی بی گفت: وای پناه بر خدا. تو اون سوراخی چکار میکردین؟
جانان گفت: این در کجاست؟
من از زور عطسه داشتم خفه میشدم. خودمو رسوندم به شیر آب و سرمو گرفتم زیر آب. مشتمو پر آب کردم و گرفتم زیر بینیم و بالا کشیدم تا مجاری تنفسیم از گرد و خاک خالی بشه. صدای مش رحیم میومد که داشت توضیح میداد اینجا کجاست. شیرو بستم و رفتم طرفشون. بی بی با حیرت گفت من 50 ساله اینجام روحم خبر نداشت همچین چیزی هست. تو از کجا فهمیدی؟
با خنده گفتم: از مش رحیم.
جانان نگاهش پر از سئوال بود. کلیدو که عزیز خودش بهش داده بود تا حفظش کنه، نشونش دادم. درو دوباره قفل کردم و گفتم اونجا حسابی دیدنیه اما سالار باید بیاد و درستش کنه بعد برین ببینینش.همگی برگشتیم داخل خونه.... 
Web Statistics