نام واقعی من " مانی" ست. نام نقاش بزرگ ایرانی را بر روی من نهادند. روح عصیانگر و نا آرام و زیبا پسند نقاش نیز همراه نامش مرا دربر گرفت تا ناگفته هایش را فریاد زند... نام مستعار عزراییل را برگزیدم و چنین گفتم در مورد خویشتن خویش.. عزراییل هستم... برخاسته از سرزمین پارس... آمده ام تا خواب خوش ساده اندیشان و خوش باوران را آشفته سازم ....بی محابا سخن خواهم گفت. کاری به قضاوت اطرافیان نخواهم داشت.مهم نیست مرا چه می خوانند. آنم که هستم.
۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه
۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه
مینیمال های عزراییل: احترام زوری به عقاید دیگران.
اگر باورها و اعتقاداتتون قابل احترام باشن نیازی به وادار کردن دیگران برای احترام گذاشتن به اون عقاید نیست!
نعیمه ی اشراقی؛ بوی ماندگی میدهی و گند تحجر.
بوی آخوندیسم مدرن میدهی نعیمه. ژست ها و گفته های روشنفکر مآبانه ات با رفتارهای متضادت تنها یک چیز را ثابت کرد؛ آخوند زاده آخوند زاده است هر چند فیس بوک داشته باشد و از تکنولوژی استفاده کند! همه ی اینها در خدمت شارلاتانیسم آخوندی درونت درخواهند آمد. چرا که ارثیه ی ژنتیکی هر آخوندزاده ای دروغ و دورویی و تزویر و وقاحت ذاتیست!
این جمله از هر کسی هست باید با طلا نوشتش.
منافع ملی یعنی اینکه باید از اقوام ملت ساخت، نه از ملت اقوام ، بنابراین اقوام ساکن در یک کشور تا خود را یک ملت ندانند نمی توانند چیزی بنام منافع ملی را درک و احترام نمایند.
تفاوت بین رضایت مندی و سازگاری
سازگاري :
سازگاري به اساس كنار آمدن فرد با خودش و شرايط جديدش اطلاق ميگردد به عبارت ديگر سازگاري به توانايي تغير رفتار در پاسخ به تغييرات محيطي اشاره دارد بطوري كه فرد بين آنچه كه ميخواهد و آنچه شرايط جديد در اجتماع برايش ايجاد كرده، توازن برقرار ميكند.
این سازگاری و کنار آمدن لزوما به معنی رضایت از شرایط جدید نیست ، بلکه هدف ایجاد تعادل و توازن حداقلی تا رسیدن به مطلوب ها و نیازها ا ست،و اگر این سازگاری از حد مورد انتظار فراتر رود می تواند به خمودگی رفتاری ، عدم رضایت و ناخشنودی وبه تبع آن پرخاشگری در محیط زندگی منجر شود.
نمونه این مدل رفتار سازگارانه را در ادبیات داستانی قطعا شنیده اید که:
در زمان هاي خيلي قديم ، پادشاهي بر دياري حكومت مي كرده است . او مالیات زیادی از مردم می گرفت و هر روز بر مقدار ماليات ها مي افزود . مردم هم نسبت به این وضعیت هيچ گونه اعتراضي نمی کردند! و ماليات اضافه را مي پرداختند.
پادشاه با ديدن حالت رضایت گونه و سكوت مردم ، هر بار دستور افزايش ماليات را مي داد .
بار آخر خيلي به مقدار ماليات افزود .و از وزير خود خواست بازديدي از شهر كرده و عكس العمل مردم را مشاهده نمايد . وزير چنين كرد . و وقتي به دربار مراجعت نمود ، از رضایت ، سكوت و عدم اعتراض مردم خبر داد! پادشاه متعجب شده و پرسيد چطور چنين چيزي ممكن است ؟ مگر میشود در برابر این همه فشار باز هم اعتراض نداشته باشند!
لذا دستور داد اين بار علاوه بر اخذ ماليات ، چوبي هم به مالیات دهندگان بزنند ! اين دستور اطاعت شد ...... باز مردم هيچ گونه اعتراضي نكردند !!
روز بعد پادشاه برای ارزیابی شرایط و عکس العمل مردم خود به بازديد از شهر پرداخت .
مردم با ديدن پادشاه آرام و به ظاهر راضی بودند و هيچ گونه اعتراضي نكردند ، شاه متعجب از اين قضيه ، قصد مراجعت به كاخ را داشت كه ناگهان مردي گفت این پادشاه عادل! من اعتراضی دارم ، اجازه می دهید!؟
پادشاه از اين كه عاقبت كسي لب به اعتراض گشوده است ... فرمود آن مرد نزديك شود و اعتراضش را بگویید!
او با حالتی خاص! به پادشاه گفت : قربان پرداخت مالیات حق و مال شماست ! ولی تعداد افرادي كه چوب به مامی زنند ، كم است . و ما مجبوريم ساعت ها در صف بايستيم . ... لطفآ دستور دهيد بر تعداد اين ها افزوده شود تا ما در صف ها كم تر معطل شويم ...!
این داستان بخوبی بیانگر سازگاری است نه رضایتمندی !
*رضایت مندی:
رضایت مندی و خشنودی نتیجه ادراکی است که انسان بر مبنای ارزیابی مثبت محیطی و تجربه فردی نسبت به جامعه خود بدست می آورد، بعبارت دیگر رضایت مندی پیامد احساسات و نگرشهای مثبت نسبت به موقعیت خود در جامعه است به طوری که این حالت مثبت به سلامت فیزیکی _ ارگانیکی و بهداشت روانی منجر شود.
رضایت مندی اگر به شکل صحیحی ایجاد شده باشد میتواند به مرتبه بالاتری بنام تعهد اجتماعی ، که یک نگرش مستمرو وفادارانه نسبت به جامعه است منجر شود.
انسان خشنود میتواند در عین حالی که رضایت مند است با عوامل نا خوشایند و فشارهای محیطی به سازگاری مثبت بپردازد.بنابراین خشنودی میتواند سازگاری را بدنبال داشته باشد ولیکن سازگاری لزوما به خشنودی نمی انجامد.
نمونه بارز آن رفتار مردم کشور در دوران جنگ و دفاع مقدس است، که علی رغم فشارهای زیاد ، حس وفاداری و تعهد خود را نسبت به جامعه و اهداف آن از دست ندادند.
بطور کلی در ایجاد رضایت مندی و نشاط عوامل مختلفی نقش دارند.بخشی از این عوامل درواقعویژگیهای تعیین کننده یک جامعه هستند که میزان شادی ،رفاه و متعاقبا رضایتمندی افراد آن جامعه را تعیین می کند، این عوامل عبارتند از:
ثروت:در اینجا منظور از ثروت میزان قدرت خرید مردم و امکان تهیه تسهیلات زندگی می باشد. این شاخص به طور واضح تعیین کننده استطاعت مادی افراد برای تامین نیازهای اولیه انسانی می باشد.
آزادی فردی: افراد در جوامعی راضی تر و شادمان تر هستند که محدودیتهای فیزیکی و روانی کمتری را تجربه می نمایند. بطور کلی احساس کنترل داشتن بر محیط به جای احساس در کنترل محیط بودن از عوامل تعیین کننده رضایت مندی و شادمانی می باشد که میزان آن در جوامع مختلف متفاوت است.
دسترسی به معلومات: این بعد بیشتر ماهیت شناختی ملزومات رضایتمندی و نشاط را یادآورمی شود و شامل عواملی چون سواد آموزی و میزان ثبت نام افراد در مدارس و دانشگاهها و استفاده از رسانه ها می باشد.
برابری: درک نابرابریهای اجتماعی می تواند در میان اقشار مختلف جامعه متفاوت باشد. این نابرابریها در اقشار پایین جامعه حس نابرابری را افزایش داده و زمینه آسیبهای اجتماعی را فراهم آورد در حالیکه در اقشار متوسط و تحصیلکرده جامعه ،نابرابری ، احساس وجود بی عدالتی اجتماعی را تقویت نموده و زمینه نارضایتی را ایجاد نماید.
بحث و نتیجه گیری :
زماني ميتوان سلامت اجتماعي را تضمين نمود كه افراد جامعه در وضعیتی حاکی ازرضایت و با نشاط باشند . رضایتمندی ، نشاط و شادی بیانگر پویایی جامعه در ابعاد توسعه اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی و کاهش نابسامانی های خانوادگی است .
حال اگر ابعاد اشاره شده در جامعه سیری نزولی پیدا کند ، نشان دهنده سبک سازگارانه به منظور حفظ وضعیت جدید برای دستیابی و ایجاد تعادل و توازن حداقلی تا رسیدن به مطلوب ها و نیازها ا ست.در چنین شرایطی فساد و ناهنجاریهای اجتماعی در ابعاد مختلف رشد می یابند وحفظ منافع فردی جایگزین منافع جمعی می شود و جامعه مستعد گم گشتگی، از هم پاشیدگی وسقوط به مراحل پایین رفتار انسانی میشود.
نتیجه اینکه پذیرش شرایط سخت اجتماعی لزوما بیانگر رضایت مندی و آرامش واقعی در جامعه نیست ، بلکه نشان دهنده رفتار سازگارانه جهت کنترل شرایط تا برون رفت از آنمی باشدو اگر این رفتار طولانی شود عواقبی از قبیل: خمودگی رفتاری ، عدم رضایت و ناخشنودی وبه تبع آن پرخاشگری و مرگ اجتماعی خواهد داشت.
منبع: نت
منبع: نت
مینیمال های عزراییل: فرزند خواندگی.
این قوانین جدید فرزند خواندگی منو یاد نزول سوره ی احزاب و وضع قوانین غیر انسانی بر علیه فرزندخواندگان در زمان محمد رسول الله میندازه. باز معلوم نیست کدوم دیوث گردن کلفتی عاشق همخوابگی با فرزندخوانده اش شده که همچین قانون کثافتی وضع و تصویب شده.
۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سهشنبه
مینیمال های عزراییل: ابو علی سینا و شاهزاده ی مالیخولیایی.
ابو علی سینا شاهزاده ی مالیخولیایی را که فکر میکرد گاو شده و ماع ماع میکرد، با تظاهر به کشتن و سر بریدن درمان کرد. حالا تکلیف ما با گاوهایی که فکر میکنند آدم شده اند و با ردا و عمامه و نعلین بر تخت نشسته اند چیست؟
۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه
پایان همکاری من با بیرنگی.
خوشبختانه یا متاسفانه اتفاقی افتاد که من تصمیم گرفتم به فعالیت خود در بیرنگی خاتمه دهم. شاید یک اتفاق کاملا مسخره.
البته مشکل من این اتفاق نیست بلکه نتیجه ی نادرست گرفتن ازین اتفاق است که شرحش خواهم داد. گرچه که عدو اینبار سبب خیر شد.
یکی از فاحشگان مغزی خاله زنک بیکار و بی درد ول سوشیال بگیر که جز جاسوسی و مانیتور کردن و دروغ و دغل بافتن کاری بلد نیست و از قضا یکی از کاربران بیرنگی و فرندفید است به نفر سومی اطلاع داده بود که شخصی با نام اجل در فرند فید حسابی باز کرده که 100% خود عزراییل است. من صفحه ی این شخص را در فرند فید میگذارم. نوشته هایش را بخوانید و خود قضاوت کنید و شباهتش را با من پیدا کنید.
میخواهم دلایل مسخره ای را که من شنیدم برای شما بازگو کنم. اولین دلیل که این شخص من هستم نام اجل است. اجل به معنای مرگ. چون نام من هم عزراییل است. واقعا چه دلیل محکم و قاطعی!!
دومین دلیل عکس انتخابی پروفایل اجل است که عکس ازل هنرپیشه ی ترک است که مدیر سایت بی رنگی، سابق بر این ازین عکس در پروفایلش استفاده میکرده است.
سومین دلیل نوع نگارش نوشته های این شخص است. جل الخالق ازینهمه هوش و استعداد و نبوغ و اینهمه کارآگاه بازی. البته من دلایل رد این افترا را خواهم نوشت.
اولا من هرگز در فرندفید فعالیت ندارم و انقدر شهامت دارم که اگر مطلب، نقد، حرف و سخنی داشته باشم با نام واقعی خودم و در یک محیط مانند بیرنگی، بیان کنم. در نوشته های این شخص میبینید که احساس انزجار از محیطهای مجازی کرده است. همه ی سایتها را نام برده که بیرنگی نیز جزو آنهاست.
این کامنت من در بیرنگی که من بی پروا و بسیار رک اعتراضم را کرده ام. نیازی به پنهانکاری و ساختن آیدی در محیط های دیگر نداشته و ندارم.
Azrael حدود 2 ماه و 19 روز پیش
0
تبریک میگم بهتون. دارین پا میذارین جا پای سایت های دیگه. استفاده از عامل زور هنر نیست.
مدیران بیرنگی جوابگو باشن.
این از این. کامنت اون آقا یا خانم اجل رو هم کپی میکنم میذارم:
سایت های ایرانی یکی از یکی داغونتر و بیخودتر. مدیریت ها افتضاح و جانبدارانه. پارتی بازی و فرق گذاشتن و نور چشم بودن هم بیداد میکنه. مملکته واقعا ما داریم؟
البته به جای مملکت باید بگم اینم مردمه که ما داریم؟ یکی چند تا شناسه داره دراز دراز میگرده و کسی کارش نداره. یکی یه شناسه داره میان بهر دلیلی یه وصله ای میچبسونن و حسابشو میبندن. - اجل
بالاترین-آزادگی- بیرنگی- ریشه ها- یکی از یکی آشغالتر و بی محتواتر و جناح بندی شده تر. - اجل
اگر من بیرنگی رو آشغال میدونستم تا همین امروز اونجا فعالیت نمیکردم. در ضمن من مدیر ریشه ها رو میشناسم و هرگز نمیگم اونجا هم آشغال و بی محتواست. چطور میشه برای سایتی(بیرنگی) که اینهمه زحمت کشیدم بیام بگم آشغاله؟
البته اون آقا/خانوم فاحشه ی مغزی به اینجاش فکر نکرده بود که من با مدرک تودهنی بهش میزنم که سرشو بذاره لای پاش و زوزه کنان بره پی زندگیش و مثل یک کاراگاه و جاسوس بی جیره مواجب چنین حماقتی رو نکنه. شاید برای خودشیرینی و عزیز شدن چنین کاری کرده که برای من مهم نیست.
در ضمن در لیست کسانی که این آقا/خانوم اجل سابشون کرده و اونها سابش کردن اشخاصی هستند که من اصلا نمیشناسمشون و این اشخاص زیر یکی از فیداشون با ایشون خوش و بش کردن که آدرس فیدو میذارم. دو تا خانوم که من اصلا نمیشناسمشون.
آدرس فید: http://friendfeed.com/ajal2/37540d74
یکی از دلایل فوق تخصصی که بیان کردن احتمال داره بنده باشم وجود این فیده: http://friendfeed.com/ajal2/757aaaed
آهنگی افغانی از خواهر فرید زولاند. چرا که من هم 6-7 ماه پیش چنین آهنگی رو در بیرنگی لینک کردم!! اگر به تعداد بازدیدهای این آهنگ در یوتیوب نگاه کنید میبینید حدود 10000 بازدید داشته.یعنی غیر از من نه هزار و خرده ای بازدید کننده داشته که ممکنه یکیش هم همین آقا/خانم بوده است. یاللعجب ازینهمه هوش و استعداد برای تشخیص یکی بودن آیدی ها در دنیای مجازی. خوبه من سازنده ی این آهنگ نیستم. :))
دلیل دیگری که من دارم و کسانی که منو میشناسن اینه که بنده عاشق نیستم. برخلاف این آقا که اظهار عاشق بودن کرده. بنده در تمام عمرم عاشق کسی نبودم و درد کهنه و غم نهانی و شکایت از جفای معشوق ندارم.
خانم/آقای فاحشه ی مغزی جاسوس. به کاهدون زدی عزیز. اومدی فتنه گری کنی خودت رسوا شدی.
اگر به صفحه فید نگاه کنین عکسی از یک نقاش هست که بنده در تمام عمرم و هرگز چنین عکسهایی رو در هیچ محیطی نذاشته و نخواهم گذاشت.
من با قاطعیت اعلام میکنم که این آیدی متعلق به من نیست و دلایلم را برشمردم. با خوشحالی منتظر جواب خانم/آقای فاحشه ی مغزی مینشینم که دلایل شباهت من با این آیدی را بیان کند.
اما سخنی با نفر سوم: چه میشود گفت که مبنای قضاوت شما بر اساس حرفهای فاحشگان مغزی باشد که اطراف شما را فرا گرفته اند؟ چه اعتراض یا حرفی باقی میماند که بتوان با شما گفت؟ جز تاسف!
اما در آخر، حرفی با جاسوس ناشی و دو به هم زن. خانوم/آقای فاحشه ی مغزی به جای دروغ بافتن و دوز و کلک زدن و حرف مفت درآوردن برای دیگران به زندگی خود برسید تا اینگونه شرمنده و سرافکنده نشوید. شما یک نوکر بی جیره مواجب هستید که 24 ساعته کاربران را دنبال کرده و رصد میکنید و از سر بیکاری و برای خالی نبودن عریضه به دیگران تهمت میزنید که خود را عزیز کنید. چیزی را که میخواهید ارزانی خود شما. من دلایلم را منطقی بیان کردم. امیدوارم به جای فرار کردن حرف خود را ثابت کنید که اگر نه بی آبرو خواهید شد. البته هستید. کسی که آبرویی نداشته باشد هر حرفی را بر زبان خواهد آورد.
شاید این سئوال پیش بیاد چرا من با بیرنگی خداحافظی کردم و به همکاری با این سایت پایان دادم؟ دلیلش را توضیح خواهم داد. وجود چنین فاحشگان مغزی درین سایت که جاسوس بی جیره مواجب هستند و کاری جز تخریب و دروغ و دو به هم زنی و ایجاد ناامنی و بی اعتمادی ندارند. اگر حساب این فرد و یا افراد بسته شود و مطمئن شوم محیط بیرنگی از لوث وجود چنین انگل هایی پاک شده است حتما فعالیت خود را از سر خواهم گرفت.
شاید این سئوال پیش بیاد چرا من با بیرنگی خداحافظی کردم و به همکاری با این سایت پایان دادم؟ دلیلش را توضیح خواهم داد. وجود چنین فاحشگان مغزی درین سایت که جاسوس بی جیره مواجب هستند و کاری جز تخریب و دروغ و دو به هم زنی و ایجاد ناامنی و بی اعتمادی ندارند. اگر حساب این فرد و یا افراد بسته شود و مطمئن شوم محیط بیرنگی از لوث وجود چنین انگل هایی پاک شده است حتما فعالیت خود را از سر خواهم گرفت.
۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه
جوابیه ای به نعمیه اشراقی نوه ی خمینی در مورد ادعای کذب و خنده دار ایشان: قانون حجاب دستور امام نبود قانون مصوب مجلس بود و نمایندگان آن مجلس واقعا نمایندگان مردم بود!
دیدگاه پدربزرگ مرحومتان – امامخمینی(ره) - درباره حجاب چه بود؟قانون حجاب دستور امام نبود قانون مصوب مجلس بود و نمایندگان آن مجلس واقعا نمایندگان مردم بودند و فکر میکنم این قانون در سال 1361 به تصویب رسید و حجاب اجباری شد. باید تحلیل هر مسالهای را به زمان خاص خود ارجاع داد که در آن زمان قاطبه جامعه خواستار حجاب و زمینه الزامدارنده آن بود که نمایندگان مجلس با توجه به ضرورت و اقتضای زمانی آن به تصویب آن اقدام کردند، در آن دوره عموم کارهای مطرح و چشمگیر و حساس که در دولت یا مجلس تصویب و در مجاری خود اعمال میشد، تسامحا آن را دستور امام تلقی میکردند! مقتضای جامعه انقلابی، پذیرش حجاب برای طیفی و اصرار و خواستاری برای طیف دیگر بود که در آن زمان حجاب را با مساله ایثار و شهادت و جهاد همسنگ میدانستند.
اتفاقا به حکم ضرورت ملاحظه دستور احتمالی امام، برای مساله حجاب من خیلی جستوجو کردم ببینم امام جایی دستوری دادند اما هیچ دستوری پیدا نکردم تنها صحبتی که در این مورد پیدا کردم این بود که عدهای از امام سوال کرده بودند با این زنانی که در شهرهای شمالی با لباس شنا به داخل شهر میآیند چه کنیم؟ که امام در جواب گفته بودند مردم متدین شهرهای شمالی خودشان اجازه این کار را نخواهند داد. حتی جای دیگری دانشجویان بسیجی از امام پرسیده بودند در موارد بیحجابی حق برخورد داریم؟ امام در پاسخ، ایشان را از این کار منع کرده بودند و گفته بودند در مساله حجاب باید با لطافت برخورد کرد نه با خشونت. در مورد دیگری به امام خبر رسیده بود که عدهای در خیابانها به بهانه بدحجابی مزاحم خانمها میشوند امام سریعا اطلاعیهای منتشر کردند، این عمل را محکوم و از نیروهای انتظامی خواستند با اینگونه حرکات برخورد کنند.
اتفاقا به حکم ضرورت ملاحظه دستور احتمالی امام، برای مساله حجاب من خیلی جستوجو کردم ببینم امام جایی دستوری دادند اما هیچ دستوری پیدا نکردم تنها صحبتی که در این مورد پیدا کردم این بود که عدهای از امام سوال کرده بودند با این زنانی که در شهرهای شمالی با لباس شنا به داخل شهر میآیند چه کنیم؟ که امام در جواب گفته بودند مردم متدین شهرهای شمالی خودشان اجازه این کار را نخواهند داد. حتی جای دیگری دانشجویان بسیجی از امام پرسیده بودند در موارد بیحجابی حق برخورد داریم؟ امام در پاسخ، ایشان را از این کار منع کرده بودند و گفته بودند در مساله حجاب باید با لطافت برخورد کرد نه با خشونت. در مورد دیگری به امام خبر رسیده بود که عدهای در خیابانها به بهانه بدحجابی مزاحم خانمها میشوند امام سریعا اطلاعیهای منتشر کردند، این عمل را محکوم و از نیروهای انتظامی خواستند با اینگونه حرکات برخورد کنند.
*****
من ابتدا دو ویدیو مربوط به تظاهرات و اعتراض خانومها به اجباری شدن حجاب در سال 57 گذاشته و سپس توضیح کوتاهی خواهم داد.
در ابتدا خانم اشراقی، شما آخوندزاده هستید و از یک آخوندزاده توقع راست گویی و صداقت نباید داشت. خانم محترم اگر فرض را بر درست بودن ادعای مضحک شما بگذاریم که پدربزرگتان یعنی خمینی دستور اجباری شدن حجاب را نداده بود و مخالف حجاب اجباری بود چرا از این حرکت اعتراض آمیز زنان علیه حجاب اجباری حمایت نکرد؟؟
خانم محترم شما یک دروغگوی بزرگ هستید با اهداف زیرکانه. آخوندزاده بودن شما و وصلت با خاندان خاتمی، روباه زیرک و بسیار فرصت طلبی چون شما پرورش داده است.
و اما توجه شما را به صحبت های پدربزرگ سفاک و خونخوارتان جلب میکنم:
در دقیقه ی ۲:۲۱ این ویدیو دجال بزرگ میفرمایند که اسلام به اینها اجازه نمی دهد لخت به دریاها بروند. پوستشان را میکند. ای ننگ بر شما خانم اشراقی که با وجود اینهمه مدرک چنین بی شرمانه در چشم مردم دروغ میگویید و از یک قاتل آدمکش متحجر میخواهید یک قدیس بسازید.
در دقیقه ی ۲:۲۱ این ویدیو دجال بزرگ میفرمایند که اسلام به اینها اجازه نمی دهد لخت به دریاها بروند. پوستشان را میکند. ای ننگ بر شما خانم اشراقی که با وجود اینهمه مدرک چنین بی شرمانه در چشم مردم دروغ میگویید و از یک قاتل آدمکش متحجر میخواهید یک قدیس بسازید.
۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه
۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه
مینیمالهای عزراییل: احمدی نژاد: اجازه می دادند تمام ثروت کشور را توزیع می کردم.
لووووووووووول. آقا راست میگه. وقت کم آورد بیچاره وگرنه تصمیم داشت ثروت کشورو بین خانواده اش و اطرافیانش تقسیم کنه اما متاسفانه اجازه ندادن. طفلکی! آدم دلش کباب میشه واقعا!
مینیمال های عزراییل: احمد جنتی دبیر شورای نگهبان باقی ماند!
آقا میگم این احمد جنتی با اینهمه سابقه ی کار چرا همچنان دبیر شورای نگهبان باقی مونده؟! با اینهمه سن و تجربه باید بشه استاد دانشگاه شورای نگهبان!
۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه
اگر معیار دیوث بودن مردان ایرانی را طبق گفته ی حسین ابراهیمی، امام جمعه «انار»، آرایش زنان آنان بدانیم، تجاوز رهبر انقلاب، خمینی را به دختر بچه ی ۴ ساله و زنای آخوند گلستانی با یک زن شوهردار و تجاوز آخوند هدایت فیروز بخش به پسر بچه ها( که تمام ویدیوهای آنان ضمیمه شده است) را چه باید نامید؟
در این ویدیو یکی از مجریان تلویزیون از تجاوز خمینی به دختر بچه ی چهارساله ی صاحبخانه سخن میگوید.
اين آخوند اهل اسلامشهر تهران كه
”هدايت فیرور بخش”نام دارد, چندي پيش بعنوان پيشنماز و مبلغ سازمان تبليغات وارد
نجف آباد مي شود. پس از آن پيشنمازي مسجد كوچك و دبيرستان شهر به او سپرده مي
شود.بعد از گذشت مدت زماني اندك, خبرهايي مبني بر تجاوز اين آخوند به چند جوان
منتشر مي شود اما مردم اعتناي چنداني نمي كنند و آن را به حساب شايعات منتشر شده آن
هم از سوي جوانان مي گذارند. اما سرانجام فيلم اذيت و آزار و تجاوز اين آخوند به
جوانان منتشر مي شود و به اين وسيله, شك و شبهه ها برطرف مي گردد. اين مساله اعتراض
و نارضايتي والدين و كسبه را به حدي برمي انگيخته كه به مقابل منزل اين آخوند مي
آيند و ضمن تجمع, قصد ورود و تسويه حساب با وي را مي كنند. اما نيروي انتظامي وارد
شده و مانع مي شود.
حجه
السلام والمسلمین حسن گلستانی رئیس ستاد اقامه نماز شهرستان تویسرکان و از
اعضای هیات امنای ستاد ائمه جمعه و جماعات استان همدان _نهادی که منصوب
مستقیم مقام رهبری است.اين
خانم فاطمه رجب زاده كارمند امنيتي و همسر اخوند حجه السلام والمسلمین
الهه زاده كه الهه زاده همكار گلستاني درستاد اقامه نماز شهرستان تویسرکان
است
۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه
مینیمالهای عزراییل:وقاحت تا کجا؟!
نه آخه وقاحت تا کجا؟! جبرییل که بر محل اعتراض اخوان المسلمین نازل شد و اعلام کرد مرسی هشت سال حکومت خواهد کرد.
ملاله یوسف زی هم که در سازمان ملل سخنرانی کرد.
مخملباف هم که رفت اسراییل و التماس کرد به ایران حمله ی نظامی نکنن.
مخملباف هم که رفت اسراییل و التماس کرد به ایران حمله ی نظامی نکنن.
خجالت نمیکشین واقعا؟! اینهمه اتفاق مهم افتاده و شما دست از سر کچل سایت آزادگی برنمیدارین؟! منتظرین مثل مصر جبرییل نازل بشه و توضیح بده چه اتفاقی برای سایت آزادگی افتاده؟! بچه پرروها!! مگه نمیدونین امداد غیبی و سربازان گمنام امام زمان چی ان؟ مگه نمیدونین امام زمان دیگه چاه جمکران نیست و به زندان اوین نقل مکان کرده؟!
به حق همین شبهای عزیز ماه رمضان بزنین تو سرتون و از ته دل نعره بزنین: وای سیچان(ساسان) گم شده. وای سیچان گم شده. دوباره نفسی تازه کنین و با حضور قلب و ایمان، حسینی تر فریاد بزنین: حالا که سیچان گم شده، میرور علمدار صحرا شده!
به حق همین شبهای عزیز ماه رمضان بزنین تو سرتون و از ته دل نعره بزنین: وای سیچان(ساسان) گم شده. وای سیچان گم شده. دوباره نفسی تازه کنین و با حضور قلب و ایمان، حسینی تر فریاد بزنین: حالا که سیچان گم شده، میرور علمدار صحرا شده!
نه واقعا وقاحت تا کجا؟!
۱۳۹۲ تیر ۱۸, سهشنبه
آیا حرامزادگی و بی شرافتی را حد و مرزی هست؟ توسل ایادی آزادگی به وقایع انقلابی مصر برای محو کردن گندکاریهای رخ داده در آزادگی و بستن تلویحی دهان پرسش کنندگان.
این اسکرین شات مربوط به یکی از موضوعات داغ اخیر آزادگی ست. اینکه برکناری مرسی چه ربطی به یافتن پاسخ برای اتفاقات اخیر آزادگی دارد، بماند. اینکه این کاربر چه جوری گوزن رو به شقیقه ربط داده هم بماند. اما بی شرافتی و بی وجدانی و سواستفاده این نوکران بی جیره مواجب بسیار دیدنی ست که مثلا در مورد مصر اطلاع رسانی کرده اما تلویحا با کمک گرفتن و دست آویختن به چنین خبرهایی عملا کاربران و پرسش کنندگان را کوبیده و به خیال خود مانع پرسش های بیشتر از جانب دیگران میشوند. اما زهی خیال باطل. هر کاری که کنید بیشتر در لجنزاری که خود ساخته اید فرو خواهید رفت.
۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه
دستیابی به منافع ملی بدون اتحاد و انسجام اقوام تحت نام " ملت" غیر ممکن است.
تا زمانی که همه ی اقوام خود را با یکدیگر برابر ندانند و این دعوای شهرستانی بودن و تهرانی بودن و ترک و فارس بودن و سنی و شیعه بودن و مسلمان و کافر بودن و استفاده از واژه های غیر انسانی چون اقلیت و اکثریت پایان نگیرد، منافع ملی هیچ مفهومی نخواهد داشت. متاسفانه رژیم منحوس و بی شرافت اسلامی با متمرکز کردن تمام امکانات و تسهیلات در تهران و رواج توهین های قومی و دینی و محروم کردن اقلیت ها از حق و حقوق شهروندی و ترویج و تشویق مردم برای به زیر پا گذاردن حق و حقوق یکدیگر، حمایت از توهین های قومی و دینی در قالب جوک و شعر و داستان و ... به خصوص رواج نجس بودن دیگر ادیان، باعث ایجاد نوعی تنفر بین مردم شده است. طوری که مردم دنبال تصفیه حسابهای خود با یکدیگر هستند نه رژیم.
دستیابی به منافع ملی مستلزم ایجاد یک ملت واحد از همه ی اقوام با هر گویش و رنگ پوست و گرایش مذهبی و جنسیت، است.
تا خود ما مردم حقوق یکدیگر را به رسمیت نشناسیم و دست از توهین ها و پایمال کردن و له کردن یکدیگر به هر بهانه ای برنداریم، هرگز به منافع ملی و مشترک دست نخواهیم یافت.
۱۳۹۲ تیر ۱۱, سهشنبه
اندرحکایت سایت واماندگی ( سایت آزادگی).
آورده اند که کمی قبل از انتخابات سال۹۲ سایت آزادگی منهدم شد. تعداد زیادی از کاربران واماندگی مات و حیران عطای واماندگی را به لقایش بخشیده و به سایت های همسایه مهاجرت کردند و عده ای هم ویلان و گیج به انتظار بازگشت سایت دهان دره میکردند و مشغول کشتن شپش های یقه ی خود بین دو انگشت شصت بودند. از عجایب روزگار آنکه مدیر سایت چون گوساله ای که علف سمی خورده باشد دور خود می چرخید و به دنبال دم خود جفتک پرانی میکرد. دست بر قضا یکی از کاربران سایت همسایه قضیه داون شدن سایت را مطرح کرد و کاربران واماندگی جملگی شیون کنان و واویلا گویان در سایتی دیگر جمع شدند و مدیر گوساله ی سایت واماندگی نیز که از دنبال کردن دم خود خسته شده بود به جمع بیکاران و علافان پیوست. تازه آنجا بود که گوساله ی واماندگی همانند گوساله ی سامری بر بالای منبر رفت که ای یاران نگران نباشید و دل قوی دارید و پراکنده نشوید که الساعه وبلاگی خواهم ساخت و شما علافان را گرد هم خواهم آورد.
القصه بیکاران در وبلاگی گرد هم آمدند و سینه چاک زده و مو پریشان کرده به پاچه خواری دست بوسی و دستمالی مشغول گشتند و به جای پیگیری علت انهدام سایت و رفع مشکلات مدام قربان صدقه ی هم رفته و همدیگر را مالش میدادند.
کاربران سایت همسایه که کاربران دارالمجانین واماندگی را پای کوبان و دست کوبان و فارغ از این دنیا می دیدند بانگ برآوردند که ایها الغافلون برحذر باشید که انهدام این سایت مشکوک و بودار است. مجانین همچنان پای میکوبیدند که ای جان چه خوب که گوساله ی واماندگی وبلاگی ساخته و ما را دور هم گرد آورده است. هر چه دیگر کاربران هشدار میدادند و سئوال های اساسی طرح میکردند این مجانین در توهم و دیوانگی خویش غرق تر میشدند و کسی جوابگو نبود.
تا اینکه دو هفته بعد از انهدام سایت، گوساله ی سامری رقص کنان ماقی کشید و فریادی که ای یاران، سایت به حول و قوه ی الهی بازگشت. مجانین سر و سینه کوبان به سایت هجوم بردند و پایکوبی آغاز نمودند. البته از اروپا و ایران قادر به دیدن سایت بودند و از آمریکا امکان بازدید سایت میسر نبود. گوساله که در این مدت به جای پاسخگویی فقط لودگی کرده بود جفتک اندازان بولداگش را جلو انداخته و رقص شتری میکردند.
القصه هر چه دیگران میگفتند گوساله به جای پاسخگویی میگفت اول قد طرف را اندازه گرفته سپس پاسخ دهید. هیچ مگویید که همه ی تقصیرها گردن عزراییل رجیم است. چرا که بددهانی و تلخ زبانی اوست که باعث داون شدن و بازگشت سایت شده است. مجانین هم پای کوبان تایید میکردن که بله... بله... هر چه جناب گوساله بفرمایند...
در این بین یکنفر دو نفر پنجاه نفر هم چادر به کمر زده و موی آشفته کرده به سر و سینه ی خود کوبیده و عزراییل را نفرین میکرد که الهی جز جگر بزنی تند خوی نابکار... شایعه ساز...
چند نفر میگفتند شاید سیچان(ساسان) سایت را برگردانده و خسته و نالان از حال رفته است و حال اطلاع رسانی نداشته است و عده ای دیگر میگفتند حتما سیچان دستگیر شده است و این مجانین نمی اندیشیدند اگر بلایی سر سیچان آمده باشد پس کدام مادر به خطایی سایت را برگردانده است؟
در این بین یکنفر دو نفر پنجاه نفر هم چادر به کمر زده و موی آشفته کرده به سر و سینه ی خود کوبیده و عزراییل را نفرین میکرد که الهی جز جگر بزنی تند خوی نابکار... شایعه ساز...
چند نفر میگفتند شاید سیچان(ساسان) سایت را برگردانده و خسته و نالان از حال رفته است و حال اطلاع رسانی نداشته است و عده ای دیگر میگفتند حتما سیچان دستگیر شده است و این مجانین نمی اندیشیدند اگر بلایی سر سیچان آمده باشد پس کدام مادر به خطایی سایت را برگردانده است؟
در این بین گوساله ی سامری هم بیکار نبود و تحت تاثیر فیلم تایتانیک، با تظاهر به ناراحتی و ریختن چند قطره اشک دروغین میگفت: عزیزانم من تا آخر در این کشتی شکسته با شما خواهم ماند.
مجانین که دیگر گاو بازی و واق واق، گوساله ی واماندگی و بولداگ سرگرمشان نمیکرد زمزمه هایی سر دادند و تا خواستند چون و چرایی کنند گوساله ی سامری کامنتهایشان را پاک کرد و حسابهایشان را بست و ماقی کشید و گفت: بی تر بیتهای بی نزاکت مگر نگفتم تمامی اینها نتیجه ی بد زبانی عزراییل است؟ حالا کارتان به جایی رسیده که روی حرف من حرف میزنید؟ مجانین سکوت کردند و گوساله سوتی زد و خاله سوسکه بعد از یکماه از داون شدن سایت مینی ژوپ پوشان ظاهر شد و شروع کرد سلیطه گری و هوار زدن که بمیرم برای سیچانم... مجانین بغض کرده توی سر میزدند و وای سیچانم میکردند... سرو کله ی عزراییل پیدا شد و سئوالاتی مطرح کرد که خاله سوسکه با پاچه ورمالیدگی و سر و صدا هیچ کدام را جواب نداد. از همه خنده دارتر واکنش ..یری ویس (فری ویس) به سئوالات و گفته های عزراییل در باب گذاردن ای میل های سیچان در پابلیک بود که هنگام ساخت سایت ازو دعوت به همکاری کرده بود. از آنجا که نامبرده نه تنها ...یری ویس که ...یری مغز هم بود به حمایت از خاله سوسکه برخاسته و گفت نوش جانت خاله سوسکه هر چه سکس چت با سیچان نموده ای.
مادر مرده خیال کرده بود عزراییل میخواهد ای میل های خاله سوسکه و سیچان را در پابلیک بگذارد.
مجانین که دیگر گاو بازی و واق واق، گوساله ی واماندگی و بولداگ سرگرمشان نمیکرد زمزمه هایی سر دادند و تا خواستند چون و چرایی کنند گوساله ی سامری کامنتهایشان را پاک کرد و حسابهایشان را بست و ماقی کشید و گفت: بی تر بیتهای بی نزاکت مگر نگفتم تمامی اینها نتیجه ی بد زبانی عزراییل است؟ حالا کارتان به جایی رسیده که روی حرف من حرف میزنید؟ مجانین سکوت کردند و گوساله سوتی زد و خاله سوسکه بعد از یکماه از داون شدن سایت مینی ژوپ پوشان ظاهر شد و شروع کرد سلیطه گری و هوار زدن که بمیرم برای سیچانم... مجانین بغض کرده توی سر میزدند و وای سیچانم میکردند... سرو کله ی عزراییل پیدا شد و سئوالاتی مطرح کرد که خاله سوسکه با پاچه ورمالیدگی و سر و صدا هیچ کدام را جواب نداد. از همه خنده دارتر واکنش ..یری ویس (فری ویس) به سئوالات و گفته های عزراییل در باب گذاردن ای میل های سیچان در پابلیک بود که هنگام ساخت سایت ازو دعوت به همکاری کرده بود. از آنجا که نامبرده نه تنها ...یری ویس که ...یری مغز هم بود به حمایت از خاله سوسکه برخاسته و گفت نوش جانت خاله سوسکه هر چه سکس چت با سیچان نموده ای.
مادر مرده خیال کرده بود عزراییل میخواهد ای میل های خاله سوسکه و سیچان را در پابلیک بگذارد.
مدتی که گذشت و خبری از سیچان جز جگر زده نشد خود گوساله نیز به شک افتاد که نکند کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. سوتی کشید و مجانینش را جمع کرد و گفت: ایها المجانین الان هنگامه ی فرار است چرا که از سیچان خبری نشد. برگردیم طویله ی وبلاگی من.
مجانین لب و لوچه پیچان بازگشتند. خسته و کوفته و سردرگم نشسته بودند و پچ پچ میکردند که سیچان کدوم گوری رفته. است؟
همه چیز به حول و قوه ی الهی و تحت دستور سربازان گمنام امام زمان در سکوت پیش میرفت و گوساله و بولداگ و یکنفر دو نفر پنجاه نفر با تنی چند از مجانین گل میگفتن و گل میشنفتند که گوساله ی آزادگی در حالیکه از عصبانیت بالا و پایین میپرید فریاد زد وا مجانینا! چه نشسته اید که وبلاگم را هک کرده اند. مجانین بر سر زدند و گریستند.
باز کاربران سایت دیگر گفتند که چنین چیزی محال است چرا که بلاگر پیام می دهد وبلاگ ریموو شده است.
گوساله با بولداگ و ..یری ویسش جلسه ای تشکیل دادند که چه کنیم که آبرویمان رفت. هر چه ما بهانه می آوریم این ذلیل شدگان دست ما را رو میکنند. کلافه مان کردند. چه جوابی به ایشان دهیم؟ ..یری ویس گفت بگویید ای میلتان را هک کرده اند و سپس وبلاگ را ریموو کرده اند. چنین کردند و خود را بیشتر مضحکه ی عام و خاص کردند و سئوالات و شک و شبه ها را نادیده گرفتند و تقصیرها را گردن نیما آش و لاش( نیما آپلاس) انداختند و وبلاگ دیگری زدند.
پس از مدتی نیما آش و لاش بازگشت و گفت: گوساله جان این چه حرفیست. مشکل، بیسوادی و گوساله گی شماست. خودتان وبلاگ را غیر فعال کرده اید و می اندازید گردن من؟
بعد هم عشوه خرکی آمده و گفت دارم سایتی میسازم که هسته ی اولیه ی آن مانند هسته ی سایت وزارت دفاع آمریکا و سناتورهای مهم آمریکاست. هیچ گوساله ای هم نپرسید تو عبدلی از کجا میدانی هسته ی سایت وزارت دفاع آمریکا چیست؟
نیما آش لاش پس از پایان سخنانش گوشه ی چشمی نازک کرد و ادامه داد بفرمایید اینم وبلاگتان. گوساله انگشت به دهن ماند و گفت: با این رسوایی چه کنیم؟ خاک بر سرمان که رسوا شدیم.
مجانین کم و بیش وبلاگ را ترک گفتند و گوساله با بولداگ و.. یری ویس مشورت کرد و شروع کرد به ساختن آیدی های مختلف و با خودشان حرف زدن و نطق کردن و روضه خواندن. یکنفر دو نفر پنجاه نفر هم مشتری دائم منابرشان بود و با روسری سفید و موهای حنا بسته و فرق از وسط باز کرده به سر و سینه اش میکوفت و عزراییل را مسبب اینهمه بدبختی میدانست.
مجانین کم و بیش وبلاگ را ترک گفتند و گوساله با بولداگ و.. یری ویس مشورت کرد و شروع کرد به ساختن آیدی های مختلف و با خودشان حرف زدن و نطق کردن و روضه خواندن. یکنفر دو نفر پنجاه نفر هم مشتری دائم منابرشان بود و با روسری سفید و موهای حنا بسته و فرق از وسط باز کرده به سر و سینه اش میکوفت و عزراییل را مسبب اینهمه بدبختی میدانست.
در این بین گوساله ی سامری عینک آفتابی خرید و کت و شلوار مرتبی بر تن کرد و با قیافه ای ناشناس وارد سایت همسایه شد و نام مهندس برخود گذارد و گفت: ایها الهمسادگان (همسایگان) ما غلط کردیم... شکر خوردیم.. دخیلتانیم... اجازه دهید بیاییم نزد شما که گذشت از بزرگان است.. ما را بپذیرید... ما فریب خوردیم...
کاربری از نسل کیوان و حمید و کامبیز با نام کاربری نوید کیا چنان دهنی از مهندس آسفالت کرد که بدبخت پشم و پیل گوساله بریخت و نعره کشان گریخت.
مدتی که گذشت یکی از کاربران حمیق(خیلی احمق) چند ماده قانون کپی کرد و گذاشت و گفت ببینید جماعت که طبق این قوانین میشود شاکی شد.
کاربری از نسل کیوان و حمید و کامبیز با نام کاربری نوید کیا چنان دهنی از مهندس آسفالت کرد که بدبخت پشم و پیل گوساله بریخت و نعره کشان گریخت.
مدتی که گذشت یکی از کاربران حمیق(خیلی احمق) چند ماده قانون کپی کرد و گذاشت و گفت ببینید جماعت که طبق این قوانین میشود شاکی شد.
کاربری از سایت همسایه با دلیل و مدارک کامل کامنتهایی در جواب آنان نوشت که همه ی کامنتها پاک شد. چرا که دیگر برای گوساله آبرویی باقی نمانده بود. چند روز قبل هم کامنتهای خاله سوسکه را پاک کرده بود چرا که نامبرده بعلت مصرف بی رویه ی الکل دچار زوال عقل و روان شده بود و اشتباها پای گمنامیان را به میان کشیده بود. البته چند روز قبل هم بعلت مصرف بالای مواد روان گردان، عزراییل را با کامران روشنگر اشتباه گرفته بود و چشمانش را بسته بود و دهانش را باز کرده بود و مثل قمر خانوم عربده زده بود و فحش داده بود.
گوساله و بولداگ برای آن دو نفر و نصفی کاربر باقیمانده که گدایی کلیک برای وبلاگشان میکردند و مثل کنه به سایت واماندگی چسبیده بودند و ول کن هم نبودند اینطور شایعه کرده بودند که سیچان رفته است گل بچیند و خواهد آمد.
در هنگامه ی این دروغ های بی شاخ و دم وبی خبری مطلق از سیچان، به ناگاه مشکل بازدید سایت در آمریکا هم حل شد اما مشکل مدیران سایت و داون شدن سایت حل نشد که نشد و هنوز کسی نمیداند سیچان از ابتدا جزو سربازان گمنام امام زمان بود یا بعدا شد.
۱۳۹۲ تیر ۴, سهشنبه
مینیمال های عزراییل: آقا میگم الان تکلیف کاربران آزادگی چیه که دو تا وبلاگ؛ یکی هک شده و یکی هک نشده دارن؟ اون هک شده رو گل کاری میکنن و ازین یکی بعنوان اتاق کنفرانس و گردهمایی استفاده میکنن؟
لووووووووووووول. هکرها اومدن هکشونو پس گرفتن و وبلاگو پس دادن :)).
۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه
آیا آزادگی را سپاه خدا آزاد کرد؟
هموطنان غیور و عزیز و جوگیر بالاخره بعد از 15 روز از منهدم شدن سایت و بی خبری مطلق و گم و گور شدن ادمین های سایت، بالاخره ادمین ها پیدا شدند و به مدد و فضل الهی و سپاهی سایت دو هفته زودتر از موعد مقرر بازگشایی شد. بشتابید که غفلت موجب پشیمانی ست. بدوید که مسئولان سایت مشغول خیر کردن حلوا هستند و اگر دیر برسید حلوایی نصیبتان نخواهد شد. بشتابید تا ادمین ها و مدیر سایت بی هیچ پاسخی به ریشتان خندیده و شما نیز به به و چه چه کرده و متن های عاشقانه - عارفانه نوشته و همراه با آه های سوزناک و چند قطره ای اشک نثار قدوم مبارکشان کرده و دست و پایشان را بوسیده و ازینکه در این مدت کم سایت را دوباره راه اندازی کرده و دچار مشقت های فراوان شده، ازیشان تشکر کنید. مسئولان نیز خرسند و راضی ازینهمه شادمانی بلاهت مآبانه ی کاربران، بادی به غبغب انداخته و آروغی زده و در جواب این غیبت 15 روزه خواهند گفت: یک حمله ی بزرگ سایبری بوده که به مدد و فضل الهی و سپاهی در این مدت مشغول برطرف کردنش بوده ایم و زیر لب فحشی نثار عزراییل نموده که باعث بر هم خوردن برنامه هایشان شده و با افشاگریهایش آنها را مجبور به تغییر برنامه زودتر از موعد مقرر کرده است. آی اهالی آزادگی بشتابید که سایت نازنین آزادگی برگشت. برایتان آرزوی ذره ای بصیرت میکنم تا با چشم باز به وقایع بنگرید و در دامی اسیر نشوید که راه بازگشتی نداشته باشد.
۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سهشنبه
۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه
۱۳۹۲ خرداد ۱۱, شنبه
آزادگی، سایتی متعلق به حفاظت اطلاعات سپاه یا سایتی مردمی؟
پس از داون شدن سایت آزادگی و عدم احساس مسئولین سایت و ادمین ها برای اطلاع دادن به کاربران و توهین به شعور مخاطبین که تا امروز ادامه داشته است، این شک و ترس درون بسیاری از کاربران داخل ایران ایجاد شده است که چه اتفاقی خواهد افتاد و در صورت دسترسی سپاه و در اختیار گرفتن آی پی هایشان چه بر سرشان خواهد آمد؟! متاسفانه مدیران این سایت همچنان سکوت کرده و جوابی نمیدهند. سکوت ایشان چه معنی و دلیلی دارد؟ آیا تاییدی است بر صحت شایعات؟ چرا که مدتی پیش ستار بهشتی که هم در سایت آزادگی فعالیت میکرد و هم بالاترین دستگیر و کشته شد و همینطور قبل از ستار کاربری با نام بیگ لاگ که من از بالاترین میشناختمش و به گفته ی خودش در آزادگی فعالیت میکرد، دستگیر و زندانی شد( به گفته ی خودش). شاید اگر این اتفاق و عدم پاسخگویی و احساس مسئولیت مدیران سایت آزادگی نبود، چنین شک و ترس و وحشتی در دل کاربران داخل ایران ایجاد نمیشد. امیدوارم مسئولان و مدیران سایت آزادگی احساس مسئولیت نموده و پاسخگو باشند تا خیال کاربران داخل ایران آسوده شود.
۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه
۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه
بازگشت منتقم- قسمت هشتم
چشمام با هیجان روی خطوط دفتر می دویدند. دوباره ورق زدم.
۲۱ تیرماه ۱۳۱۴:
در جریان ابلاغ دستور جایگزینی کلاه شاپو با کلاه های رایج و دستار در ۲۱ تیرماه، ۲۰۰۰ نفر در مسجد گوهرشاد کشته و زخمی شدند. می گویند تمامی این غائله زیر سر شیخ محمد گنابادی معروف به شیخ بهلول واعظ بوده که مردم را به ایستادگی در برابر حکومت فراخوانده است. اینطور که شایع شده بین فتح الله پاکروان استاندار خراسان و محمد ولی اسدی نایب التولیه ی آستان قدس بر سر اجرای این دستور اختلافات نظری بوده. پاکروان مصرانه خواهان چنین تغییری بود اما اسدی که با روحانیون نشست و برخاست داشت، معتقد بود چون مشهد شهری مذهبی است و پیرو روحانیت، پس بهتر است که این امر دلبخواهی باشد نه به زور. به دستور رضا شاه، پاکروان با استفاده از ضرب و زور ماموران شهر اقدام به اعمال زور نمود. شب نوزدهم تیرماه مردم در مسجد گوهر شاد اجتماع کردند و شیخ بهلول بر منبر رفته و مردم را ترغیب به نافرمانی و سرپیچی از دستور رضاشاه میکند. سخنرانیهای تند و آتشین شیخ بهلول مردم را تحریک و تحت تاثیر قرار داده و مردم را وادار به بست نشینی در حرم امام رضا میکند. بلافاصله شهربانی اقدام به پراکندن مردم میکند که با مقاومت آنان روبه رو میشود. هنگ پیاده لشگر حرم و اطراف صحن و مسجد گوهرشاد را محاصره کرده و به سوی مردم متحصن تیراندازی کردند و عامل این آتش افروزی یعنی شیخ بهلول نیز از مهلکه گریخت....
در جریان ابلاغ دستور جایگزینی کلاه شاپو با کلاه های رایج و دستار در ۲۱ تیرماه، ۲۰۰۰ نفر در مسجد گوهرشاد کشته و زخمی شدند. می گویند تمامی این غائله زیر سر شیخ محمد گنابادی معروف به شیخ بهلول واعظ بوده که مردم را به ایستادگی در برابر حکومت فراخوانده است. اینطور که شایع شده بین فتح الله پاکروان استاندار خراسان و محمد ولی اسدی نایب التولیه ی آستان قدس بر سر اجرای این دستور اختلافات نظری بوده. پاکروان مصرانه خواهان چنین تغییری بود اما اسدی که با روحانیون نشست و برخاست داشت، معتقد بود چون مشهد شهری مذهبی است و پیرو روحانیت، پس بهتر است که این امر دلبخواهی باشد نه به زور. به دستور رضا شاه، پاکروان با استفاده از ضرب و زور ماموران شهر اقدام به اعمال زور نمود. شب نوزدهم تیرماه مردم در مسجد گوهر شاد اجتماع کردند و شیخ بهلول بر منبر رفته و مردم را ترغیب به نافرمانی و سرپیچی از دستور رضاشاه میکند. سخنرانیهای تند و آتشین شیخ بهلول مردم را تحریک و تحت تاثیر قرار داده و مردم را وادار به بست نشینی در حرم امام رضا میکند. بلافاصله شهربانی اقدام به پراکندن مردم میکند که با مقاومت آنان روبه رو میشود. هنگ پیاده لشگر حرم و اطراف صحن و مسجد گوهرشاد را محاصره کرده و به سوی مردم متحصن تیراندازی کردند و عامل این آتش افروزی یعنی شیخ بهلول نیز از مهلکه گریخت....
با علاقه و هیجان دفتر خاطرات پدرو ورق میزدم. ناگهان خشکم زد. یک قسمت دفتر پدر حالت پاکت نامه ی بزرگی رو داشت که روش نوشته شده بود مدارکی از مفعول بودن خمینی( رابطه ی خمینی با مردان دیگر).
یعنی چه؟ پدر من به مفعول بودن یا نبودن خمینی چکار داشت؟ حالا دلیل کشته شدنشو میفهمیدم. با هیجان ورق زدم. اسم آیت الله های متفاوتی نوشته شده بود. باز ورق زدم. پدر من مردی نبود به زندگی خصوصی کسی کاری داشته باشه مخصوصا زندگی جنسی و روابط خیلی خصوصی مردم. حتما پدرم قصد و نیت بزرگتری داشته بود که بدنبال این موضوع رفته بود و مدرک هم جمع کرده بود.
کنجکاو و مشتاق ورق میزدم که صدای سالار بلند شد.. آقا فریدون... آقا فریدون...
با دلخوری دفتر پدرو پنهان کردم و گفتم : اینجام سالار جان.
-نهار آماده است.
چاره ای نبود. بلند شدم. رفتم بالا. کارگرا مشغول شستن دست و صورتشون بودن. من و سالار رفتیم خونه ی بی بی. کباب برگ گرفته بودن. هر دو حسابی گرسنه بودیم. نهار خوردیم و بعد از نهار سالار پرسید: آقا فریدون فردا هم بگم بیان؟
با حیرت پرسیدم: مگه فردا چه خبره؟
سالار با خنده گفت: انقدر اون پایین تو حوضخونه غرق شدین که حساب روزای هفته از دستتون در رفته. فردا جمعه است.
خنده ای کردم و گفتم: نه سالار جان. بذار به زن و بچه هاشون برسن. من فردا کلی برنامه دارم. میخوام بریم اون باغی که قراره برادرام به اسمم کنن.
سالار با حیرت پرسید: شما که کلید ندارین.
-من نیازی به کلید ندارم.
-فریدون خان من نمیدونم اونا تو اون باغ چی میکنن اما محاله ازون باغ بگذرن. سالهاست اون باغو دارن و نذاشتن هیچ کس حتی جانان خانوم بره تو اون باغ.
با تعجب پرسیدم: یعنی چی؟ زن و بچه هاشون چی؟
-هیچ کس فریدون خان. جز دو تا برادراتون و مصطفی. یه بار منو بردن اونجا که نقشه ی یه ساختمون جدید براشون بکشم. راستش عین خونه ی ارواح بود. اگر نمیخندین صداهای عجیب غریب هم از توش میومد. یعنی من رفته بودم توی حمومش که یه بررسی بکنم، صدای آه و ناله و جیغ و داد میومد. جز من و اقا شهرام هم کسی ظاهرا اونجا نبود.
با حیرت پرسیدم: خب؟! شهرام چیکار کرد؟
-منو زود از تو ساختمون آورد بیرون. در ضمن یه پیرمرد بیچاره ی بدبخت مریض هم اونجا سرایداره. البته سرایدار که چه عرض کنم.
-یعنی چی؟
-یعنی یه اتاق ته باغ دادن بهش. اونجا زندانیه.
-معلوم نیست کدوم بدبخت مادرمرده ای رو به روز سیاه نشوندن. تو پیرمردو دیدی؟
-نه از نزدیک. از پشت پنجره ی اتاق دیدمش. هر کسی میره تو باغ التماس میکنه بیاین منو ببرین. زنم نگرانه. . یه عینک ته استکانی هم به چشمشه. بیچاره خیلی زاری میکنه. دلم لرزید. برام تعجب آور بود. من اصلا کسی نبودم که تو اینجور مسائل دست و دلم بلرزه.
یکی از کارگرا اومد میزو تمییز کرد.
سالار برگشت سرکارش و منم برگشتم حوضخونه. هر کار کردم نتونستم متمرکز بشم. مسائل اون باغ و اون پیرمرد بدجور ذهنمو درگیر کرده بودن. صندوقچه و دفتر خاطراتو جای مطمئنی پنهان کردم. میدونستم تا ما پامونو بذاریم بیرون گروه اراذل اوباش برادرام میریزن و خونه رو زیر و رو میکنن. معلوم نبود چه غلطی کرده بودن که از افشا شدنش اینهمه واهمه داشتن. معلوم نبود دنبال چی میگردن.
تا بعد از ظهر کارامو کردم. یه اسلحه ی سبک بستم مچ پام و یه کارد شکاری هم به اون یکی مچ پام. لباس سبکی هم پوشیدم. در حوضخونه رو قفل کردم و رفتم طرف خونه ی بی بی. سالار تو حموم بود. صبر کردم بیاد بیرون. با تعجب پرسید: جایی میرین فریدون خان؟
-آره باغ برادرم.
- صبر کنین منم بیام.
-خطرناکه سالار جان. خودم تنها میرم.
-نه فریدون خان. رفیق نیمه راه نیستم. الان حاضر میشم.
تا حاضر بشه برگشتم حوضخونه و یه کلت کوچیک و سبک با غلافش آوردم.
دادمش سالار. با حیرت پرسید: چکارش کنم؟ پاچه ی شلوارمو زدم بالا و گفتم: اینجوری ببند به مچ پات. اونجا معلوم نیست چه خبره. هر کی رو دیدی داره به طرفت میاد بزن حتی برادرامو.
سالار با حیرت پرسید: شلیک کنم؟
-مجبوری. نگران بعدش نباش. هیچ مشکل قانونی پیش نمیاد.
سالار چشمی گفت و اسلحه رو بست مچ پاش. از در پشتی و بدون ماشین رفتیم. کمی بالاتر یه ماشین دربست گرفتیم و رفتیم طرف باغ.
چند صد متر مونده به باغ کرایه ی طرفو دادیم و پیاده شدیم. هوا کاملا تاریک شده بود. قدم زنان با سالار به طرف باغ رفتیم. وقتی رسیدیم سالار با چشم و ابرو اشاره کرد که اینجاست. دیوارهای بلندی داشت و یه در تنگ و باریک مشکی رنگ. اطراف خونه رو کنترل کردم. راهی نبود. دیوارها واقعا بلند بودن و این نشون میداد که واقعا تو این خونه خبریه. به سالار گفتم چاره ای نداریم. باید از دیوار رفت بالا. من رفتم بالا و سالار هم به هر سختی بود کشیدم بالا. پایینو چک کردم. گفتم سالار صبر کنه تا من برم پایین و هر وقت علامت دادم خودشو با کمی فاصله از دیوار پرت کنه پایین. چشمی گفت. خودمو چرخوندم. صورتم رو به دیوار بود. تا جایی که میشد با دستام لبه ی دیوارو گرفتم و آویزون شدم و پریدم. زیر دیوارو چک کردم. همونطور که حدس میزدم مجهز به سیستم اعلام خطر بودن. سوت زدم. سالار همونطور که گفته بودم پرید. سریع پشت یه درخت پنهان شدیم. چراغ های ساختمون روشن بود. معلوم بود کسانی داخل خونه هستند. اتاق سرایداری هم درش باز بود و چراغش روشن. به سالار اشاره کردم بریم طرف اتاق سرایداری. رفتیم کسی توش نبود. یه تخت بهم ریخته و یه سری شلوار و پیراهن و یه عینک ته استکانی. با احتیاط رفتیم طرف ساختمون. نگاه کردم به بالای در ورودی ساختمون. دوربین داشت. به چالاکی از دیوار رفتم بالا و دوربینو از کار انداختم.
با احتیاط وارد خونه شدیم. از توی هال صدای چند نفر میومد. خیلی آهسته خودمونو رسوندیم به جایی که اونا نشسته بودن. چند مرد با ریش های بلند و پیراهن های یقه دار سفید با قیافه های کریه نشسته بودن دور یه میز و میگفتن و میخندیدن. شهرام هم بود.
شنیدم که یکی ازونا گفت: حاجی سلام رسوند و گفت ما با این امانتی شما چکار کنیم؟ هیچ رقمه راه نمیاد.
شهرام با دستپاچگی گفت: به حاج سلمان سلام برسونین و بفرمایین دیگه سنی ازیشون گذشته. عقل درست و حسابی هم که نداره.
اون بسیجی گفت: شهرام خان ما ماموریم و معذور. خودتون که میدونین. اگر باز جای اون مدارکو میگفت، یه چیزی. زبون باز نمیکنه که.
شهرام با چاپلوسی گفت: هواشو داشته باشین. جای دوری نمیره. جبران میکنم.
من حسابی کنجکاو شدم ببینم موضوع چیه. دیگه شک نداشتم اینجا هم یکی از صدها خونه ی امن وزارت اطلاعاته که مردمو بازجویی و شکنجه میکنن و چه بسا دفن هم میکنن.
نیم ساعتی گذشت و کفتارهای بسیجی بیسیم به دست و یالله یالله گویان از اتاق اومدن بیرون. سالارو فرستاده بودم تو حیاط و سفارش های لازمو بهش کرده بودم.
شهرام جلو جلو دوید و رفت تو یه اتاقی و صدای شیون و ناله ی نحیف و ضعیفی بلند شد که نمیخوام برم. باز میخوان بهم تعرض کنن. انگار شهرام چیزایی میگفت که من نمیشنیدم. بالاخره با همون پیرمرد سرایدار اومدن بیرون. بیچاره پیرمرد به شهرام چسبیده بود و التماس میکرد که نذاره ببرنش. نگاهش کردم. چه درب و داغون بود. مثل اسکلت زار و نحیف بود. یکی دو تا دندون هم بیشتر نداشت. یکی ازون کفتارو دستشو گرفت و کشید وگفت: بیا بریم پیش حاج سلمان بابا جون. کارت نداریم. پیرمرد ضجه میزد. دستان بزرگ کفتار اونو از شهرام جدا کردن و راه افتادن. از پله های سمت راست پذیرایی رفتند پایین. حدس زدم اینجا یه راه زیر زمینی داره که با یکی از شکنجه گاه ها در ارتباطه. بیصدا دنبالشون راه افتادم. درست حدس زده بودم. بعد از عبور از یک دالان دراز وارد محوطه ای شدیم که عین یه پادگان بود. با حفظ فاصله و بسیار محتاطانه قدم برمیداشتم. زاریها و التماس های پیرمرد تمومی نداشت.
بی انصافها رو زمین میکشیدنش. دو تا پاره استخون چی بود که اینا به اونم رحم نمیکردن. وارد اتاقی شدن. پیرمردو نشوندن رو صندلی و سپردنش به کسی و خودشون از در دیگه ای خارج شدن. باید وارد اتاق میشدم. بهر قیمتی. نگاهی به اطراف کردم. راه دیگه ای جز همون در ورودی نبود.
پیرمرد رو با زور کشون کشون بردن. یه کفتار بسیجی پشت میز نشسته بود و با چرکهای لای انگشتای پاش ورمیرفت. سریع رفتم تو . مهلتش ندادم. موهاشو گرفتم و سرشو کوبیدم لبه ی میز و گردنشو شکستم. سرشو گذاشتم روی دستاش روی میز که فکر کنن خوابیده.
پرده رو زدم کنار و وارد دالان بزرگی شدم. پیراهنمو انداختم رو شلوارم. سرمو انداختم پایین و رفتم تو. وارد سالن کم نوری شدم که صدای آه و ناله و التماس زن و مرد از هر طرفش به گوش میرسید. دور تا دور این سالن پر ازاتاق بود. و همه اتاقها هم در بسته. در اولین اتاقو باز کردم یه بسیجی شلواراشو درآورده بود و به طرف دختری میرفت که دستاشو از پشت بسته بودن به صندلی و پاهاشو هم باز کرده بودن وهر کدومو به یه پایه ی صندلی بسته بودن. درو که بستم با یک حرکت خرخره ی بسیجی رو که نزدیک در ایستاده بود رو بریدم و تا اون یکی بخواد عکس العملی نشون بده کارد رو به طرفش پرت کردم که تا دسته تو سینه اش فرو رفت. دخترک وحشت زده نگاهم میکرد. روی دو زانو نشستم. ترسیده بود. مثل یه جوجه لرزان و وحشت زده به من نگاه میکرد. دهنو و دستاشو باز کردم. از گردنم اویزون شد و با ترس گفت: تو رو خدا منو نجات بدین. نشوندمش و گفتم: هیس. آروم باش. یکی از کلت های بسیجی ها رو که برداشته بودم، بهش دادم. ضامنشو آزاد کردم و گفتم هر کس اومد تو اتاق جز من، بزنش. کاری نداره فقط باید این ماشه رو فشار بدی. دخترک وحشت زده سرشو تکون داد. صدای پایی اومد. دخترک دوید و رفت زیر میز. منم رفتم پشت در. کسی با خنده گفت: حاج حسن.. حاج جواد... کارتون تموم نشد؟
فهمیدم این آشغال هم منتظره و تو صفه. صدامو عوض کردم و گفتم: بیا تو. یارو تا اومد تو، یقه اشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار. با یک دست دهنشو گرفتم و با پا درو بستم. با دیدن جسدهای گردن بریده ی همکاراش وحشت زده دست و پایی زد. تیغه ی کاردو گذاشتم روی سیب گلوش و با یه تکون تا ته به طرف بالا فشار دادم. با چشمای رک زده خرخری کرد و به زمین افتاد. به دخترک اشاره کردم و گفتم جایی نرو تا من بیام باشه؟ با ترس سرشو تکون داد.
رفتم اتاق بعدی. یه پسرو با دستهای بسته از سقف آویزون کرده بودن و شلاق میزدن. درو بستم. هر دو با تعجب به من خیره شدن.
گفتم برادرا حاج سلمان منو فرستادن.
دست از کار کشیدن. این اسمو تو خونه ی برادرم موقع صحبت هاشون شنیده بودم. مودبانه دست به سینه ایستادن و گفتن: بله حاج آقا امرتون؟ با مشت به پشت گوش اولی کوبیدم و تا دومی به خودش بجنبه با کف دست ضربه ی محکمی به پیشونیش زدم طوری که به عقب پرت شد. مهلتش ندادم و قبل از به زمین افتادن گردنشو با یک حرکت شکوندم و رفتم سراغ اون یکی. موهاشو کشیدم سرشو بالا اورد که کمتر درد بکشه. با یه حرکت گردنشو بریدم.
پسرکو پایین اوردم. در اتاقو باز کردم. کسی تو راهرو نبود. بردمش تو اتاق اول. دخترک اسلحه به دست از زیر میز اومد بیرون با دیدن من نفس عمیقی کشید و پرسید:شمایین؟؟ پسرو سپردم بهش و رفتم. انرژی مافوق انسانی پیدا کرده بودم. امشب اراده کرده بودم همه اشونو بکشم.
از اتاق گوشه ای صدای عربده های ناجوری میومد. رفتم تو. افتاده بودن رو یه مردی و داشتن بهش تجاوز میکردن. بی معطلی با اسلحه ام که مجهز به صدا خفه کن بود به طرفشون شلیک کردم. هر سه رو زمین غلطیدن. بهوش بودن. از چسبهای خودشون استفاده کردم و دستا و دهنشونو بستم. به اون آقا کمک کردم بره تو اتاق اولی و برگشتم. جلوی چشمای وحشت زده اشون آلتاشونو بریدم. مثل افعی به خودشون میپیچیدن و دست و پا میزدن.
اینجا آخر دنیا بود. الله و اکبر گویان به دخترا و پسرای بی پناه تجاوز میکردن و احساس ثواب و رضایت هم میکردن. امشب من فرشته ی مرگشون شده بودم. موقع پس دادن تقاص بود...
رفتم طرف اتاق بعدی از لای در نگاهی به داخل انداختم. اینجا فرق داشت. یه سالن کوچیک بود. مرتب تر و مجهزتر هم بود. یه خانوم محترم میانسالو نشونده بودن و هی بهش سیلی میزدن. فحش های رکیک ناموسی هم میدادن. اون خانوم بیچاره از زور شرم و خجالت به خودش میپیچید. دو سه تا زندانی منجمله اون پیرمرد هم اونجا نشسته بودن. اومدم بیرون. اینا فعلا در خطر نبودن.
دو تا اتاق دیگه باقی مونده بود. یکی رو انتخاب کردم و رفتم تو. یه آقای رو انداخته بودن تو گونی و گونی رو وصل کرده بودن به پنکه سقفی. و میخندیدن. بهشون گفتم از حاج سلمان براشون پیغام دارم. هر دو بلند شدن. سراشونو کوبوندم بهم و گردناشونو بریدم. پنکه رو خاموش کردم و اون بیچاره ی فلک زده رو آوردم پایین. به صورتش آب زدم و با عجله بردمش اتاق اول پیش بقیه ی زندانیها.
رفتم اتاق بعدی. خشکم زد. یه مرد میانسالو نشونده بودن رو صندلی و یه دختر ۱۳-۱۲ ساله رو هم لخت بسته بودن به تخت. یکی ازین بسیجها هم لخت وایساده بود و اون مرد هم به خودش میپیچید و تقلا میکرد و فریاد زنان التماس میکرد به دخترم کار نداشته باشین. هر چی بخواین و بگین مینویسم. چشام سیاهی رفتند. از پشت موهاشو گرفتم و خرخره اشو بریدم. دستای مرد بیچاره رو باز کردم. افتاده بود به پام و پاهامو میبوسید. از خودم جداش کردم و گفتم عجله کنین. الان وقت اینکارا نیست. دست و پای دخترک رو هم باز کردم و بردمشون پیش بقیه.
برگشتم. از تو سالن هنوز صدای ضجه و التماس میومد. نمیدونستم اونجا چند نفرن. پیراهن یکی ازین بسیجی ها رو پوشیدم و چرخی زدم. یک انباری کوچک ته سالن بود. رفتم تو. عین یه زرادخونه ی کوچک بود. چند تا نارنجک برداشتم و یه مسلسل. رفتم تو سالن. خون رو دستام دلمه بسته بود و از شدت خستگی به هن هن افتاده بودم. نمیدونم چند تا بازجوی بسیجی کشته بودم.
با لگد درو باز کردم. چهارتا بازجو با یه درجه دار اونجا بودن. پیرمرد بیچاره رو لخت کرده بودن تا بهش تجاوز کنن. بستمشون به رگبار. دست زندانیها رو باز کردم و گفتن برن اتاق اول تا من بیام. پیرمرد مستاصل و درمانده دست و پا میزد و التماس میکرد. خیلی مودب بود. میگفت: تمنا میکنم اینکارو نکنین... شما جای پسرای منین. رفتم طرفش. پاهاشو باز کردم. اومدم دستاشو باز کنم که انگار دنیا رو کوبوندن تو سرم. از ته دل نعره زدم خداااااااااااااااااااااااااااااااا. همه ی زندانیها وحشت زده ریختن تو اتاق. به در و دیوار مشت میکوبیدم. خودمو میزدم. سرمو میکوبیدم به دیوار. بیچاره زندانیها با اون حال خرابشون میخواستن مانع من بشن. یکی پیرمردو باز کرد. اون خانوم مسن با گریه دستامو گرفت و گفت: منو بزن پسرم... بزن به من مادر...موهامو دسته دسته میکندم. نعره هایی میزدم که شنیدنش برای خودم غریب بود...دیونه شدم. رفتم تو اتاقی که اون سه تا بسجی آلت بریده بودن. بستمشون به رگبار. لگد میزدم... نعره میزدم... دیونه شده بودم. کسی از پشت پاهامو بغل کرد. همون دخترک کوچک بود با بغض التماس میکرد: عمو تروخدا... عمو جونم. نگاهی به چشمان غرق اشکش انداختم. با پشت دست اشکامو پاک کردم و بغلش کردم... خودمو کنترل کردم. ازشون خواستم بریم بیرون. راهو نشونشون دادم. یکی از پسرها پیرمردو رو شونه اش انداخته بود و همه دست در دست هم رفتن بیرون وارد دالان دوم که شدن من برگشتم. ضامن نارنجک ها رو کشیدم و پرت کردم. میدونستم آتش بزرگی به پا کردم که ناچارا در آن خواهم سوخت. من همینو میخواستم. گردن تک تکشونو منجمله برادرامو، میبریدم. با لذت....
برگشتم تو دالان دومی. با هر چی اونجا بود دالانو مسدود کردم. راه افتادم جلو. وقت زیادی باقی نمونده بود. وارد سالن که شدیم سالار جلو دوید. با دیدن قیافه ی من و اونهمه آدم خشکش زد. با صدایی دورگه پرسیدم: کسی اینجاست؟ گفت: نه. بعد از رفتن شما برادرتون هم رفتن. جرات نکرد بیشتر بپرسه. سوار وانت سپاهی که تو حیاط پارک بود شدیم و من با لخت کردن سیمهای پشت استارت ماشینو روشن کردم و راه افتادیم. نزدیک خونه همه رو پیاده کردم. به سالار گفتم از کوچه پشتی که تقریبا متروکه بود برن خونه. ماشینو بردم تو بیابونهای بین کرج و تهران و با آخرین نارنجک منفجرش کردم. با لذت نشستم و سوختنشو نگاه کردم. زیر لب گفتم: از آتش انتقام من در امان نخواهید بود. مثل مار به خودم میپیچیدم. پر از خشم و نفرت بودم. پیاده راه افتادم. اومدم سر اتوبان و برای چند تا ماشین دست تکون دادم. بالاخره یکی ایستاد. سوار شدم. گفتم مسیرم میدون آزادیه. یارو یه قیمت بالایی گفت. پذیرفتم.
اژدهایی درونم سر به عصیان گذاشته بود که تنها با کشتن و از بین بردن این متجاوزین و قاتلین آروم میگرفت.
سر پل اتوبان پیاده شدم و سوار اولین مینی بوس گذری شدم. بی اختیار اشک میریختم. خوشبختانه جز یکی دو تا مسافر کسی نبود که منو با اون حال ببینه. عینکمو بیرون آوردم. نمیتونستم نفس بکشم. تیکه تیکه با پای پیاده و مینی بوس برگشتم خونه. وقتی درو باز کردم سالار پشت در منتظر نشسته بود. تا منو دید پرید توی بغلم. درو بستم و پرسیدم کجان؟ گفت: خونه ی بی بی. منتظرن. هیچ کس جز اون پیرمرد نخوابیده. سرمو محکم کوبیدم به دیوار. خون فواره زد. سالار فریادی کشید. همه ریختن بیرون. بلند شدم دوباره سرمو بکوبم دیوار که دخترک باز هم دوان دوان اومد طرفم و پاهامو بغل زد. ضربان قلبشو احساس میکردم. اون خانوم میانسال که صورتش از ضربه های سیلی کبود و بنفش شده بود مادرانه با گوشه ی روسریش زخم سرمو پاک کرد و گفت: مادر جان، پسرم. آقای من. اینجوری نکن با خودت.. حرف بزن. تو که مثل فرشته ی نجات اومدی و مارو نجات دادی چرا اینهمه بیتابی میکنی؟ نکن پسرم. حرف بزن.... نشستم. یعنی مثل شمع تا شدم. خون از گوشه ی پیشونیم میریخت رو گردنم. سالار گریه میکرد. دخترک سرشو رو سینه ام گذاشته بود. مثل گنجشک فرار کرده از دست شکارچی قلبش تند تند میزد.....
یعنی چه؟ پدر من به مفعول بودن یا نبودن خمینی چکار داشت؟ حالا دلیل کشته شدنشو میفهمیدم. با هیجان ورق زدم. اسم آیت الله های متفاوتی نوشته شده بود. باز ورق زدم. پدر من مردی نبود به زندگی خصوصی کسی کاری داشته باشه مخصوصا زندگی جنسی و روابط خیلی خصوصی مردم. حتما پدرم قصد و نیت بزرگتری داشته بود که بدنبال این موضوع رفته بود و مدرک هم جمع کرده بود.
کنجکاو و مشتاق ورق میزدم که صدای سالار بلند شد.. آقا فریدون... آقا فریدون...
با دلخوری دفتر پدرو پنهان کردم و گفتم : اینجام سالار جان.
-نهار آماده است.
چاره ای نبود. بلند شدم. رفتم بالا. کارگرا مشغول شستن دست و صورتشون بودن. من و سالار رفتیم خونه ی بی بی. کباب برگ گرفته بودن. هر دو حسابی گرسنه بودیم. نهار خوردیم و بعد از نهار سالار پرسید: آقا فریدون فردا هم بگم بیان؟
با حیرت پرسیدم: مگه فردا چه خبره؟
سالار با خنده گفت: انقدر اون پایین تو حوضخونه غرق شدین که حساب روزای هفته از دستتون در رفته. فردا جمعه است.
خنده ای کردم و گفتم: نه سالار جان. بذار به زن و بچه هاشون برسن. من فردا کلی برنامه دارم. میخوام بریم اون باغی که قراره برادرام به اسمم کنن.
سالار با حیرت پرسید: شما که کلید ندارین.
-من نیازی به کلید ندارم.
-فریدون خان من نمیدونم اونا تو اون باغ چی میکنن اما محاله ازون باغ بگذرن. سالهاست اون باغو دارن و نذاشتن هیچ کس حتی جانان خانوم بره تو اون باغ.
با تعجب پرسیدم: یعنی چی؟ زن و بچه هاشون چی؟
-هیچ کس فریدون خان. جز دو تا برادراتون و مصطفی. یه بار منو بردن اونجا که نقشه ی یه ساختمون جدید براشون بکشم. راستش عین خونه ی ارواح بود. اگر نمیخندین صداهای عجیب غریب هم از توش میومد. یعنی من رفته بودم توی حمومش که یه بررسی بکنم، صدای آه و ناله و جیغ و داد میومد. جز من و اقا شهرام هم کسی ظاهرا اونجا نبود.
با حیرت پرسیدم: خب؟! شهرام چیکار کرد؟
-منو زود از تو ساختمون آورد بیرون. در ضمن یه پیرمرد بیچاره ی بدبخت مریض هم اونجا سرایداره. البته سرایدار که چه عرض کنم.
-یعنی چی؟
-یعنی یه اتاق ته باغ دادن بهش. اونجا زندانیه.
-معلوم نیست کدوم بدبخت مادرمرده ای رو به روز سیاه نشوندن. تو پیرمردو دیدی؟
-نه از نزدیک. از پشت پنجره ی اتاق دیدمش. هر کسی میره تو باغ التماس میکنه بیاین منو ببرین. زنم نگرانه. . یه عینک ته استکانی هم به چشمشه. بیچاره خیلی زاری میکنه. دلم لرزید. برام تعجب آور بود. من اصلا کسی نبودم که تو اینجور مسائل دست و دلم بلرزه.
یکی از کارگرا اومد میزو تمییز کرد.
سالار برگشت سرکارش و منم برگشتم حوضخونه. هر کار کردم نتونستم متمرکز بشم. مسائل اون باغ و اون پیرمرد بدجور ذهنمو درگیر کرده بودن. صندوقچه و دفتر خاطراتو جای مطمئنی پنهان کردم. میدونستم تا ما پامونو بذاریم بیرون گروه اراذل اوباش برادرام میریزن و خونه رو زیر و رو میکنن. معلوم نبود چه غلطی کرده بودن که از افشا شدنش اینهمه واهمه داشتن. معلوم نبود دنبال چی میگردن.
تا بعد از ظهر کارامو کردم. یه اسلحه ی سبک بستم مچ پام و یه کارد شکاری هم به اون یکی مچ پام. لباس سبکی هم پوشیدم. در حوضخونه رو قفل کردم و رفتم طرف خونه ی بی بی. سالار تو حموم بود. صبر کردم بیاد بیرون. با تعجب پرسید: جایی میرین فریدون خان؟
-آره باغ برادرم.
- صبر کنین منم بیام.
-خطرناکه سالار جان. خودم تنها میرم.
-نه فریدون خان. رفیق نیمه راه نیستم. الان حاضر میشم.
تا حاضر بشه برگشتم حوضخونه و یه کلت کوچیک و سبک با غلافش آوردم.
دادمش سالار. با حیرت پرسید: چکارش کنم؟ پاچه ی شلوارمو زدم بالا و گفتم: اینجوری ببند به مچ پات. اونجا معلوم نیست چه خبره. هر کی رو دیدی داره به طرفت میاد بزن حتی برادرامو.
سالار با حیرت پرسید: شلیک کنم؟
-مجبوری. نگران بعدش نباش. هیچ مشکل قانونی پیش نمیاد.
سالار چشمی گفت و اسلحه رو بست مچ پاش. از در پشتی و بدون ماشین رفتیم. کمی بالاتر یه ماشین دربست گرفتیم و رفتیم طرف باغ.
چند صد متر مونده به باغ کرایه ی طرفو دادیم و پیاده شدیم. هوا کاملا تاریک شده بود. قدم زنان با سالار به طرف باغ رفتیم. وقتی رسیدیم سالار با چشم و ابرو اشاره کرد که اینجاست. دیوارهای بلندی داشت و یه در تنگ و باریک مشکی رنگ. اطراف خونه رو کنترل کردم. راهی نبود. دیوارها واقعا بلند بودن و این نشون میداد که واقعا تو این خونه خبریه. به سالار گفتم چاره ای نداریم. باید از دیوار رفت بالا. من رفتم بالا و سالار هم به هر سختی بود کشیدم بالا. پایینو چک کردم. گفتم سالار صبر کنه تا من برم پایین و هر وقت علامت دادم خودشو با کمی فاصله از دیوار پرت کنه پایین. چشمی گفت. خودمو چرخوندم. صورتم رو به دیوار بود. تا جایی که میشد با دستام لبه ی دیوارو گرفتم و آویزون شدم و پریدم. زیر دیوارو چک کردم. همونطور که حدس میزدم مجهز به سیستم اعلام خطر بودن. سوت زدم. سالار همونطور که گفته بودم پرید. سریع پشت یه درخت پنهان شدیم. چراغ های ساختمون روشن بود. معلوم بود کسانی داخل خونه هستند. اتاق سرایداری هم درش باز بود و چراغش روشن. به سالار اشاره کردم بریم طرف اتاق سرایداری. رفتیم کسی توش نبود. یه تخت بهم ریخته و یه سری شلوار و پیراهن و یه عینک ته استکانی. با احتیاط رفتیم طرف ساختمون. نگاه کردم به بالای در ورودی ساختمون. دوربین داشت. به چالاکی از دیوار رفتم بالا و دوربینو از کار انداختم.
با احتیاط وارد خونه شدیم. از توی هال صدای چند نفر میومد. خیلی آهسته خودمونو رسوندیم به جایی که اونا نشسته بودن. چند مرد با ریش های بلند و پیراهن های یقه دار سفید با قیافه های کریه نشسته بودن دور یه میز و میگفتن و میخندیدن. شهرام هم بود.
شنیدم که یکی ازونا گفت: حاجی سلام رسوند و گفت ما با این امانتی شما چکار کنیم؟ هیچ رقمه راه نمیاد.
شهرام با دستپاچگی گفت: به حاج سلمان سلام برسونین و بفرمایین دیگه سنی ازیشون گذشته. عقل درست و حسابی هم که نداره.
اون بسیجی گفت: شهرام خان ما ماموریم و معذور. خودتون که میدونین. اگر باز جای اون مدارکو میگفت، یه چیزی. زبون باز نمیکنه که.
شهرام با چاپلوسی گفت: هواشو داشته باشین. جای دوری نمیره. جبران میکنم.
من حسابی کنجکاو شدم ببینم موضوع چیه. دیگه شک نداشتم اینجا هم یکی از صدها خونه ی امن وزارت اطلاعاته که مردمو بازجویی و شکنجه میکنن و چه بسا دفن هم میکنن.
نیم ساعتی گذشت و کفتارهای بسیجی بیسیم به دست و یالله یالله گویان از اتاق اومدن بیرون. سالارو فرستاده بودم تو حیاط و سفارش های لازمو بهش کرده بودم.
شهرام جلو جلو دوید و رفت تو یه اتاقی و صدای شیون و ناله ی نحیف و ضعیفی بلند شد که نمیخوام برم. باز میخوان بهم تعرض کنن. انگار شهرام چیزایی میگفت که من نمیشنیدم. بالاخره با همون پیرمرد سرایدار اومدن بیرون. بیچاره پیرمرد به شهرام چسبیده بود و التماس میکرد که نذاره ببرنش. نگاهش کردم. چه درب و داغون بود. مثل اسکلت زار و نحیف بود. یکی دو تا دندون هم بیشتر نداشت. یکی ازون کفتارو دستشو گرفت و کشید وگفت: بیا بریم پیش حاج سلمان بابا جون. کارت نداریم. پیرمرد ضجه میزد. دستان بزرگ کفتار اونو از شهرام جدا کردن و راه افتادن. از پله های سمت راست پذیرایی رفتند پایین. حدس زدم اینجا یه راه زیر زمینی داره که با یکی از شکنجه گاه ها در ارتباطه. بیصدا دنبالشون راه افتادم. درست حدس زده بودم. بعد از عبور از یک دالان دراز وارد محوطه ای شدیم که عین یه پادگان بود. با حفظ فاصله و بسیار محتاطانه قدم برمیداشتم. زاریها و التماس های پیرمرد تمومی نداشت.
بی انصافها رو زمین میکشیدنش. دو تا پاره استخون چی بود که اینا به اونم رحم نمیکردن. وارد اتاقی شدن. پیرمردو نشوندن رو صندلی و سپردنش به کسی و خودشون از در دیگه ای خارج شدن. باید وارد اتاق میشدم. بهر قیمتی. نگاهی به اطراف کردم. راه دیگه ای جز همون در ورودی نبود.
پیرمرد رو با زور کشون کشون بردن. یه کفتار بسیجی پشت میز نشسته بود و با چرکهای لای انگشتای پاش ورمیرفت. سریع رفتم تو . مهلتش ندادم. موهاشو گرفتم و سرشو کوبیدم لبه ی میز و گردنشو شکستم. سرشو گذاشتم روی دستاش روی میز که فکر کنن خوابیده.
پرده رو زدم کنار و وارد دالان بزرگی شدم. پیراهنمو انداختم رو شلوارم. سرمو انداختم پایین و رفتم تو. وارد سالن کم نوری شدم که صدای آه و ناله و التماس زن و مرد از هر طرفش به گوش میرسید. دور تا دور این سالن پر ازاتاق بود. و همه اتاقها هم در بسته. در اولین اتاقو باز کردم یه بسیجی شلواراشو درآورده بود و به طرف دختری میرفت که دستاشو از پشت بسته بودن به صندلی و پاهاشو هم باز کرده بودن وهر کدومو به یه پایه ی صندلی بسته بودن. درو که بستم با یک حرکت خرخره ی بسیجی رو که نزدیک در ایستاده بود رو بریدم و تا اون یکی بخواد عکس العملی نشون بده کارد رو به طرفش پرت کردم که تا دسته تو سینه اش فرو رفت. دخترک وحشت زده نگاهم میکرد. روی دو زانو نشستم. ترسیده بود. مثل یه جوجه لرزان و وحشت زده به من نگاه میکرد. دهنو و دستاشو باز کردم. از گردنم اویزون شد و با ترس گفت: تو رو خدا منو نجات بدین. نشوندمش و گفتم: هیس. آروم باش. یکی از کلت های بسیجی ها رو که برداشته بودم، بهش دادم. ضامنشو آزاد کردم و گفتم هر کس اومد تو اتاق جز من، بزنش. کاری نداره فقط باید این ماشه رو فشار بدی. دخترک وحشت زده سرشو تکون داد. صدای پایی اومد. دخترک دوید و رفت زیر میز. منم رفتم پشت در. کسی با خنده گفت: حاج حسن.. حاج جواد... کارتون تموم نشد؟
فهمیدم این آشغال هم منتظره و تو صفه. صدامو عوض کردم و گفتم: بیا تو. یارو تا اومد تو، یقه اشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار. با یک دست دهنشو گرفتم و با پا درو بستم. با دیدن جسدهای گردن بریده ی همکاراش وحشت زده دست و پایی زد. تیغه ی کاردو گذاشتم روی سیب گلوش و با یه تکون تا ته به طرف بالا فشار دادم. با چشمای رک زده خرخری کرد و به زمین افتاد. به دخترک اشاره کردم و گفتم جایی نرو تا من بیام باشه؟ با ترس سرشو تکون داد.
رفتم اتاق بعدی. یه پسرو با دستهای بسته از سقف آویزون کرده بودن و شلاق میزدن. درو بستم. هر دو با تعجب به من خیره شدن.
گفتم برادرا حاج سلمان منو فرستادن.
دست از کار کشیدن. این اسمو تو خونه ی برادرم موقع صحبت هاشون شنیده بودم. مودبانه دست به سینه ایستادن و گفتن: بله حاج آقا امرتون؟ با مشت به پشت گوش اولی کوبیدم و تا دومی به خودش بجنبه با کف دست ضربه ی محکمی به پیشونیش زدم طوری که به عقب پرت شد. مهلتش ندادم و قبل از به زمین افتادن گردنشو با یک حرکت شکوندم و رفتم سراغ اون یکی. موهاشو کشیدم سرشو بالا اورد که کمتر درد بکشه. با یه حرکت گردنشو بریدم.
پسرکو پایین اوردم. در اتاقو باز کردم. کسی تو راهرو نبود. بردمش تو اتاق اول. دخترک اسلحه به دست از زیر میز اومد بیرون با دیدن من نفس عمیقی کشید و پرسید:شمایین؟؟ پسرو سپردم بهش و رفتم. انرژی مافوق انسانی پیدا کرده بودم. امشب اراده کرده بودم همه اشونو بکشم.
از اتاق گوشه ای صدای عربده های ناجوری میومد. رفتم تو. افتاده بودن رو یه مردی و داشتن بهش تجاوز میکردن. بی معطلی با اسلحه ام که مجهز به صدا خفه کن بود به طرفشون شلیک کردم. هر سه رو زمین غلطیدن. بهوش بودن. از چسبهای خودشون استفاده کردم و دستا و دهنشونو بستم. به اون آقا کمک کردم بره تو اتاق اولی و برگشتم. جلوی چشمای وحشت زده اشون آلتاشونو بریدم. مثل افعی به خودشون میپیچیدن و دست و پا میزدن.
اینجا آخر دنیا بود. الله و اکبر گویان به دخترا و پسرای بی پناه تجاوز میکردن و احساس ثواب و رضایت هم میکردن. امشب من فرشته ی مرگشون شده بودم. موقع پس دادن تقاص بود...
رفتم طرف اتاق بعدی از لای در نگاهی به داخل انداختم. اینجا فرق داشت. یه سالن کوچیک بود. مرتب تر و مجهزتر هم بود. یه خانوم محترم میانسالو نشونده بودن و هی بهش سیلی میزدن. فحش های رکیک ناموسی هم میدادن. اون خانوم بیچاره از زور شرم و خجالت به خودش میپیچید. دو سه تا زندانی منجمله اون پیرمرد هم اونجا نشسته بودن. اومدم بیرون. اینا فعلا در خطر نبودن.
دو تا اتاق دیگه باقی مونده بود. یکی رو انتخاب کردم و رفتم تو. یه آقای رو انداخته بودن تو گونی و گونی رو وصل کرده بودن به پنکه سقفی. و میخندیدن. بهشون گفتم از حاج سلمان براشون پیغام دارم. هر دو بلند شدن. سراشونو کوبوندم بهم و گردناشونو بریدم. پنکه رو خاموش کردم و اون بیچاره ی فلک زده رو آوردم پایین. به صورتش آب زدم و با عجله بردمش اتاق اول پیش بقیه ی زندانیها.
رفتم اتاق بعدی. خشکم زد. یه مرد میانسالو نشونده بودن رو صندلی و یه دختر ۱۳-۱۲ ساله رو هم لخت بسته بودن به تخت. یکی ازین بسیجها هم لخت وایساده بود و اون مرد هم به خودش میپیچید و تقلا میکرد و فریاد زنان التماس میکرد به دخترم کار نداشته باشین. هر چی بخواین و بگین مینویسم. چشام سیاهی رفتند. از پشت موهاشو گرفتم و خرخره اشو بریدم. دستای مرد بیچاره رو باز کردم. افتاده بود به پام و پاهامو میبوسید. از خودم جداش کردم و گفتم عجله کنین. الان وقت اینکارا نیست. دست و پای دخترک رو هم باز کردم و بردمشون پیش بقیه.
برگشتم. از تو سالن هنوز صدای ضجه و التماس میومد. نمیدونستم اونجا چند نفرن. پیراهن یکی ازین بسیجی ها رو پوشیدم و چرخی زدم. یک انباری کوچک ته سالن بود. رفتم تو. عین یه زرادخونه ی کوچک بود. چند تا نارنجک برداشتم و یه مسلسل. رفتم تو سالن. خون رو دستام دلمه بسته بود و از شدت خستگی به هن هن افتاده بودم. نمیدونم چند تا بازجوی بسیجی کشته بودم.
با لگد درو باز کردم. چهارتا بازجو با یه درجه دار اونجا بودن. پیرمرد بیچاره رو لخت کرده بودن تا بهش تجاوز کنن. بستمشون به رگبار. دست زندانیها رو باز کردم و گفتن برن اتاق اول تا من بیام. پیرمرد مستاصل و درمانده دست و پا میزد و التماس میکرد. خیلی مودب بود. میگفت: تمنا میکنم اینکارو نکنین... شما جای پسرای منین. رفتم طرفش. پاهاشو باز کردم. اومدم دستاشو باز کنم که انگار دنیا رو کوبوندن تو سرم. از ته دل نعره زدم خداااااااااااااااااااااااااااااااا. همه ی زندانیها وحشت زده ریختن تو اتاق. به در و دیوار مشت میکوبیدم. خودمو میزدم. سرمو میکوبیدم به دیوار. بیچاره زندانیها با اون حال خرابشون میخواستن مانع من بشن. یکی پیرمردو باز کرد. اون خانوم مسن با گریه دستامو گرفت و گفت: منو بزن پسرم... بزن به من مادر...موهامو دسته دسته میکندم. نعره هایی میزدم که شنیدنش برای خودم غریب بود...دیونه شدم. رفتم تو اتاقی که اون سه تا بسجی آلت بریده بودن. بستمشون به رگبار. لگد میزدم... نعره میزدم... دیونه شده بودم. کسی از پشت پاهامو بغل کرد. همون دخترک کوچک بود با بغض التماس میکرد: عمو تروخدا... عمو جونم. نگاهی به چشمان غرق اشکش انداختم. با پشت دست اشکامو پاک کردم و بغلش کردم... خودمو کنترل کردم. ازشون خواستم بریم بیرون. راهو نشونشون دادم. یکی از پسرها پیرمردو رو شونه اش انداخته بود و همه دست در دست هم رفتن بیرون وارد دالان دوم که شدن من برگشتم. ضامن نارنجک ها رو کشیدم و پرت کردم. میدونستم آتش بزرگی به پا کردم که ناچارا در آن خواهم سوخت. من همینو میخواستم. گردن تک تکشونو منجمله برادرامو، میبریدم. با لذت....
برگشتم تو دالان دومی. با هر چی اونجا بود دالانو مسدود کردم. راه افتادم جلو. وقت زیادی باقی نمونده بود. وارد سالن که شدیم سالار جلو دوید. با دیدن قیافه ی من و اونهمه آدم خشکش زد. با صدایی دورگه پرسیدم: کسی اینجاست؟ گفت: نه. بعد از رفتن شما برادرتون هم رفتن. جرات نکرد بیشتر بپرسه. سوار وانت سپاهی که تو حیاط پارک بود شدیم و من با لخت کردن سیمهای پشت استارت ماشینو روشن کردم و راه افتادیم. نزدیک خونه همه رو پیاده کردم. به سالار گفتم از کوچه پشتی که تقریبا متروکه بود برن خونه. ماشینو بردم تو بیابونهای بین کرج و تهران و با آخرین نارنجک منفجرش کردم. با لذت نشستم و سوختنشو نگاه کردم. زیر لب گفتم: از آتش انتقام من در امان نخواهید بود. مثل مار به خودم میپیچیدم. پر از خشم و نفرت بودم. پیاده راه افتادم. اومدم سر اتوبان و برای چند تا ماشین دست تکون دادم. بالاخره یکی ایستاد. سوار شدم. گفتم مسیرم میدون آزادیه. یارو یه قیمت بالایی گفت. پذیرفتم.
اژدهایی درونم سر به عصیان گذاشته بود که تنها با کشتن و از بین بردن این متجاوزین و قاتلین آروم میگرفت.
سر پل اتوبان پیاده شدم و سوار اولین مینی بوس گذری شدم. بی اختیار اشک میریختم. خوشبختانه جز یکی دو تا مسافر کسی نبود که منو با اون حال ببینه. عینکمو بیرون آوردم. نمیتونستم نفس بکشم. تیکه تیکه با پای پیاده و مینی بوس برگشتم خونه. وقتی درو باز کردم سالار پشت در منتظر نشسته بود. تا منو دید پرید توی بغلم. درو بستم و پرسیدم کجان؟ گفت: خونه ی بی بی. منتظرن. هیچ کس جز اون پیرمرد نخوابیده. سرمو محکم کوبیدم به دیوار. خون فواره زد. سالار فریادی کشید. همه ریختن بیرون. بلند شدم دوباره سرمو بکوبم دیوار که دخترک باز هم دوان دوان اومد طرفم و پاهامو بغل زد. ضربان قلبشو احساس میکردم. اون خانوم میانسال که صورتش از ضربه های سیلی کبود و بنفش شده بود مادرانه با گوشه ی روسریش زخم سرمو پاک کرد و گفت: مادر جان، پسرم. آقای من. اینجوری نکن با خودت.. حرف بزن. تو که مثل فرشته ی نجات اومدی و مارو نجات دادی چرا اینهمه بیتابی میکنی؟ نکن پسرم. حرف بزن.... نشستم. یعنی مثل شمع تا شدم. خون از گوشه ی پیشونیم میریخت رو گردنم. سالار گریه میکرد. دخترک سرشو رو سینه ام گذاشته بود. مثل گنجشک فرار کرده از دست شکارچی قلبش تند تند میزد.....
اشتراک در:
پستها (Atom)