۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه

بازگشت منتقم- قسمت سوم

دوباره برگشتم تو اتاقم. از کمد شروع کردم. همه محتویاتشو ریختم بیرون. باید میفهمیدم کلیدی که مادر داده برای کجاست. میدونستم بعد از مرگش وجب به وجب خونه توسط خواهرها و برادرام منهای خواهر کوچکترم جانان؛ که مادر بیشتر از تخم چشمش بهش اطمینان داشت و کلید و انگشترشو به او سپرده بود تا به من بده، زیر و رو شده و مادر چنان باهوش و زیرک بود که مطمئنا برای راهنمایی من چیزی باقی گذاشته بود اما کجا و چه جوری؛ معمایی بود که باید حلش میکردم. توی کمد چیز خاصی به چشمم نخورد. زیر تخت و تشک و بالش ها رو چک کردم. اونجا هم چیزی نبود. کشوهای میز توالت رو ریختم بیرون. هیچی نبود. توی اتاقم هم سرنخی نبود. کلافه از پیدا نکردن جواب رفتم طبقه ی پایین. خونه خیلی داغون شده بود. یه تعمیر اساسی میخواست. اینجا خونه ی اجدادی بود و من میخواستم با حفظ معماری سنتی و ظاهر ساختمون، داخلشو مدرن و امروزی کنم. وقتی جانان برگشت موضوعو بهش گفتم. خیلی خوشحال شد. با کمک هم وسایلی رو که خریده بودیم جا به جا کردیم. گفتم اگر خودش یا شوهرش کسی رو آشنا دارن بگن بیاد که اول یه برآورد هزینه کنه و یه نقشه برای بازسازی خونه بده و بعد شروع کنه. جانان با خنده گفت: داداش چرا راه دور میری؟ سالار پسر بی بی آرشیتکته. کی بهتر از اون؟ با حیرت پرسیدم: راست میگی؟ خنده ای کرد و گفت: آره کارش هم خیلی خوبه. میدونی داداش من نمیخوام شوهرم و آشناهاش بیان برای بازسازی این خونه و یا کاری برای تو کنن. شوهر من چشمش دنبال این خونه است و راستش مدتی که تو نبودی و وکالت به من دادی خونه رو به اسمت کنم و کاراشو انجام بدم با هزار حیله و نیرنگ و دوز و کلک با همدستی خواهر برادرای خودم میخواست این خونه رو یه جور از چنگ من دربیارن. با حیرت پرسیدم: خواهر برادرای خودمون؟
جانان آهی کشید و گفت: آره داداش اما تروخدا نشنیده بگیر. اصلا طرف شوهر من و خواهر برادرای دیگه امون نرو. اونا برات هزار و یک نقشه دارن. پوزخندی زدم و گفتم: نترس. من گرگ بارون دیده ام. مار خوردم این چند سال و افعی شدم. دیگه خدا هم نمیتونه سر من کلاه بذاره.
جانان که انگار خیالش آسوده شده بود نفس عمیقی کشید و گفت: سند خونه و وکالتنامه ها رو آوردم داداش. از من میشنوی بیا تا قبل از ظهر بریم بانک سر کوچه یه صندوق امانت بگیر و مدارکتو بذار توش. لبخندی زدم و گفتم: نترس خواهر. گفتم که من افعی شدم.
جانان سند و مدارک خونه و وکالتنامه ها رو داد بهم و گفت: من هشدارامو دادم بهت داداش. منتظر نقشه ها و حمله ها و مارمولک بازیهاشون باش. از من گفتن بود. دستی به موهاش کشیدم و گفتم: نترس عزیزم. نترس. اونا منو نمیشناسن. اگر بدونن با کی طرفن اصلا پی این کارا نمیگردن. جانان با حیرت پرسید: داداش مگه تو کی هستی؟ با خنده گفتم: برادر تو. جانان خنده ای کرد و گفت: قلبم واساد داداش. ترسیدم. یه لحظه فکر کردم یه کاره ی این دنیا شدی که انقدر مطمئن حرف میزنی. لبخندی زدم و برای اینکه بحثو عوض کنم گفتم: سالار کی مهندس شد؟ اونکه خیلی خنگ و تنبل بود.
جانان خنده ای کرد و گفت: آره اما انگار بعد از مرگ یدالله متحول شد. یه مرد دیگه ای شد. چسبید به درس و ماشالله وضع و روزش هم خیلی خوبه. اون داره زندگی بی بی اینا رو میچرخونه. بیمه اشون کرده. بهشون میرسه. با حیرت پرسیدم: یعنی چی اون زندگی بی بی اینا رو میچرخونه؟ منکه بعد از فوت عزیز هر ماه کلی پول می فرستادم. جانان با حیرت پرسید: چی؟؟؟ کجا پول فرستادی؟
دنیا پیش چشمم سیاه شد. با خشم گفتم من هرماه به حساب شهرام( برادر بزرگترم) کلی پول فرستادم بابت حقوق بی بی و مش رحیم. میگفت مستقیما حواله میکنه به حساب تو. جانان ناباورانه گفت: به مرگ بچه هام من روحم خبر نداره داداش. به خدا به ارواح خاک عزیز، شهرام یه قرون هم نفرستاده به حساب من. بیچاره دستپاچه تو کیفش دنبال چیزی میگشت و یه دفترچه حساب درآورد و گفت: بیا داداش این تنها دفترچه ی  بانکیه که من دارم. خودت ببین. بغلش کردم . یخ کرده بود. با ناراحتی گفتم میدونم عزیزم. میدونم تو راست میگی. اما در عجبم از شهرام. جانان زد زیر گریه و گفت: میترسم که تو این جریان دست امیر( اون یکی برادرم که از من بزرگتر بود) و مصطفی( شوهر جانان) هم در کار باشه.
گفتم: خب باشه. چه ارتباطی به تو داره؟ با خجالت پرسید؟ دلار میفرستادی؟ لبخندی زدم و گفتم: نه پس ریال میفرستادم. با حرص گفت: عجب مال مردم خورهایی هستند این جونورها. به پول این پیرمرد پیرزن هم رحم نکردن. آخه پول این بدبختا که حق پدر مادری به گردن ما دارن، خوردن داره؟ گفتم: خونتو کثیف نکن. حلش میکنم. تو حرص نخور. با ناراحتی گفت: به ارواح خاک عزیز اگر مصطفی هم با اینا همدست بوده باشه من ازش طلاق میگیرم. به اون خدا راست میگم. میرم یه جا کار میکنم خرج خودمو درمیارم. دستشو گرفتم و گفتم: اولا که لزومی نداره طلاق بگیری ثانیا اگر گرفتی قدمت سر چشم خودم. این خونه رو درست میکنم و تو میشی خانوم خونه. مثل عزیز. با گریه گفت: یعنی چی داداش؟ چرا اینا انقدر رذلن؟
فکرشو نکن. برو صورتتو بشور. بیا کارت دارم. جانان رفت صورتشو بشوره و من حیرون ازینهمه پستی و دنائت خواهر برادرای دیگه ام، دهنم از حیرت باز مونده بود. اما براشون داشتم. به جای کمک به پیرمرد و پیرزنی که تموم عمر و جونیشونو در راه خدمت به پدر و مادر ما و ما بچه ها گذرونده بودن؛ پولهایی رو هم که من براشون فرستاده بودم، بالا کشیده بودن.
عجب روزگار نامردی بود. بچه های آقا جون و عزیز چه جونورهایی شده بودن.
از جانان خواستم برام یه خط تلفن موبایل تهیه کنه. البته گوشی داشتم. جانان پیشنهاد داد فعلا ازین موبایل های اعتباری بگیرم. نمیدونستم چیه. حاضر شد که بره بخره. با حیرت پرسیدم مگه اینجا هم خریدن خط تلفن و موبایل انقدر راحت شده؟ خنده ای کرد و گفت میرم از بقالی سر کوچه شارژ ایرانسل بخرم و برگردم تا سر فرصت برات یه خط موبایل بخریم. پرسیدم اینترنت چی؟ میشه اونم از بقالی بخری؟ خنده ای کرد و گفت: آره. هاج و واج نگاهش کردم. جانان رفت و منم برگشتم تو اتاق عزیز. گوشی تلفنو برداشتم. از 118 شماره ی یه دفتر وکالتو نزدیک خونه ام پرسیدم. چند نفرو معرفی کرد. به یکیشون زنگ زدم. کلی منو گذاشت پشت خط. بالاخره آقای مسنی گوشی رو برداشت و پرسید چکار میتونه برام بکنه. گفتم مشکل مِلکی دارم. گفت کار مِلک و املاک نمیکنه و شماره یکی دیگه رو داد. دوباره پشت خط موندن شروع شد. بالاخره دوباره یه آقای مسنی گوشی رو برداشت و گفتم که مشکل مِلکی دارم و یه مِلک تو قم دارم و سندش دستمه اما الان نمیدونم در چه وضعیه و همش دو روزه برگشتم ایران. مشخصات ملک رو از روی سند ازم پرسید. براش خوندم و گفت خیلی زود بهم جواب میده. تلفنمو یه بار دیگه ازم گرفت و گفت بهم زنگ میزنه. گوشی رو گذاشتم که جانان اجازه خواست بیاد تو. با خجالت گفت: ببخش داداش. برات شارژ موبایل خریدم قصد فضولی نداشتم.
-نه عزیزم. من چیزی از تو پنهان ندارم. ازت خواهشی دارم جانان. من منتظر یه تلفنم. در مورد قضیه ی پولا به کسی حتی مصطفی تا سه روز دیگه چیزی نگو تا من برات کامل توضیح بدم میخوام چه کنم. 
-چشم داداش. حالا گوشیتو بده من برات راه بندازمش.
گوشیم تو ساک سفیده است. برش دار خواهر. راستی باید کمک کنی تا سه روز دیگه سوغاتی هایی رو که آوردم، سر و سامون بدیم و بدیم به صاحباش.
-چشم داداش اما واقعا برای اینایی که سوغاتی آوردی زحمت بیخودی کشیدی. لیاقتشو ندارن. اصلا حالم داره از همه اشون بهم میخوره.
-عیبی نداره خواهر جان. لزوم نداره بدیمشون به اونا. میتونیم بدیم به هر کسی که تو میگی.
جانان در آغوشم کشید و گفت: کاش میموندی اینجا و هیچ وقت نمیرفتی.
-حالا برگشتم عزیزم و دیگه هم نمیرم و همین جا میمونم.
جانان گوشیمو راه انداخت و گفت میره یه دستی به آشپزخونه بکشه و رفت. منم یه چرخ دیگه ای تو اتاق مادرم زدم. چیز خاصی نبود. از رو ناچاری شاهنامه ی قدیمیشو که خیلی هم دوست داشت و هر شب میخوند برداشتم. چند صفحه اشو ورق زدم. شعرها رو خوندم و غرق لذت شدم. همینطور شاهنامه رو ورق میزدم که چشمم به چیز عجیبی خورد. مادر در صفحه ی آخر شاهنامه با خط خوشش شعری از شاملو رو خطاطی کرده بود. انگار به گنج رسیده بودم. چند بار شعرو خوندم. مادرم  میخواست چیزی رو به من بفهمونه و چون بچه هاشو میشناخت و میدونست بعد از مرگش تا تو بالششو هم میگردن، با نهایت زیرکی در قالب شعر پیامشو نوشته بود. (مادرم گاه گاهی خوش نویسی میکرد و خوش نویسی رو از پدرش که مرد بسیار بزرگ و فرزانه ای بود، آموخته بود).
دوباره شعرو خوندم:
قیلوله ناگزیر
در طاق طاقی ِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش
در هزار آئینه شش گوش ِ کاشی.
لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خرد
که بروقفه خواب آلوده اطلسی ها
می گذشت
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی
ناآگاه
از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار چشمهای بادام تلخش
در هزار آئینه شش گوش کاشی.
روز
بر نوک پنجه می گذشت
از نیزه های سوزان نقره
به کج ترین سایه،
تا سالها بعد
تکـّرر آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
طاق طاقی های قیلوله
و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد
بر سکوت اطلسی های تشنه،
و تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام تلخ
در هزار آئینه شش گوش کاشی
سالها بعد
سالها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره دور دست ِ حوضخانه.
آه امیر زاده کاشی ها
با اشکهای آبیت...
آهسته زمزمه کردم چی میخواستی بگی عزیز...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics