۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

بازگشت منتقم- قسمت چهارم


 چند بار این شعرو از بالا تا پایین خوندم. باید میفهمیدم عزیز منظورش چی بوده و چی می خواسته به من بگه.
 قیلوله ناگزیر
در طاق طاقی ِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش
در هزار آئینه شش گوش ِ کاشی.
لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خرد
که بروقفه خواب آلوده اطلسی ها
می گذشت
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی
ناآگاه
از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار چشمهای بادام تلخش
در هزار آئینه شش گوش کاشی.
روز
بر نوک پنجه می گذشت
از نیزه های سوزان نقره
به کج ترین سایه،
تا سالها بعد
تکـّرر آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
طاق طاقی های قیلوله
و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد
بر سکوت اطلسی های تشنه،
و تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ
در هزار آئینه شش گوش کاشی
سالها بعد
سالها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره دور دست ِ حوضخانه.
آه امیر زاده کاشی ها
با اشکهای آبیت
انقدر غرق فکر کردن بودم که نفهمیدم وقت چطور گذشت. با تکونهای ملایم دست خواهرم به خودم اومدم. با حیرت پرسیدم: چیه عزیزم؟ جانان با خنده گفت: انقدر غرق شاهنامه بودی که نفهمیدی ظهر شده و وقت نهاره و در ضمن تلفن هم داره زنگ میخوره. یه آقایی با تو کار داره داداش. گوشی رو گرفتم، وکیل بود. گفت که اطلاعات کافی گرفته و باید حضورا برم ملاقاتش. برای فردا ساعت 10 صبح قرار ملاقات گذاشتیم. جانان با حیرت پرسید: این کی بود داداش؟ گفتم: رفتی خرید از 118 شماره ی یه وکیل گرفتم برای یه سری از کارام. الان زنگ زد گفت فردا صبح برم پیشش.
جانان با نگرانی گفت: برای اون پولا که فرستادی؟
خنده ی بلندی کردم و گفتم: نه خواهر جان. اونا رو حل شده بدون. برای اون پولا که وکیل نمیگیرن.
خواهرم نفس راحتی کشید و گفت: بیا بریم خونه بی بی. چند بار صدا زد گفت نهار آماده است و میخواد سفره بندازه.
هر دو رفتیم پیش بی بی. بوی خوش قورمه سبزی مدهوشم کرد. سالها ی طولانی همچین عطر و بویی رو حس نکرده بودم. وای سبزی خوردن هم بود. بی بی با سلیقه و دقت سفره چیده بود. آه! عطر برنج ایرانی با زعفرون مستم کرد. بی بی برام کلی پلو خورشت و ته دیگ کشید. مش رحیم دست نوازشی به سرم کشید و گفت بخور پسرم. بخور تا از دهن نیوفتاده. آخه بابا جون چی صدات کنیم؟ آقای مهندس، دکتر؟ چی بابا؟ خانوم جان هم هر دفعه می پرسیدیم فریدون چیکاره شده میگفت زبونم نمیچرخه بگم.
جانان خندید و گفت: این یه رازه.
با خنده گفتم: قصاب شدم مش رحیم. بی بی داشت آب میخورد که یهو آب پرید تو گلوش. جانان میزد پشت بی بی. من و مش رحیم هم می خندیدیم. بی بی گفت: واه ننه رفتی فرنگ اونهمه درس خوندی قصاب شدی؟ پناه بر خدا. خدایا توبه. ننه شوخی کردی؟
لبخندی زدم و گفتم: نه بی بی قصاب شدم اما قصاب آدما. بیچاره بی بی حیرون و گیج نگاهم میکرد. با خنده گفتم جراح قلب شدم بی بی. بی بی یهو پرید بغلم کرد و سر تا پامو بوسید و گفت: آی ننه قلبم وایساد. چرا همچین میگی خب؟ جانان با ناباوری گفت: داداش راست میگی؟ تو پزشکی خوندی؟ پس چرا عزیز میگفت نمیتونه بگه؟ گفتم برای اینکه من نمیخواستم خواهر. 
بی بی کلی قربون صدقه ام رفت. مش رحیم با سرخوشی چند بار کوبید پشتم و گفت: باریکلا پسر. روسفیدمون کردی. شیر مادر حلالت باشه. 
 نگاهشون کردم. پر از شور و هیجان و معصومیت یه انسان معمولی بودن که از موفقیت یکی از عزیزانشون غرق شادی و مسرت شده بودن. من بهشون دروغ نگفته بودم. من واقعا قصاب آدما بودم. البته نه آدمای معمولی. جنایتکارانی که بعد از روشن شدن حقایق، زمینو از وجودشون پاک میکردم. اونا نمیدونستن من چه موجود خطرناکی هستم. در ظاهر جراح قلب بودم اما جایی کار میکردم که اونا به فکرشون هم نمیرسید....
من به پدر قول داده بودم... شب آخر... پدر واقعیت بسیار بزرگ و مخوفی رو به من گفته بود که در واقع تکه ی گمشده ی بزرگ انقلاب 57 بود. من باید وارد سازمانی میشدم که تکه ی گمشده ی پازلو که پدر گفته بود، پیدا میکردم.
 سال آخر تخصص بودم که یک اتفاق منو در مسیری قرار داد که خیلی زود تبدیل شدم به یکی از، از ما بهترون های این دنیا. در ظاهر جراح بودم و در بیمارستان فعالیت میکردم اما در باطن کس دیگری بودم.  هیچ مانع و گرفت و گیر اداری و قانونی برای من نبود. کسی جرات بازخواست و سئوال و جواب از من نداشت و من در انجام هر کاری آزاد و مجاز بودم. به همه ی اطلاعات دسترسی داشتم و ازین اطلاعات برای کامل کردن داده هایی که پدر بهم داده بود استفاده میکردم.
برگشته بودم. با نیمه ی بزرگی از تکه ی گمشده ی پازل در دستم. تکه ی کوچکی از پازل مونده بود که بزودی پیداش میکردم و ماموریتم آغاز میشد.
با صدای مش رحیم به خودم اومدم: کجایی بابا؟! غذات یخ کرد. بی بی همچنان قربون صدقه ام میرفت. با لذت نهارمو خوردم. چه لذتی داشت مثل یه آدم معمولی بی دغدغه ی مسئولیت های اینچنینی، زندگی کردن. شاید مدتش کوتاه بود اما بسیار لذت بخش بود. خودمو سبک و رها حس میکردم. در تمام مدت نهار شعری که مادر خطاطی کرده بود در ذهنم می چرخید. تنها کلمه ی کلیدی که ذهنمو مشغول کرده بود، حوضخونه بود. اما من از موقعی که یادم میومد تو این خونه حوضخونه نداشتیم. یهو فکر خوبی به ذهنم رسید.
بعد از تموم شدن نهار بی بی دلش طاقت نیورد و رفت برام اسفند دود کرد. از خنده ریسه رفتم. بی بی همینطوری بود. بچه که بودیم تا یه چیزی میشد میپرید اسفند دود میکرد و تخم مرغ میشکست برامون که ببینه کی چشممون زده.
خواهرم سبکبار و پر غرور از ته دل میخندید.
پیش مش رحیم نشستم. مش رحیم دستی به سرم کشید و یهو بغضش شکست. بیصدا گریه میکرد. نمیدونم از دلتنگی بود یا یادآوری خاطرات یدالله. برای اینکه حال و هوا روعوض کنم، گفتم: شنیدم سالار مهندس شده مش رحیم. مش رحیم با بغض گفت: آره بابا کوچیکته. گفتم: لطف داری مش رحیم. میخواستم یه تغییر تو خونه بدم. خونه خیلی قدیمی شده. جانان گفت سالار آرشیتکت ماهریه. خب کی بهتر از سالار. مش رحیم با خوشحالی گفت: منت گذاشتی بابا که قابل دونستی. راستش صبحی که زنگ زدم بهش و گفتم اومدی گفت بعد نهار یه تک پا میاد دیدنت. با خوشحالی گفتم: چه خوب! من خیلی دلم براشون تنگ شده. راستی نصرالله چکاره شده؟ کجاست؟ مگه با شما زندگی نمیکنه؟ مش رحیم انگار که یهو آتیشش زده باشن گفت: والله نمیدونم بابا. با برادرای شما و شوهر خواهرتون کار میکنه. ما که سر درنیوردیم چکاره است. به زور یه دیپلمی گرفت و بعد هم رفت پیش برادرای شما. لبخندی زدم و گفتم: خب پس جای نگرانی نیست. مش رحیم زهرخندی زد که دهنم بسته شد. خجالت کشیدم. هنوز نمیدونستم برادرام چکاره ان اما تو همین مدت کوتاه فهمیدم به شغل شریف کلاهبرداری و دزدی اموال من مشغول بودن. حالا با بقیه چه کار میکردن الله و اعلم.
بی بی با ظرف میوه و آجیل برگشت تو اتاق و هی قربون صدقه ی من رفت. جانان با خنده گفت: نگفتم بی بی فرق میذاره؟ بی بی به خنده زد پشت جانان و گفت: خجالت بکش زن گنده. چه حسودی تو!! همه خندیدیم. بی بی گفت: ننه فریدون جان مادر چای میخوری؟  
جانان گفت: ما هم که چوب خشک بی بی..
بی بی گفت: نه جانم تو که چای خوری، میدونم. مش رحیم هم روی نهار دو تا چای
میخوره. خودم هم همینطور. نمیدونستم برای فریدون بریزم یا نه؟
گفتم مگه میشه به این چایی های خوشرنگ و خوش  طعم بی بی نه گفت؟ بی بی اگر هم زهر هم بریزی میخورم چه برسه به چای.
بی بی زد تو سرش و گفت: زبونتو گاز بگیر بچه. الهی صد و بیست ساله بشی. اینحرفا چیه؟!
دوباره تو استکان های تمیز و کمر باریک بی بی چای نوشیدیم. مشغول گپ و گفت بودیم که سالار هم اومد. همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم. چقدر عوض شده بود. اونم مثل من پیر شده بود. یه دو سه سالی از من کوچکتر بود. مثل مش رحیم شریف و بزرگوار بود و مودب.
کلی با هم حرف زدیم و از گذشته گفتیم و خندیدیم. مش رحیم بهش گفت چه تصمیمی گرفتم. اجازه خواست بریم خونه رو ببینه. همگی رفتیم تو خونه. سالار بعد از کلی ور رفتن و امتحان کردن دیوارها و ستون ها گفت که باید کل فضای داخل کوبیده بشه.
گفتم ریش و قیچی دست خودت. طبقه ی بالا هم میخوام یه تغییر اساسی بدم. میخوام تو همه ی اتاق ها توالت و حموم دستشویی داشته باشه. توالت ایرانی ها را رو هم بنداز برن. سالار خندید و گفت الان بی بی بهت میگه کافر نامسلمون. به بی بی نگاه کردم.
پرسیدم: آره بی بی جان؟
بی بی تشر زد سر سالار که: بچه چقدر حرف میزنی. جانان از ته دل خندید و گفت: بفرما. من میگم این بی بی فرق میذاره.
بی بی بهش چشم غره ای رفت که همه خندیدیم. قرار شد سالار یه نقشه ی خوب تهیه کنه و بیاره. طفلکی کار داشت و با عجله خداحافظی کرد و رفت. بی بی و جانان هم رفتن تو خونه که یه فکری برای وسایل کنن. من و مش رحیم هم رفتیم تو باغ پشتی. درختها همه یه شکوفه نشسته بودن. مش رحیم گفت: کار خوبی کردی بابا که میخوای خونه رو تعمیر کنی.
-خیلی داغونه مش رحیم. باید زودتر ازینا به دادش می رسیدن. مش رحیم آهی کشید و خواست چیزی بگه اما پشیمون شد.صداش زدم: مش رحیم.
-جانم بابا.
-شما از کی اینجایین؟
-از موقعی که هنوز آقا بزرگ با  خانوم مادرتون عروسی نکرده بودن.
-اینجا حوضخونه یا آب انبار نداشته؟
یهو رنگ مش رحیم پرید و با دستپاچگی پرسید: چرا این سئوالو کردی بابا؟
-هیچی مش رحیم. فقط میدونم همه خونه های اعیانی قدیمی حوضخونه داشتن. گفتم شاید اینجا هم داشته.
مش رحیم آهی کشید و گفت: آره بابا اینجا هم داشت. با خوشحالی پرسیدم: پس کو؟
-سرجاشه بابا. منتها بعد از کودتای 28 مرداد آقا بزرگ دستور دادن حوضخونه رو تیغه بکشن و کور کنن.
با حیرت پرسیدم: چه ربطی به کودتا داشته آخه؟
مش رحیم آه جانسوزی کشید و گفت: خب برای اینکه پدر شما و دوستاش تو همین حوضخونه مخفیانه تشکیل جلسه میدادن.
-خب بعد چی شد؟
-هیچی بابا. گفتم که کورش کردن. مهر و مومش کردن و معلوم نشد کلیدش چی شد.
گفتم میتونی راه ورودیشو نشونم بدی؟ همونجا که میگی مهر و موم کردن؟
-ای آقا به چه درد میخوره دیدن یه در پوسیده ی زنگ زده؟
-خب مایلم ببینم حوضخونه چه شکلی بوده و میتونیم به سالار بگیم اونجارو هم درست کنه. خب چرا که نه؟ وقنی همچین آثار قدیمی زیبایی تو خونه داریم چرا ازش استفاده نکنیم؟.
-مش رحیم با اکراه پذیرفت. رفتیم پشت دیوار آشپزخونه. مجبور شدیم  کلی شاخه  روقطع کنیم و کل پیچک روی دیوار رو بِکنیم.  اززیر پیچک یه در آهنی زنگ زده نمایان شد. چه قفل عجیبی هم داشت. فکر کنم چند کیلویی میشد.
مش رحیم گفت: بفرمایین اینم اون در. نزدیک 60 ساله کسی این درو باز نکرده. اصلا نمیدونن کلیدش کجاست. با خنده کلیدو از جیبم درآوردم و گفتم: اینجاست مش رحیم.
مش رحیم با حیرت پرسید: اینو کی به شما داده؟
-پدرم داده به مادرم و بهش سپرده بوده که بده به من.
رفتم جلو. کلیدو انداختم تو قفل. قفل عجیبی بود. اما هیچ قفلی تو این دنیا نبود که نتونم بازش کنم. بعد از کلی وررفتن موفق شدیم درو باز کنیم. مش رحیم دو تا چراغ قوه آورد. داخل که ظلمات  محض بود و پر از گرد و خاک. چراغو روشن کردیم. مش رحیم گفت: بابا جان مواظب باش. بذار من جلو برم. شما نمیشناسی راهو. کلی پله هست از همین دم در هم شروع میشن. خدای نکرده میوفتی.
دلم ازینهمه محبت فشره شد. خود مش رحیم نزدیک هشتاد سالش بود اما باز نگران من بود که آسیب نبینم. کورمال کورمال رفتیم پایین. یه کم که چشممون عادت کرد حوضخونه قابل دیدن شد. وای خدای من چی میدیدم! هر چند لایه ی سنگینی از گرد و خاک همه جارو پوشونده بود و تارهای عنکبوت سر تا سر این هنر معماری باشکوهو پوشونده بود اما از زیباییش چیزی کم نمیکرد. واقعا تماشایی بود. البته جلوی پنجره های طاق نماشو تیغه های گچی گرفته بودند. حوض زیبایی با کاشی های آبی در وسط قرار گرفته بود که معلوم بود چندین فواره داره. چراغ قوه رو به دیوار انداختم. سراسر دیوار نقاشی شده بود. البته زیاد معلوم نبود چیه. اما حدس میزدم از شاهنامه باشه. انقدر تاریک بود که نور چراغ قوه هم به وضوح چیزی رو نشون نمیداد. انقدر گرد و خاک زیاد بود که من به عطسه و سرفه افتادم و ترجیح دادیم سریعتر بریم بیرون. از در که اومدیم بیرون بی بی و جانان مبهوت و حیرون به ما نگاه میکردن. بی بی گفت: وای پناه بر خدا. تو اون سوراخی چکار میکردین؟
جانان گفت: این در کجاست؟
من از زور عطسه داشتم خفه میشدم. خودمو رسوندم به شیر آب و سرمو گرفتم زیر آب. مشتمو پر آب کردم و گرفتم زیر بینیم و بالا کشیدم تا مجاری تنفسیم از گرد و خاک خالی بشه. صدای مش رحیم میومد که داشت توضیح میداد اینجا کجاست. شیرو بستم و رفتم طرفشون. بی بی با حیرت گفت من 50 ساله اینجام روحم خبر نداشت همچین چیزی هست. تو از کجا فهمیدی؟
با خنده گفتم: از مش رحیم.
جانان نگاهش پر از سئوال بود. کلیدو که عزیز خودش بهش داده بود تا حفظش کنه، نشونش دادم. درو دوباره قفل کردم و گفتم اونجا حسابی دیدنیه اما سالار باید بیاد و درستش کنه بعد برین ببینینش.همگی برگشتیم داخل خونه.... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics