۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

بازگشت منتقم- قسمت هفتم

نگاهی به سگها کردم میخواستن قفل و حفاظ وانتو با دندون بکنن رفتم جلو سرو صداشون بلند شد. راننده وانت با هراس گفت: آقاجلو نرو اینا تیکه پاره ات میکنن. عین بسیجی ها و سپاهیان. نگاه کن چه واق واقی میکنن. از نسل آخوندان. از ته دل قهقهه ای زدم. از سالار پرسیدم پول راننده رو داده یا نه؟ سالار گفت: نه هنوز. اشاره کردم یه چیزی بیشتر از اونی که با هم طی کرده بودن بهش پول بده. سالار چشمی گفت و پول راننده رو داد. به راننده گفتم: برو سوار ماشینت شو. نترس اینا با من کار ندارن. به سالار هم گفتم بره تو خونه. هر دو چشمی گفتند و رفتند. یه تیکه چوب کلفت از رو زمین برداشتم و بردم بالا که ببینم واکنش سگ ها چیه. تا چوبو بردم بالا یکیشون از تو وانت پرید بیرون. راننده ی وانت یا ابوالفضلی گفت و خواست بیاد پایین که گفتم: نیا که میگیرنت. سگه پرید پایین و اومد طرفم و شروع کرد غریدن. هر چی واق و ووق کرد من از جام نجنبیدم. دهنش داشت پاره میشد. یه کم که اروم گرفت رفتم طرف در وانت و اون یکی رو اوردم بیرون. اونم چنان غرشی میکرد که تا ته روده هاش معلوم بود. یه چند دقیقه ای بی حرکت ایستادم تا این دو تا حسابی سرو صدا کنن. خسته که شدن شروع کردن پاهای منو بو کردن. و بعد از ده دقیقه غر غر کردن بالاخره آروم شدن. خیلی آروم نشستم و دستمو بردم طرف گوش اونی که آروم تر بود. خرخری کرد. نوازشش کردم. به چشماش نگاه کردم. زبونشو درآورد و منو لیسید. اون یکی هم با غرغر نزدیک من شد. دستمو بردم زیر گلوش و نوازشش کردم. هر دو آروم شدن و بعد از نیم ساعت کنارم ایستادن. راننده وانت که فکر میکرد اینا رام شدن درو باز کرد و خواست بیاد پایین که این دوتا هجوم بردن طرفش. فریادی زد و درو بست. به خنده افتادم. درو باز کردم و بیچاره تقریبا پا به فرار گذاشت. برگشتم تو حیاط. سالار و مش رحیم و جانان و بی بی از پشت پنجره با دلواپسی و نگرانی منو نگاه میکردن. به سالار اشاره کردم بیاد بیرون. میخواستم در نبود من به سالار عادت کنن. بی بی با نگرانی به سالار نگاه کرد. سالار درو باز کرد. این دو تا وحشی با شنیدن صدای در هجوم بردن طرف در. دویدم طرف در و با دست اشاره کردم بشینن. نشستن. سالار اومد بیرون. موجی از ماهیچه ها به حرکت درومدن و هر دو پریدن. دوباره ساکتشون کردم. بینشون قرار گرفتم. قلاده هاشونو سفت تو دستام گرفتن. به سالار اشاره کردم بیاد جلو. تا سالار یه قدم برداشت این دو تا از جا پریدن. بعد از نیم ساعت غریدن بالاخره سالار هم موفق شد نوازششون کنه. قلاده هاشونو دادم دستش و گفتم: ببرشون تو حیاط چرخی بزنن. چشمی گفت و رفت. منم رفتم تو خونه. البته تا دستامو نشستم نرفتم تو. بی بی با ترس گفت: واه ننه جان خدا به دور. اینا چین؟ سگن؟ گرگن؟ چرا انقدر زشت و وحشین؟
مش رحیم گفت: اینا خارجین.
بی بی گفت: واه خارجیا چه سگای زشتی دارن.
همه از لحن حرف زدن بی بی به خنده افتادیم. بی بی گفت: ننه دورت بگردم با این دو تا سگ وحشی من بخوام پامو بذارم بیرون و برم خرید که من پیرزنو تیکه پاره میکنن.
از خنده ریسه رفتم. گفتم نترس بی بی جان. یه کم که آروم شدن شماها رو هم میبرم طرفشون که بشناسن.
بی بی با وحشت گفت: نه مادر اینا یه واق کنن من در جا میمیرم.
جانان هم با اینکه بی حال و افسرده بود از حرفای بی بی به خنده افتاده بود. 
به سالار گفته بودم که مقدار زیادی پای مرغ و کله ی مرغ بخره. از بی بی خواستم بدون پاک کردن همه رو بپزه. با حیرت پرسید: واه ننه جان اینا که قابل خوردن نیستند خب.
- بی بی اینا مال ما نیستن. برای سگان. هیچ وقت بهشون غذای خام ندین. مریض میشن.
- چه دردسر دارن والله. آخر عمری همینم مونده بود غذای سگ بپزم.
من از خنده سیاه شدم. مش رحیم که دید بی بی مایل به اینکار نیست، خودش پاهای مرغو برد و گذاشت که بپزن.
وقتی آماده شدن ریختم تو ظرف غذاشون و دادم دست جانان و گفتم ببره بیرون. بی بی با ترس گفت: ننه بچه امو تیکه پاره میکنن. مش رحیم گفت: من میبرم. بی بی تشر زد: بشین پیرمرد. چهار تا پاره استخون داری اونم این سگا میگیرن و میوفتی رو دستم. من واقعا نمیتونستم از زور خنده خودمو نگه دارم. جانان و مش رحیم ظرفای غذا رو بردن بیرون. سالار و سگها هم اومدن. بهشون گفته بودم هر چی سگا واق واق کردن نترسن. سگها چنان بالا و پایین میپریدن و میغریدن که بی بی نزدیک بود از حال بره. هی دستاشو میمالید بهم و میزد تو سر و کله اش و التماس میکرد: ننه فدات بشم. دورت بگردم برو اینا رو پس بده. من از زور خنده اشکام گوله گوله میریختند رو صورتم. سگها اروم شدن و جانان و مش رحیم رو هم با بو کردن شناختند. نوبت بی بی بود. مش رحیم میگفت: بیا بیرون بی بی. طوری نیست. سگهای خوبین. بی بی بیچاره با هزار قل و هو الله و بسم الله و به شرط همراهی من بسم الله بسم الله گویان اومد بیرون. تا بی بی اومد هر دو تا سگها بلند شدن. بی بی فریادی زد و گفت: یا فاطمه ی زهرا و نمیدونم با اون پا درد و استخون درد و وزن سنگینش چطوری دوید و سگها هم دنبالش. سالار نمیتونست سگها رو کنترل کنه. بی بی فریاد میکشید و با قدرتی باور نکردنی میدوید. بی بی رو از پشت بغل زدم. عرق کرده بود و وحشت زده میلرزید. سگها هم غرش کنان رسیدن نزدیک ما. بی بی چنان جیغ های میکشید که من تا به حال تو عمرم نشنیده بودم. سگها هم بیشتر تحریک میشدن و پارس میکردن. بالاخره بی بی رو آروم کردم و سگها هم به سختی با بی بی دوست شدن. بعد از نیم ساعت بی بی چنان نوازششون میکرد که انگار نه انگار چند دقیقه پیشش نزدیک بود از ترس اینا قالب تهی کنه. خلاصه تا موقع شام کلی با بازگو کردن حرفای بی بی گفتیم و خندیدیم. با سالار سگا رو بریدم و گذاشتیم تو طویله. اونجا هم باید درست میشد تا سگا مریض نشن.
قرار فردا رو با سالار گذاشتیم. آخر شب خداحافظی کردیم و با جانان برگشتیم خونه. فردا ساعت ده باید میرفتیم محضر. جانان استرس داشت. وحشت زده بود. میترسید دوباره امشب اتفاقی بیوفته. فرستادمش بره دوش بگیره. میترسید. صندلیمو گذاشتم پشت در حموم و نشستم. همش با من حرف میزد که نکنه یه وقت از پشت در حموم تکون بخورم. وقتی اومد بیرون گفتم: برو بخواب خواهر.
با ترس و خجالت گفت: میشه بیام اتاق تو بخوابم؟ یا تو بیای اتاق عزیز؟
دستاشو گرفتم و گفتم: نترس عزیزم. اونا دیگه جرات نمیکنن بیان اینجا. تازه سگ هم خریدیم.
-اونا رو که بستین تو طویله ی ته باغ. کسی هم بیاد که اونا نمیتونن کاری کنن.
برای آرامش خاطرش رفتم ته باغ و سگها رو بدون قلاده آزاد کردم. چنان سر و صدایی راه انداخته بودن که مش رحیم و سالار هراسون اومدن بیرون. ماجرا رو گفتم. بی بی و مش رحیم و سالار همگی اومدن پش ما. توی پذیرایی جا انداختیم و همه خوابیدیم. دلم پر میزد که برم سراغ صندوقچه. اما خواهرم مهم تر بود. بی هیچ اتفاقی تا صبح خوابیدیم. صبح خیلی زود مش رحیم بلند شد. به عادت همیشگی رفت نون بخره. دیدم صدای پارس سگها هم قطع شد. نیم خیز شدم. دیدم سگها رو داره میبره طرف طویله. دوباره دراز کشیدم. بی بی هم پاشد رفت بساط صبحونه رو آماده کنه. بعد از صبحونه آماده شدیم که بریم. جانان بیقرار و رنگ پریده بود. میترسید. بی بی طاقت نیورد و چادرشو سرش کرد. همگی با هم رفتیم محضر. دم محضر مصطفی و خواهر برادرام که پیش از ما رسیده بودن رو دیدیم. همگی با احترام به بی بی و مش رحیم سلام کردن. مصطفی گریون و نادم دست مش رحیمو ماچ میکرد و التماس میکرد پادرمیونی کنه و نذاره این اتفاق بیوفته. خواهرام از بی بی خواهش میکردن کاری کنه. یهو بی بی با حرص گفت: قباحت داره به خدا. به شما هم میشه گفت خواهر برادر؟ بد چیزایی شدین همه اتون. به خاطر مال دنیا و پاک بودن و حروم لقمه نبودن خواهر کوچیکترتون دست به دست هم دادین و به خاک سیاه نشوندینش؟ دیدین نمیتونین خودشو راضی به شراکت تو دله دزدیهاتون کنین، از شوهرش استفاده کردین؟ خجالت نمیکشین؟
بعد رو کرد به مهین(خواهر دیگرم) و گفت: خوب شد مادرت مرد و ندید این روزای شماها رو.
دست جانانو گرفت و گفت بریم تو مادر. همونطور که عقد و ازدواج حلاله طلاق هم حلاله دخترم. جانان نگاهی به من کرد. میترسید از بین خواهر برادرام بگذره. تشر زدم: برین کنار. همه اشون رفتن کنار. بی بی و جانان و سالار رفتن از پله ها بالا. مش رحیم هم با تاسف سری تکون داد و گفت: بد کردین بابا. خیلی بد کردین. مال دنیا چه ارزشی داره که اینجور به خاطرش به جون خواهر و برادر کوچکترتون افتادین؟ همه ی مال دنیا رو باید روزی بذارین و برین. تنها چیزی که با خودمون میبریم دو متر کفنه بابا جون. فقیر و پولدار هم نداره. برای چیزایی که یه روز باید گذاشت و رفت همه چیزو فروختین بابا. دست مش رحیمو گرفتم و گفتم: اینا حالیشون نیست. حلال حروم سرشون نمیشه. سی و خرده ای ساله مال و اموال منو با هزار دوز و کلک اجاره دادن گوشت و پوست خودشون و زن و شوهر و بچه هاشون از حرومه. فکر کردن حالا که من نیستم و خارج از ایرانم مالمو میکشن بالا و یه آب هم روش. ندونستن برمیگردم و تا قرون آخرشو از حلقومشون میکشم بیرون. فکر اینجاشو نکرده بودن. حالا حالاها دارم براشون. با مش رحیم رفتیم تو محضر. خیلی راحت طلاق جانان گرفته شد و تو همون محضر نیمی از اموال مصطفی به دستور من و تنها با 5 دقیقه درگوشی حرف زدن، به اسم جانان شد. میدونستم الان مصطفی و برادرام با اینکار مثل مار زخمی میشن و باید منتظر عواقب کار باشیم. اما مهم نبود.
از در محضر که اومدیم بیرون انگار جانان جان تازه ای گرفت. مثل کسانی که بار سنگینی از رو دوششون برداشته میشه، نفس راحتی کشید و با خوشحالی بغلم زد و گونه هامو بوسید. از ته دل خنده ای کرد و گفت: راحت شدم داداش. مصطفی های های گریه میکرد. رفتیم یه رستوران شیک و نهار مفصلی خوردیم. البته یکی از دلایل اینکار این بود که بفهمم کسی مارو تعقیب میکنه یا نه؟
که دیدم بله. دو نفر ما رو تعقیب میکنن و عجیب اینکه لباس نیروی انتظامی هم تنشونه. بهوای دست شستن رفتم دستشویی. کمی صبر کردم و برگشتم دیدم اون دو تا مامور سر میزن و بی بی و جانان وحشت زده و ترسان دارن نگاه میکنن به سالار که ازش کارت شناسایی میخوان. رفتم جلو. کارت سالارو ازشون گرفتم و پس دادم به سالار و گفتم: فرمایش؟
نگاهی به من کردند و گفتند: کارت شناسایی آقا رو میخواستیم چک کنیم ببینیم با خانوم چه نسبتی دارن؟
گفتم: به شما چه که چه نسبتی دارن؟ پلیسین که حافظ ناموس مردم باشین یا مخل آسایش مردم؟
با پرروگی پرسیدن: جنابعالی؟
پوزخندی زدم و گفتم: قصاب محله بالایی. شناختین؟
به عادت همیشه که با زورگویی و نشون دادن اسلحه و ارعاب کاراشونو پیش میبردن دستبند درآوردن که بزنن به دست من. در یک آن با دو تا آرنجم محکم کوبیدم تو شکماشون که فریادی زدن و غلطیدن زمین. مردم هم که دور ما جمع شده بودن دست میزدن. چه محبوب بود نیروی انتظامی ایران!!
 پول میزو دادیم. مسئول رستوران گفت: آقا دمت گرم. اما برای من مسئولیت داره. باید زنگ بزنم 110. تا نیومدن برین.
زدم پشتش و اومدیم بیرون. سالار هاج و واج نگاهم میکرد. با خنده گفتم: مامورای برادرام بودن. از دم محضر تعقیبمون میکردن.
جانان آهی کشید و چشماش پر از اشک شد. گفتم نترس جانان. نقشه ای دارم. سالار برو یه آژانس هواپیمایی. چند دقیقه ی بعد دم یه آژانس هواپیمایی بودیم. بازم کسانی دیگه تعقیبمون میکردن. همگی پیاده شدیم و سه تا بلیط به مقصد کیش برای بی بی و جانان و مش رحیم گرفتم و برگشتیم خونه. گفتم ساکاشونو ببندن. زنگ زدم آژانس بیاد. کلی پول به مش رحیم دادم و گفتم برن شهرستان خودشون. خودم چادر مشکی سرم کردم و کت شلوار مش رحیمو تن یه متکا کردم و گذاشتم تو ماشین سالار. زودتر از اونا از خونه اومدیم بیرون. حدسم درست بود. همچنان تحت تعقیب بودیم. چند ساعتی تو شهر گشتیم تا وقتی مش رحیم زنگ زد که صحیح و سالم رسیدن. برگشتیم طرف خونه. کلی با سالار توی راه، سر چادر سر کردن من خندیدیم. وقتی درو باز کردیم با جسد خون آلود و متلاشی شده ی سگها مواجه شدیم. آه از نهاد سالار بلند شد. هر دو رو با گلوله زده بودن. چشمامون پر از اشک شد. به سالار گفتم: بهتره تو هم بری. اینا شرف ندارن. میبینی که به هیچ چیز هم رحم نمیکنن.
سالار با پشت دست اشکاشو پاک کرد و گفت: میمونم حتی اگر کشته بشم.
-سالار اینا خطرناکن. اراذل اوباش مسلحن. به این آخوندا هم وصلن. کاری نیست که نتونن انجام بدن. براحتی آب خوردن آدم میکشن.
-بکشن. مگه خون من رنگین تر از شماست؟ میمونم دکتر جان. اصرار نکنین. میرم لباسامو عوض کنم سگها رو دفن کنیم و حیاطو بشوریم. تا سگها رو دفن کنیم و حیاطو بشوریم شد آخر شب. رفتیم بالا. همه ی اتاقا رو زیر و رو کرده بودن. چمدونای منو با چاقو دریده بودن و انداخته بودنشون روی تخت.
خوشبختانه قبل از بیرون رفتن، صندوقچه ی قدیمی رو تو کمد خودم زیر کفپوش ها پنهان کرده بودم. همه ی مدارک مهمم هم همونجا نگهداری میکردم.
سالار با دیدن چمدونهای پاره پوره و لباسها و وسایل بهم ریخته حیرت زده به من نگاه میکرد.
-ازش پرسیدم: بازم میخوای بمونی؟
-صد در صد فریدون خان. حالا مطمئن تر از قبل میخوام که بمونم. اینا چه جونورهایی هستند. چکار دارن با شما؟
-پول و مال شیرینه. اینهمه سال سر عالم و آدمو کلاه گذاشتن رسیدن به اینجا. خب زورشون میاد.
در برابر چشمان حیرت زده ی سالار ته چمدونی رو که هنگام خروج ازفرودگاه در یک صحنه ی تصادفی با چمدون لباسهام عوض شده بود رو با چاقو باز کردم و ست کاملی از یک اسلحه ی نسبتا بزرگ رو بیرون آوردم. سالار آهی کشید و پرسید: شما کی هستین فریدون خان؟ اینا برای چیه؟
- اینا برای دزد و پلیس بازی کردنه.
سالار خنده ای کرد و گفت: عجب بازی ای که نیومده شروع شد و اینهمه زخمی و تلفات داد. کارتمو از جیب پیراهنم بیرون آوردم و دادم دستش. مطمئن بودم که انگلیسی بلده. تو اون کارت که واقعی هم نبود اسم من بعنوان یکی از مقامات بلند پایه ی پلیس بین الملل ذکر شده بود. سالار با تعجب و بریده بریده گفت: اما... شما... مگه جراح قلب نیستین...
میدونستم شوکه است. گفتم چرا جراح قلب هم هستم. نمیشه جراح قلب برای پلیس کار
کنه؟ پس پلیسها و مقامات امنیتی که مریض میشن باید پیش کی برن؟
سالار گیج و ویج با خودش حرف میزد. ذهنش داشت تلاش میکرد ماجرا رو تحلیل و تفسیر کنه. بهش گفتم بخوابه پایین تخت و موقع شلیک گلوله بره پشت دیوار پناه بگیره.
اسلحه رو گذاشتم زیر بالشم و خوابیدیم. خوشبختانه تا صبح اتفاقی نیوفتاد. بعد از صبحونه  چند تا کارگر اومدن. تا بعد از ظهر تمام وسایل خونه رو بردن گذاشتن تو خونه ی بی بی و خونه کاملا آماده ی بازسازی شده بود. منم جل و پلاسمو برداشتم و بردم تو حوضخونه. بعد ازظهر رفتیم رستوران و با سالار نهار خوردیم. ازش خواستم منو ببره اونجایی که سگ خریده بود. یه ویلا بین تهران-کرج بود.
سالار زنگ زد.. یه افغانی با لباسای مندرس درو باز کرد. سالار اسمی رو گفت و ما رفتیم داخل. صاحب اونجا اومد و با سالار سلام علیکی کرد و پرسید: از سگها راضی هستین یا نه؟ تا سالار به خودش بجنبه من جواب دادم: اگر راضی نبودیم که نمیومدیم سراغت.
با خنده گفت: امر بفرمایین.
سگ گارد میخوام. چی داری؟
- شما چی میخواین؟
-روتوایلر(Rottweiler)
سوتی کشید و گفت: چه خوش سلیقه. دارم. یه جفت نر و ماده ی وحشی. من گارانتی نمیکنم آقا. هر چی شد پای خودتون. از موقعی که آوردنشون پوزه بند زدیم بهشون و توی قفسن. بازم کسی جرات نمیکنه بهشون نزدیک بشه.
-قبول. اما اول میخوام ببینمشون.
مارو برد تو یه سالن کثیف و متعفن. بیچاره سگها!
 سگها رو دیدم. پولو دادیم و همونطور پوزه بند زده و قلاده به دست سوار وانتشون کردیم. خرخر میکردن. برمشون تو طویله. قلاده رو بستم به ستون آهنی طویله و محکمش کردم. پوزه بنداشونو دراوردم. مثل گرگ حمله کردن. خودمو پرت کردم عقب. چون بسته بودمشون نتونستن نزدیکم بشن. انقدر سر و صدا کردن که پرده ی گوشم سوت میکشید. در طویله رو بستم و اومدم بیرون. اینا چندین برابر دوبرمن ها وحشی تر و بگیرتر بودن. برگشتم تو خونه. سالار داشت شام درست میکرد. بعد از شام هر دو خسته و کوفته رفتیم تو اتاق من و خوابیدیم. هیچ اتفاقی نیوفتاد. صبح سرحال و پرانرژی رفتم تو حیاط. نزدیک طویله که شدم سرو صدای سگا بلند شد. چنان سروصدایی راه انداخته بودن که اگر بی بی اینجا بود دور از جونش سکته میکرد. از خونه اومدم بیرون. جایی رو بلد نبودم. یه سوپر مارکت سر کوچه امون بود رفتم کلی خرید کردم و ازش آدرس نونوایی رو پرسیدم. با خنده پرسید : شما اخوی فرنگ رفته ی شهرام خان هستین؟
با حیرت جواب دادم: بله.
-رسیدن به خیر آقا. در هر صورت در خدمتیم. ما کوچیک آقا شهرامیم. هر امر و فرمایشی داشتین کافیه زنگ بزنین میفرستیم در خونه اتون.
کارتشو گرفت طرفم. گرفتم و آدرس نونوایی رو پرسیدم و اومدم بیرون. که اینطور!شهرام همه جا برای من به پا گذاشته بود.
رفتم نونوایی. سالها بود نونوایی ندیده بودم. صبح زود بود و نونوایی حسابی خلوت. پرنده پر نمیزد. داشتن تازه آماده میشدن نون بپزن. سلامی کردم و ایستادم. گفتم دو تا نون دو رو خشخاشی میخوام. نمیدونستم اصلا پولش چقدره. پرسیدم. پولو دادم و منتظر شدم. یک ربع طول کشید. اما من با تمام وجود نگاه میکردم. درسته که نونوایی ها دیگه مثل سابق نبودن اما هنوز عطر و بوی نون تازه عین سابق بود.
نون ها رو گرفتم و برگشتم. وسطهای کوچه دیدم سالار پریشون و با لباس تو خونه داره دنبالم میگرده. با دیدن من جلو دوید و گفت: کجا رفتین بی خبر؟ مردم و زنده
شدم. خریدها رو از دستم گرفت و گفت: چرا منو بیدار نکردین؟
لبخندی زدم و گفتم: دیدم مش رحیم نیست و منم به نون تازه عادت کردم. اومدم بیرون و خودم نونوایی رو پیدا کردم.
برگشتیم. تا من خریدها رو جا به جا کنم سالار چای درست کرد.
صبحونه رو خوردیم و بعد از صبحونه سالار گفت که از امروز کارو شروع میشه .  گفتم: هر طور صلاح میدونی من که حوضخونه میمونم.
 هوا تا چهار پنج ماه دیگه که پاییز میرسید، خوب بود و میشد تو حوضخونه موند. سالار تصمیم داشت کل فضای داخلی ساختمونو بکوبه و بازسازی کنه. برای من مهم نبود چه طرح و نقشه ای برای ساختمون داره. مهم جانان بود که مثل اینکه با سالار سر چند تا طرح به توافق رسیده بودن. تا ظهر باقیمونده ی وسایلمو بردیم تو حوضخونه. یه کمد از وسایل قدیمی مادرم هم بردم اونجا که هم لباسامو بذارم توش هم مدارکمو. موقعی هم که سالار سرش به کارگرا گرم بود صندوقچه رو لای چند تا ملافه پیچیدم و بردم پایین. دل تو دلم نبود. برای دیدن محتویات صندوقچه بیتاب شده بودم. اما باید میرفتم به سگها غذا میدادم. غذاشونو بردم و گذاشتم جلوشون. انقدر وحشیانه میغریدند وتقلا میکردند که نزدیک بود قلاده هاشون از دور ستون باز بشه. در طویله رو بستم و برگشتم یه سر به سالار زدم. داشت به کارگرا دستور میداد کدوم دیوارها رو خراب کنن. گرد و خاک زیادی تو خونه پیچیده بود. اومد طرفم. پرسید نهار چکار کنیم؟
-سفارش بده. از فردا هم یه جور خودمون میپزیم یا میگیم از یه آشپزخونه برامون بیارن.
-یکی ازین افغانیها میگه رفقیش آشپزه و کارش هم خوبه.
-خب بگو بیاد. چه بهتر منکه بلد نیستم آشپزی کنم. تو هم که باید بالا سر اینا باشی.
-باشه. پس میگم از فردا بیاد.
-عالیه. پول هم که هر چقدر خواستی هست. جاشم که میدونی کجاست. برو خودت بردار. از جیب خودت هم خرج نکن.
-چشم فریدون خان.
زدم به بازوش و گفتم تا نهار آماده بشه من میرم حوضخونه رو یه کم مرتب کنم.
-کمک میخواین؟
-نه . باید خودم سر و سامونش بدم. بدونم وسائلم چی به چیه و کجا باید بذارمشون.
-کاری داشتین صدام کنین.
-لطف داری سالار جان.
اومدم بیرون و پله های حوضخونه رو دو تا یکی کردم و از زیر تخت خودم که منتقلش کرده بودیم حوضخونه، جعبه رو بیرون کشیدم. پلاستیک دورشو باز کردم و انداختم دور. یه پارچه ی ترمه ی زیبای قدیمی دور صندوقچه بود. پارچه رو باز کردم. یک صندوقچه ی بسیار زیبای خراطی شده ی قدیمی نمایان شد. درشو باز کردم. اولین چیزی که به چشمم خورد یه دفتر بزرگ قدیمی بود. چیزی شبیه دفتر خاطرات منتها بزرگ و قطور. لاشو باز کردم. کاغذها زرد و قدیمی و کهنه شده بودن. پدرم با خودنویس خاطراتشو نوشته بود. با ولع چشمم به خطوط بود. چند صفحه ای رو ورق زدم. مطلبی توجه ام رو جلب کرد:
امروز وارد عدلیه ی خمین شدم. با یکی از کارمندای عدلیه صحبت کردم. تریاکیه. تونستم به قیمت دو بست تریاک یه رونوشت از پرونده ی قتل قدیر به دست روح الله موسوی(خمینی) بگیرم. ...
با حیرت زمزمه کردم قتل قدیر؟ خمینی مگه اون زمانها آدم کش هم بوده؟ دوباره برگشتم به همون صفحه:
این مدرک برای ما بسیار حیاتی بود. مردک بی همه چیز خودشو قاطی سیاست کرده. روح الله در 15-16 سالگی مرتکب این قتل شده. قدیر مرد یک چشمی که خمینی با ضربات سنگ در دره ی حیدر خان، او را از پای درآورده و همانجا چال میکند.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics