۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

بازگشت منتقم-قسمت ششم

تو حال و هوای خودم بودم. همونطور که شعرو زمزمه میکردم چشم هم میگردوندنم ببینم کجای این حوضخونه  زیبا ممکنه و میشه چیزی رو پنهان کرد. مدام شعر تو ذهنم میچرخید.
با تکونهای دست سالار به خودم اومدم. با خنده گفت: کجایی فریدون خان؟ چند بار صدات کردم. پاشو که تقریبا ساعت یک نیمه شبه.
خمیازه ای کشیدم و گفتم: حق با توئه. امروز کلی خسته شدیم. مخصوصا تو که کار بدنی هم کردی.
سالار خنده ای کرد و گفت: ما نمک پرورده ایم فریدون خان. وظیفه است. کاری نکردم.
زدم پشتش و گفتم: خیلی سالاری...
اومدیم از پله ها بالا. حسابی تاریک شده بود. از در پشتی رفتیم تو آشپزخونه. نذاشتم سالار بره خونه ی خودشون. قرار شد پیش من بمونه. دست و صورتمونو شستیم و لباسامونو عوض کردیم. آهسته رفتیم بالا تو اتاق من. نمیدونستم جانان برگشته یا مونده پیش بی بی. رفتم اتاق عزیز. دیدم که برگشته و رو تخت عزیز خوابیده. درو بستم و برگشتم پیش سالار. دو تا پتو انداخته بود رو زمین کنار تخت من و آماده ی خوابیدن شده بود. بهش گفتم بیا تو روی تخت بخواب من زمین بخوابم. با شرمساری رد کرد و شب به خیری گفت و آماده ی خوابیدن شد. خیلی زود هم خوابش برد. من اما وقتی خسته میشدم سخت خوابم میبرد. از جا بلند شدم و رفتم دوباره به جانان سر زدم. کاش عزیز زنده بود. بیچاره خواهرم. آه کشیدم و به چهره ی زیباش نگاهی کردم. صورتش زیر نور مهتاب رنگ پریده تر به نظر می رسید. ابروان زیباش در هم رفته بودند و انگار سخت عذاب میکشید. میدونستم تحت چه فشار طاقت فرساییست. کاری از دستم برنمیومد. رفتم کنارش. پتوشو مرتب کردم. دستم خورد به دستاش. چقدر سرد بودن. نگاهی به پنجره کردم. باز مونده بود. رفتم که ببندمش. یهو خشکم زد. دوباره نگاه کردم. چند مرد سیاهپوش داشتند از رو دیوار حیاط میومدن پایین. پریدم طرف جانان. بیدار شد. دستمو گذاشتم جلو دهنش و گفتم هیس. بیچاره وحشت کرده بود. سریع بردمش تو اتاق. سالارو بیدار کردم. اونم وحشت کرد. اهسته موضوعو گفتم. جانانو سپردم دست سالار و گفتم: سریع ازینجا خارجش کنه و ببرتش به آپارتمان خودش. سالار گفت: میمونم. اینا خیلی زیادن. نمیتونم تنهاتون بذارم.
 زدم پشتش و گفتم برو. عجله کن. وقت کمه .من از پس همه ی اونا برمیام. برو که وقت تنگه. برو. سالار و جانان رفتند.
میشد حدس زد کی هستن و برای چی اومدن. داغ بزرگی به جگر برادرام و شوهر خواهرم گذاشته بودم. طبیعی بود اینجوری واکنش نشون بدن. سالار و جانان از در پشتی رفتن بیرون. منم پتو رو لوله کردم و گذاشتم رو تختم و و پشت در اتاق خودم پنهان شدم. مردان سیاهپوش آهسته وارد طبقه ی بالا شدن. صدایی آشنا گفت: اتاقش همینجاست. صدای قدم های چند نفرو شنیدم که به سمت اتاق من میومدن. وارد اتاق شدن و با مشت و لگد حمله ور شدن به پتو. سریع درو بستم. غافلگیر شدن. مشت اول حواله ی نفر جلویی شد که با فک و آرواره ای خورد شده بیصدا غلتید رو زمین. دستامو قفل کردم بهم و کوبیدم تو گردن دومی. سوم و چهارمی دو تایی حمله کردن بهم. جاخالی دادم. مشت یکیشون رفت تو دیوار. با نهایت سرعت عمل میکردم. در حالیکه دفاع میکردم ذهنم مثل کامپیوتر کار میکرد و نقشه میکشید. سومی به خاطر برخورد مشتش به دیوار تعادلو از دست داد که با ضربه ی لگد سنگین من تو کمرش پخش زمین شد. چهارمی یه چیزی از تو آستینش کشید بیرون. چراغو روشن کردم. کلاه سیاه بلندی کشیده بود رو سرش که فقط دو تا چشماش معلوم بودن. نفس نفس زنان گفت: بیای جلو به حضرت عباس با همین قمه میزنمت. رفتم جلو و پوزخند زنان گفتم بزن. ترسیده بود و امکان هر واکنش احمقانه ای بود. میخواستم عصبانیش کنم تا بره عقب و کاردمو از رو میز بردارم. یه قدم رفتم جلوتر و گفتم بیا بزن. معطل چی هستی؟ بزن. چند قدم رفت عقب و گفت: ابولفضلی میزنم و در همون حین هم یهو داد زد داود... حسن... بیاین... یهو در باز شد و من موندم وسط. اونم که دید اوضاع اینطوریه شیر شد و در یک آن سه نفری حمله کردن. تنها کاری که از دستم برمیومد جاخالی دادن بود. هر سه خوردن بهم. سریع کاردمو برداشتم و تا قبل از اینکه اونا بتونن کاری کنن و حتی فرصت یه آه کشیدن داشته باشن، با کارد شکاریم ضربه هایی عمیق اما نه چندان کاری بهشون زدم. زنده میموندن اما هر سه یا علامتهایی ناجور در صورت. صدای عربده هاشون بلند شد. صدای قدمهایی رو میشنیدم که به سمت پله میدویدن. دویدم طرف پله. دو نفر داشتن فرار میکردن. از پشت پریدم روشون. هر سه افتادیم پایین پله ها. سراشونو گرفتم و کوبیدم بهم. جیک نمیزدن. چراغو روشن کردم و کلاها رو از سرشون برداشتم. نصرالله و مصطفی بودن. برای همین بود صداشون درنمیومد. نصرالله شروع کرد دوباره ننه من غریبم بازی دراوردن. با خونسردی نوک چاقو رو گذاشتم گوشه ی چشمش و گفتم: مگه ننداختمت بیرون و گفتم برنگرد؟ مویه کنان گفت: آقا مصطفی گفت. همش زیر سر ایشون و برادراتونه. آقا تروخدا. جان بی بی. جان عزیز. تکونی به چاقو دادم و عربده ی نصرالله بهوا رفت. مصطفی وحشت زده به من خیره شده بود. پس پسک همونطور که نشسته بود عقب عقب میرفت و ناباورانه میگفت: نه نه. آهسته و خونسرد رفتم جلو و گفتم: آره ...آره. انقدر صبر کردم که خورد به دیوار. راه فراری نداشت. روی دو پا نشستم. از کنار لبش تا گوشش خط عمیقی افتاد که بی شک تا آخر عمر بسار بدقیافه و منفور میشد. کاردمو با خونسردی به پیراهنش پاک کردم. صدای عربده هاشون فضا رو پر کرده بود. همه رو جمع کردم و نشوندم وسط هال و زنگ زدم پلیس. میدونستم تا بیان یه ماه رمضون طول میکشه. دست و پاهای تک تکشونو با کمربندهای مخصوص پلاستیکی بستم. عربده میزدن و ناله میکردن. به مصطفی گفتم: این خطو ببین و همیشه یادت بمونه که به پر و پای من نپیچی. دفعه ی دیگه شاهرگتو میزنم و شوخی هم ندارم. مصطفی عربده میزد: قاتل، آدمکش... تو جراحی یا سلاخ؟..
خنده ای کردم و گفتم: هر چی میخوای حساب کن. اما دفعه ی آخرته که برای من شر درست میکنی. اینو به اون برادرام هم بگو.
مصطفی میلرزید و با نگاهی وحشت زده چیزای نامفهومی زمزمه میکرد. نشستم روی اولین پله و منتظر نیروی انتظامی جمهوری اسلامی شدم که تشریف بیارن. اگر زنگ میزدم میگفتم دو تا دختر بدحجاب تو کوچه دارن راه میرن، با یگان ویژه و تانک میومدن؛ اما حالا که گفته بودم عده ای ریختن تو خونه ام و قصد کشتنمو دارن، هیچ خبری ازشون نبود. تلفنو برداشتم و دوباره زنگ زدم. ایندفه گفتم من نوه ی مرحوم فلانی هستم. به ثانیه نکشید که مثل مور و ملخ ریختن و همه رو دستبند زدن و به خط کردن که سالار رسید. با حیرت نگاهی به پلیس و مهاجم های خونین و مالین کرد. نصرالله رو که دید صورتش چه جوری پاره شده، حالش بهم خورد و نشست کنار دیوار. اراذلو بردن بیرون. کف هال غرق خون بود. سالار با شرمندگی گفت: نمیدونم چی بگم. زبونم بند رفته فریدون خان.
زدم به شونه اش و گفتم: بلند شو مرد. به تو چه مربوطه که بخوای شرمنده باشی. بیچاره هاج و واج نگاهم کرد و یهو پرسید: خودتون خوبین؟ زخمی نشدین؟
با خنده گفتم: اگر این جوجه ها بتونن به من آسیب بزنن که من باید برم بمیرم. به دستام اشاره کرد. خون روشون دلمه بسته بود. رفتم شستم. برگشتم دیدم سالار بیچاره داره کف هالو تی میکشه. بلندش کردم و گفتم: جانان کو؟
سالار گفت: تو ماشین.
با حیرت پرسیدم: تو ماشین؟
-هر کار کردم نموند تو خونه ی من. انقدر ترسیده بود که از من جدا نمیشد. من بی بی و بابا رو هم بردم. همه تو ماشینن.
سریع هالو تمیز کردیم و رفتیم بی بی و جانان و مش رحیمو آوردیم. جانان انقدر ترسیده بود که دندوناش تق تق میخوردن بهمدیگه. بغلش کردم. سرد بود. مثل یه تیکه یخ. بردمش بالا. پیراهنمو چنگ زده بود و ول نمیکرد. میخواستم ببرمش تو اتاق عزیز. از گردنم آویزون شد وگفت: ترو خدا داداش منو تنها نذار. مصطفی منو میکشه. لبخندی زدم و گفتم: مصطفی غلط میکنه. بیا بریم تو اتاق من بخواب. تا من زنده ام نمیذارم کسی به تو نزدیک بشه چه برسه که بخواد به تو آسیب بزنه. نترس عزیزم. خوابوندمش تو تخت. نشستم کنارش تا خوابش برد. سالار هم بی بی و مش رحیمو برده بود تو اتاق عزیز. اونا که خوابیدن اومد پیش من. نگاهی پر از تاسف به جانان کرد و گفت: طفلک جانان خانوم.
سرمو تکون دادم و گفتم: من خوشحالم که این اتفاق افتاد. حداقل بقیه ی عمرشو پای یه حرومزاده تلف نمیکنه. فداکاری و از خودگذشتگیش انقدر بزرگه که دلم میخواد مصطفی رو با دستام تیکه تیکه کنم.
سالار با اون حالش خندید و گفت: شما برای همیشه بیچاره اش کردین. فکر کنم اسم شما که بیاد سکته رو زده. راستی آقای دکتر شما کماندویین یا جراح؟
با خنده گفتم: قصاب. من از اول گفتم قصابم. شماها باور نکردین.
سالار سرشو انداخت پایین و آهی کشید. سرشو بالا آوردم و گفتم فردا هر سه تاشونو راضی میکنم بیان آپارتمان تو. اینجا امن نیست.
-پس شما چی؟
-من همین جا میمونم
- منم میمونم پیش شما. البته که از فردا کار بازسازی رو هم شروع میکنم اما شبها هم میمونم. آپارتمانم تو یه برجه و امنه. کسی از خانواده ی خودم هم آدرسشو نمیدون. یعنی منظورم نصرالله است. منم میمونم اینجا که خواهرتون هم راحت باشن.
سالارو در آغوش گرفتم و چند بار زدم پشتش و گفتم اگر برادرام بهم خیانت کردن یه بهتر از برادر مثل تو نصیبم شد.
-چاکرم آقای دکتر
لبخندی زدم و گفتم: ما بیشتر.
هر دو آروم خندیدیم. من مجبور شدم بخوابم پایین تخت که جانان نترسه. سالار هم خوابید دم در اتاق. تا نزدیکی های صبح جانان ما رو ده دفعه از خواب پروند انقدر جیغ زد و گریه کرد که آخر سر من مجبور شدم بشینم رو تخت و پاهامو دراز کنم و نشسته بخوابم تا دستاش تو دستم باشه و نترسه و بقیه بتونن بخوابن. همه دیر از خواب بیدار شدیم. ساعت ده صبح بود که بی بی بیدارمون کرد صبحونه بخوریم. بعد از صبحونه مش رحیم گفت: فریدون جان بابا اگر اجازه بدی من و بی بی جانان خانومو برداریم بریم ولایتمون. یه چند روزی اونجا باشیم تا حالشون خوب بشه. اینجا هم امن و امان بشه. هان بابا؟
با خوشحالی گفتم: عالیه. اینجوری خیال منم راحته. اما تا فردا صبر کنین. طلاقشو که گرفت همگی برین. جانان با ترس پرسید: تو نمیای؟
نوازشش کردم و گفتم: نه عزیزم. من باید بمونم اینجا رو درست کنیم.
با وحشت گفت: اگر دوباره بریزن بخوان بکشنت چی؟ با خنده گفتم مگه من پشه ام که بکشنم؟ مگه الان تونستن یه خراش بندازن رو تنم؟ خیالت راحت باشه. من طوریم نمیشه. سالار هم گفت: منم میمونم اینجا. پیش فریدون خان هستم. شما خیالتون راحت باشه. ماشالله ایشون یه گردانو حریفه. جای نگرانی نیست.
بی بی و مش رحیم رفتن که برای فردا آماده بشن. میخواستن چمدوناشونو ببندن.
جانان ازم خواست ببرمش خونه ی خودش. میخواست وسائلشو برداره. بهش گفتم: دلت میاد دوباره ازون وسائل استفاده کنی؟
با ناله گفت: یادگارای عزیزو میخوام بردارم .
-باشه عزیزم.میبرمت.
سالار گفت که با ما میاد. صلاح نبود عزیز و مش رحیمو تنها بذاریم. همگی با هم رفتیم. وقتی رسیدیم جانان با ترس گفت: ماشین مصطفی اینجاست. حتما خونه است داداش. گفتم باشه. کلیدو بده من. کلیدو گرفتم. جانان و سالار پشت سر من میومدن. کلیدو چرخوندم و در باز شد. با لگد کوبیدم تو در. صدای بدی داد. بلافاصله برادرام و مصطفی با سر و کله ی باند پیچی شده ظاهر شدن. پس که اینطور! انقدر پارتی های برادرام کلفت بود که چند ساعته مصطفی رو آزاد کرده بودن. مملکت نبود که. بی قانونی بیداد میکرد. 
 رنگ به صورت هیچ کدومشون نمونده بود. سلامی کردن. برگشتم پشت سر و گفتم بیا تو خواهر. بیا برو هر چی میخوای بردار. جانان و سالار اومدن تو. جانان کاملا ترسیده بود. به برادرام و مصطفی گفتم وایسین کنار اراذلا. اونا هم وحشت زده رفتن تو هال. سالار جانانو برد و من موندم تو هال که سر و کله ی دو تا خواهرام هم پیدا شد. یکیشون با پرخاش گفت: چه خبره فریدون؟ اینکارا چیه؟ نیومده شهرو ریختی بهم. با خونسردی گفتم: به به پوران خانوم. خواهر، اول بگو ببینم شریک دزدی یا نه؟ اخماشو کشید تو هم و گفت: شریک دزد چیه؟ دو روزه اومدی همه رو دزد کردی. زندگی جانانو ریختی بهم.
با خنده گفتم: والله من یادم نمیاد رفته باشم جای مصطفی زن گرفته باشم.
پوران که احساس بزرگتری بهش دست داده بود ادامه داد: خب زندگی زن و شوهریه. پیش میاد دیگه.
با تمسخر گفتم: اگر جانان میرفت یه نره غول میورد تو خونه بازم همینجوری ازش حمایت میکردی و همینقدر زبونت دراز بود؟ مصطفی رگ گردنش زد بیرون و گفت: خونشو میریختم
گفتم: خفه شو مرتیکه الدنگ. من شهرام و بهمن نیستم و فلان کش هم نیستم که خودم برم برای خواهرم هوو بیارم. شهرام و بهمن مثل لبو سرخ شده بودن و داشتن به خودشون میپیچیدن. کارد میزدی خونشون در نمیومد. از ترسشون جیک هم نمیزدن. خواهرم خودشو زد غش و ضعف و اون یکی هم شروع کرد جیغ ویغ کردن. گفتم: ساکت شین . کولی بازی درنیارین. به اون خدا یکی از شما 5 نفر جرات کنه به جانان نزدیک بشه و بخواد اذیتش کنه هزار برابر بلایی  که سر مصطفی اوردم، به سرش میارم. همه اشون ساکت شدن و با وحشت نگاهم میکردن. جانان صدام زد. رفتم تو اتاق. گفت داداش وسائلم زیاده. پرسیدم: فکر میکنی تو یه وانت جا بشه؟
گفت: آره. از سالار خواستم زنگ بزنه و از یه شرکت حمل و نقل و یه وانت بگیره. برگشتم تو هال. جانان هم اومد. گفت: این فرشا یادگار عزیزه. میخوامشون. پرسیدم: کدوما رو میگی؟
نشونشون داد. وادار کردم برادرام فرشا رو لوله کنن و بذارن کنار دیوار. بهشون گفتم: اگر سر روز مقرر برای محضر حاضر نشین هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین و سعی نکنین برای من شر درست کنین و آدم کش بفرستین سراغم. من خواهر برادر حالیم نیست. پوران با نفرت نگاهم کرد و لباشو جمع کرد و اخماشو کرد تو هم و گفت: بد جونوری شدی فریدون.
-آره بدم چون وایمیسم جلوتون و می زنم تو دهنتون. بدم چون جلوی مرده خوریهاتونو گرفتم. بدم چون بی شرفیها و دزدیهاتونو رو کردم. بدم چون نذاشتم سر من کلاه بذارین و مال و اموالمو بالا بکشین. بدم چون مانع آزار و اذیت هاتون نسبت به جانان شدم. آره بدم. اما دزد و مال مردم خور و شر خر و رذل نیستم.
رو کردم به مصطفی و گفتم فردا صبح ساعت ده محضر یادت نره. دیگه با این ریخت خوشگلت جانان تف هم کف دستت نمیندازه. اومدی که هیچ وگرنه میام میندازمت تو گونی و میبرمت. مفهوم شد؟ رفتم طرفش. مصطفی چنان وحشت زده از رو صندلی پرید که صندلی از پشت افتاد. سرشو چند بار تکون داد که یعنی فهمیده.
انگشت اشاره امو گرفتم طرف برادرام و گفتم: اگر فقط یه بار تنها یه بار دیگه سعی کنین برای من مزاحمت درست کنین، از همین الان با زن و بچه هاتون خداحافظی کنین. کاری میکنم مرغای آسمون به حالتون زار بزنن. مهم نیست یه من ریش و پشم دارین و کلی پارتی دم کلفت. مهم نیست دستتون با چه کسانی تو یه کاسه است.  بلایی به سر شما ها و زاد و رودتون درمیارم که بگین ایوالله. مفهوم شد؟ برادرام با ناراحتی گفتن: بله.
تا ظهر اونجا بودیم و جانان هر چیزی رو که میخواست جمع کرد بسته بندی کرد و برداشت. اونا رو کارد میزدی خونشون در نمیومد. پوران اون وسطها غر غر میکرد اما تا صدای من بلند میشد اونم ساکت میشد. کار جانان که تموم شد اومدیم بیرون. من نشستم بغل دست راننده ی وانت و سالار و جانان هم سوار ماشین سالار شدن. برگشتیم خونه. تا اسبابهای جانانو ببریم بذاریم تو خونه شد ساعت 3 بعد ازظهر. نهار خوردیم و بعد نهار سالار گفت که میره دو تا سگ بخره.
با تعجب پرسیدم: مگه اینجا تو ایران هم سگ میفروشن؟ ممنوع نیست؟
سالار گفت: آزاد آزاد هم که نیست اما میشه پیدا کرد.
دستشو گرفتم و گفتم یه لحظه صبر کن. رفتم از بالا پول آوردم و دادم بهش. نمیگرفت. ازش خواستم بره پولا رو تبدیل کنه و از جیب خودش خرج نکنه. سالار با کلی اصرار و خجالت پذیرفت و رفت. بی بی دستی به صورتم کشید و گفت: پیر شی مادر. مثل آقا جونت با سخاوت و درستکاری. هیچ کدوم از خواهر برادرات منهای جانان و توشبیه اون خدا بیامرز نشدن. مثل نصرالله من ناباب از کار درومدن. یهو زد زیر گریه. با بال روسریش اشکاشو پاک کرد و گفت: وقتی فکر میکنم میبینم اینهمه سال با چه جونورهایی زندگی کردیم، مو به تنم سیخ میشه. به عمر شصت و خرده ای ساله ام همچین چیزایی نه دیده بودم نه شنیده بودم. آخوندا که اومدن شرف و غیرت و حیا ازین مملکت پر زد و رفت. برادر به برادر رحم نمیکنه.
سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم: بی بی مال دنیا انقدر شیرینه که مردم براش سر میبرن.
-ای مادر آخه چه ارزشی داره این مال دنیا که بری خودت سر خواهرت هوو بیاری... ای سیاه بخت جانان من.
با این حرف بی بی جانان هم به گریه افتاد.
اومدم بیرون. گذاشتم که راحت گریه کنن. اینجوری بهتر بود. تا سالار برگرده رفتم حوضخونه. نمیدونم چه انرژی خاصی درین حوضخونه بود که به من آرامش خاصی میداد. نوع معماریش یا نقاشی هاش. نمیدونم. انگار انرژی تمام نیاکانم اینجا زنده و واقعی باقی مونده بود. احساس کودکی رو داشتم که حوضخونه مثل آغوش مادرش گرم و آرام بخش بود. رفتم تو اتاقک بزرگ که بی بی میگفت اسمش شاه نشینه. روی سکوی سنگی دراز کشیدم. به طاق آبیش چشم دوختم و شعرو زمزمه کردم.

قیلوله ناگزیر..در طاق طاقی ِ حوضخانه..تا سالها بعد..آبی را..مفهومی از وطن دهد..امیر زاده ای تنها..با تکرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش..در هزار آئینه شش گوش ِ کاشی..لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خُرد..که بر وقفه ی خواب آلوده ی اطلسی ها..می گذشت..تا سالها بعد..آبی را..مفهومی ناآگاه از وطن دهد...امیر زاده ای تنها..با تکرار چشمهای بادام تلخش..در هزار آئینه شش گوش کاشی..روز..بر نوک پنجه می گذشت..از نیزه های سوزان نقره..به کج ترین سایه..تا سالها بعد..تکـّرر آبی را..عاشقانه..مفهومی از وطن دهد..طاق طاقی های قیلوله..و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد..بر سکوت اطلسی های تشنه،...تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ..در هزار آئینه شش گوش کاشی...سالها بعد..سالها بعد..به نیمروزی گرم..ناگاه..خاطره دور دست ِ حوضخانه...آه امیر زاده کاشی ها..با اشکهای آبی ات.. !
به طاق شاه نشین خیره شدم. انعکاس نور خورشید بر روی کاشیهای آبی واقعا مانند آینه ی هزار تکه شده ای رنگ آبی رو درفضا پخش میکرد. یهو از جا پریدم. توی شعر هم همین بود.. در هزار آیینه شش گوش کاشی. قیلوله ی ناگزیر
 هر رمز و رازی بود مربوط به خواب بعد از ظهر و زاویه ی انعکاس نور خورشید میشد. دوباره دراز کشیدم تا ببینم انتهای این زاویه به کجا میرسه. رد نورو دنبال کردم انتهاش میرسید به فواره ی وسط حوض وبعد تا حیاط ادامه می یافت.
یعنی اون چیزی رو که میخواستن به دست من برسونن، توی حوض جاسازی کرده بودن؟ اما نه توی حوض نمیتونست باشه. ادامه ی شعرو خوندم... .در هزار آئینه شش گوش کاشی..روز..بر نوک پنجه می گذشت..از نیزه های سوزان نقره..به کج ترین سایه..تا سالها بعد..تکـّرر آبی را..عاشقانه..مفهومی از وطن دهد..طاق طاقی های قیلوله..و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد..بر سکوت اطلسی های تشنه،
ذهنم دنبال کلید این معما می گشت و می گشت. اطراف حوضو نگاه کردم. فواره ها رو چک کردم. هیچ علامتی پیدا نکردم. 
با صدای مش رحیم به خودم اومدم. فریدن بابا کجایی؟ فریدون. 
با صدای بلند گفتم: اینجام مش رحیم. این پایین. مش رحیم اومد پایین. با خنده گفت: چیه بابا؟؟ چقدر به اینجا علاقه مند شدی؟؟ اگر اون زمانها بودی و اینجا رو میدیدی حتما دیگه ازینجا دل نمیکندی. بهارا و تابستونا خانوم بزرگ(مادربزرگمو خانوم بزرگ صدا میزدند) دستور میداد از باغچه های اطلسی توی گلدون ها هم اطلسی بکارن و گلدونهای اطلسی رو بیارن بچینن دور حوض.
با حیرت پرسیدم: گلدونهای اطلسی؟ مگه اینجا ما باغچه های اطلسی داشتیم؟ مش رحیم خندید و گفت: آره بابا داشتیم. اون بیرون زیر کاج نقره ای. از هر دو طرف.
با شنیدن کاج نقره ای قسمت دیگری از معما حل شد..از نیزه های سوزان نقره ای...
تقریبا معما حل شده بود. نگاهی دوباره به زاویه ی انعکاس نور کردم. از زیر فواره ی وسطی حوض تا زیر کاج ادامه داشت ...به کج ترین سایه.
خودش بود. هر چی بود زیر درخت کاج دفن شده بود. خوشحال و شادمان از حل شدن معما دلم میخواست هر چه زودتر برم و زیر درختو بکنم و ببینم اون زیر چه خبره. دیگه دل تو دلم نبود. مش رحیم گفت: بابا من مزاحمت نشم. اومدم ببینم چکار میکنی. خواهرت و بی بی انقدر گریه کردن از حال رفتن طفلکی ها. چای دم کردم بابا. اومدم صدات کنم بیای یه چای بخوری اما یاد قدیما افتادم و سرتو درد آوردم.
خندیدم و گفتم: نه بابا جان. نه مش رحیم. کلی هم خوشحالم میکنین. من از شنیدن خاطرات قدیمی و این خونه کلی هم لذت میبرم.
با هم رفتیم بالا و کنار هم چای خوردیم. بعد از چایی، من سریع اومدم بیرون. یه بیلچه پیدا کردم و شروع کردم زیر درختو کندن. کمی که کندم رسیدم به یه صندوقچه ی قدیمی که لای کیسه ی پلاستیکی سیاهی پیچیده شده بود. سریع چاله رو پر کردم. خوشبختانه کسی متوجه نشد. از در پشتی آشپزخونه رفتم تو و پله ها رو دو تا یکی کردم و تقریبا پریدم توی اتاقم. نفس راحتی کشیدم. کارم با موفقیت به پایان رسیده بود. گنج تو دستان من بود. کیسه ی سوراخ سوراخ سیاهو از دور جعبه باز کردم و صندوقچه رو بیرون آوردم. یه صندوقچه ی قدیمی منبت کاری شده. میخواستم بازش کنم که سالار صدام زد... فریدون خان... فریدون خان. سریع صندوقچه رو گذاشتم زیر تخت و رفتم بیرون. سالار با خنده گفت: بیا فریدون خان که ما نمیتونیم این سگارو باز کنیم بیاریم بیرون.
نگاهی کردم. دو تا دوبرمن وحشی پشت وانت بودن و میغریدن. هر کس هم میرفت طرفشون میخواستند تیکه پاره اشون کنن....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics