۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

دخترک و مومیایی ها


مثل باد می دوید. نفس نفس میزد. چیزی را درون مشتهای چروکیده و کثیف خود میفشرد و با همه ی توان میدوید. به پشت سر نگاه کرد. دو مامور سایه به سایه پشت سرش می آمدند. به اطراف نگاه کرد. همچنان می دوید. به پارک کوچکی که محل قرارهایش بود رسید و فریاد زد مامورا. مثل مور و ملخ از در و دیوار معتاد بود که می ریخت بیرون و دخترهای تن فروش با آرایش های آنچنانی. مامورها با دیدن تعداد زیادی دختر و پسرهای مورددار، دخترک را فراموش کرده و هر کس را که دم دستشان رسید گرفتند و سوار ون ارشاد کردند.
 دخترک نفس بریده پشت یکی از شمشادها روی زمین ولو شد. نفسش به سختی بالا میومد. همچنان مشت چروکیده اش مشت مانده بود. با ولع مشتش رو باز کرد. بسته ای کوچک از کریستالهای سفید. شیشه ی عمر دخترک بین دستان سیاه و چروکیده و ناخن های کثیف و شکسته اش خودنمایی میکرد. اصلا اهمیت نمی داد که چه بهای گزافی برای این شیشه ی عمر پرداخته بود. یک روز و نیم همخوابگی با چند نفر! چه اهمیتی داشت؟ مهم این جواهر بود که الان میان دستانش بود. مقنعه اش را که در اثر دویدن کج و کوله شده بود صاف کرد. با دقت دکمه ی مانتواش را باز کرد و پلاستیک محتوی شیشه را درون سینه بند خود گذاشت. سینه هایش خیس از عرق دویدن و عرق های به جا مانده از تن مردانی بودند که به خاطر یک بسته شیشه ازو بدنش راخواسته بودند. چه اهمیتی داشت؟ مگه قرار نبود بعد از مردن این تن طعمه ی مار و موش شود؟ خب چه فرقی میکرد؟ از جا برخاست. با دست کثیف و سیاه خود خاکهای لباسش را تکاند و به اطراف نگاهی کرد و وقتی دید اثری از مامورا نیست، بلند شد. از تو کیفش چادر رنگ و رو رفته ای دراورد و به سر کرد تا کمتر جلب توجه کنه.
این چادر تنها بازمانده ی کوله باری بود که از خانه ی پدری برداشته بود و فرار کرده بود. النگوها، گردنبند، انگشترها همه و همه رفته بودند. تنها همین چادر سیاه رنگ و رو رفته برایش مانده بود . خسته و کوفته در صف اتوبوسی ایستاد و بی توجه از غرغر و اعتراض زنهای دیگر به بیرون خیره شد. یکساعت دیگر به خرابه ی محل سکونتش میرسید. از وقتی به قول مسئول خونه ی عفاف خرج عملش بالا رفته بود و از ریخت و قیافه افتاده بود و انداخته بودنش بیرون، این خرابه رو پیدا کرده بود و روزگارشو سپری میکرد. بالاخره رسید و پیاده شد و تو تاریکی کورمال کورمال راه افتاد. دوستاش توی پیت آتیش روشن کرده بودند و خمار و نشئه کنار آتیش نشسته بودند. جلو رفت و سلامی کرد. دوستانش با چشمان آبچکون و لبهای واسوخته و موهای چرک که از زور کثافت بیشتر شبیه نمد بودن تا مو و روسری های یه وری و قیافه های شکسته دور آتیش نشسته بودند و خمیازه میکشیدند. مثل مرده های متحرکی بودن که منتظر بودن از آسمون براشون مواد برسه. با چشمای رک زده و بیحالت نگاهی به دخترک کردند. دخترک که معنی نگاه ها رو میفهمید قیافه ی زاری به خودش گرفت و گفت: نشد. نتونستم. فردا هم میرم. شاید تونستم مواد گیر بیارم. انگار از آسمون بلا نازل شد. لب و لوچه های سیاه شده از کشیدن مواد، آویزون شدن و کورسوی امیدی که در چشمان بی حالت مومیایی ها لحظه ای درخشیده بود، از بین رفت و به تاریکی مبدل شد.
 دخترک با گوشه ی مقنعه بینی آبچکونشو پاک کرد. کیفشو باز کرد و کلی ته مونده ی غذا که همه رو، رو هم و قاطی پاتی تو پلاستیک ریخته بود درآورد و گذاشت وسط. مرده های متحرک حمله کردند. دستهای چرک و کبره بسته بود که میرفت توی کیسه و با ولع لقمه ای می ساخت و به دهانها برده میشد. انگار زیر آسمون سیاه و دود گرفته ی تهران، ماراتن غذا خوردن مومیای های چرک به پا شده بود. هر کس سعی داشت لقمه هاشو جویده و نجویده فرو بده و لقمه های بیشتری به چنگ بیاره.
در چند دقیقه غذاهای سرد و مونده و قاطی پاتی شده، تموم شدن. مومیایی ها به حالت قبل برگشتند و با آب بینی های آویزون و پلک های قرمز و واسوخته کنار آتیش دراز کشیدند و آه و ناله های ناشی از خماری دوباره شروع شد. دخترک تظاهر به خواب کرد تا زودتر دور از چشم بقیه بتونه بره یه گوشه ای و مواد بکشه. درد خماری کم کم داشت پنجه بر جانش می کشید. سعی کرد تحمل کنه اما نشد. به بهانه ی دستشویی پاشد رفت پشت دیوار خرابه ای که کمی دورتر بود. با عجله و دستهایی لروزن کیسه ی موادو از تو سینه بندش کشید بیرون. عرق تموم پیشونیشو پر کرده بود. دندوناش میخوردن بهم. باز کردن نخ دور کیسه براش مثل کندن کوه شده بود. وقتی دید نمیتونه گره رو باز کنه سعی کرد کیسه رو پاره کنه. اعصاب متشنجش جز رسیدن به کریستالهای شیشه چیزی رو نمیخواستند و حاضر بود بمیره اما زودتر گره کیسه باز بشه. با نا امیدی گوشه ی کیسه رو به دندون برد و کشید. کیسه سوراخ شد و کمی شیشه وارد دهنش شد. چنان بی طاقت بود که نتونست آتیشی روشن کنه و شیشه رو بریزه تو پایپ. دستاش میلرزیدند. تمام عضلات چرک و کثیف بدنش به تشنج افتاده بودند. تصمیم عجیبی گرفت. نیمی از محتویات کیسه رو بلعید و طولی نکشید که حالت عجیبی بهش دست داد. چیزی نفهمید و کنار دیوار مثل شمع نیم سوخته ای تا شد و شکست. 
کمی بعد یکی از مومیایی ها که دید خبری از دخترک نشد با آه و ناله و نفرین از جا بلند شد و به جستجوی دخترک پرداخت. طولی نکشید که فریادی در خرابه پیچید. مومیایی از دیدن کیسه ی شیشه دست دخترک چنان خوشحال شده بود که جسم بی جان دخترک را ندید. فقط فریاد میزد ای نسناس حرومزاده. بگو چرا مستراح مستراح میکرد. میخواست بیاد اینجا تک خوری کنه. بقیه ی مومیایی ها که با دیدن مواد جان تازه ای گرفته بودن دور مومیایی اولی جمع شدند و بی اعتنا به دخترک دور آتش جمع شدند و با لذت مشغول مهیا کردن مواد برای کشیدن شدند.
. چشمان باز دخترک به طاق سیاه آسمان خیره مانده بود و دو مگس بزرگ آبی رنگ دور جسد بیجانش می چرخیدند. 
عزراییل، زمستان 91.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics