۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

بازگشت منتقم- قسمت پنجم

اولین کسی که وارد خونه شد من بودم. صدای خش خش از طبقه ی بالا میومد. برگشتم و اشاره کردم که همه ساکت باشن. لبخند رو لبای جانان ماسید. به نرمی و چالاکی از پله ها رفتم بالا. صدا از اتاق من میومد. بیصدا رفتم نزدیک در. یه مرد نسبتا جوون خم شده بود رو چمدونام و داشت تقلا میکرد بازشون کنه. آهسته رفتم بالا سرش و دستمو انداختم دور گردنش و دستمو قفل کردم. انقدر سریع اینکارو کردم که فرصت نکرد ناله کنه. سرشو بین آرنج و بازوم میفشردم. با دو تا دستاش سعی میکرد سرشو از بین دست من آزاد کنه. با خنده گفتم: تقلا نکن. نمیتونی. کی هستی ؟ اینجا چی میخوای؟ خر خر میکرد. نشستم روی تخت. هی دست و پا میزد. چشماش از حدقه زده بود بیرون. بی بی و جانان و مش رحیم که صدای منو شنیده بودن اومدن تو اتاق. جانان تا اون مردو دید زد تو سرش و گفت ولش کن داداش. با حیرت پرسیدم: چرا؟ مگه میشناسیش؟ جانان با چشم وابرو اشاره کرد به بی بی و مش رحیم. مش رحیم اومد زد تو سر اون مرد و گفت: ولش نکن بابا. خفه اش کن . بذار این لکه ی ننگ همینجا بمیره.
گیج شده بودم. بی بی میزد سر و کله اش و گریه میکرد. جانان سعی میکرد دستمو باز کنه. دستم شل شد و پایین افتاد. مرد جوون به سرفه افتاد. مش رحیم گریه میکرد. جانان نشست روبروی اون مرد و گفت: نصر الله اینجا چکار میکنی؟ چرا چمدونای فریدونو پاره کردی؟
پس این نصرالله بود. از جا پریدم یقه اشو کشیدم . سر پا ایستاد. کوبیدمش به دیوار و مشتمو بردم بالا گفتم الان میکشمت. بگو کی بهت گفته بیای اینجا و چی میخوای؟ با سرفه و وحشت گفت: آقا مصطفی گفت بیام ببینم تو چمدونتون چیه. جانان جیغی کشید و نشست زمین.  از پس سر گرفتمش و بردمش دم اتاق و پرتش کردم بیرون. برگشتم تو اتاق. جانان و بی بی ضجه مویه میکردن. مش رحیم هم در هم شکسته مچاله شده بود تو خودش. به چمدون نگاه کردم. نتونسته بود چیزی برداره. یه فکری به سرم زد. پریدم بیرون. وسط های راه پله بود. از پشت گرفتمش و برگردوندمش تو اتاق. با حیرت نگاهم میکرد. پرتش کردم رو تخت. گفتم زنگ بزن به مصطفی و بگو یه سند خونه پیدا کردی. وای به روزت اگر چیزی بگی که بفهمه چی شده. دندوناتو خورد میکنم.
نصرالله وحشت زده به من نگاه کرد. موبایلشو درآورد و زنگ زد و گفت: آقا یه سند پیدا کردم زودتر بیاین. من میبرمش حیاط پشتی و منتظر میشم و قطع کرد. جانان با شرمساری نگاهم میکرد. به بی بی و مش رحیم گفتم من میرم با این جونور بیرون و منتظر میشم. شماها هم خیلی عادی رفتار کنین.
چمدونمو خالی کردم و آستر زیریشو پاره کردم و یه کارد از توش درآوردم و بستمش مچ پام. همه با ترس به من نگاه میکردن. نصرالله با وحشت گفت: آقا مگه چکار کردم. فوقش جرمم دزدیه دیگه. چیزی هم که برنداشتم. زنگ بزنین پلیس. خندیدم و گفتم: من خود قانونم. پلیس هیچ کاره است. زبونتو که بریدم یاد میگیری نه دزدی کنی نه خبرچینی. نصرالله به التماس افتاد. انداختمش جلو و رفتیم حیاط پشتی. بهش گفتم اگر کار کنی که مصطفی بفهمه، همه چیز میوفته گردن تو و من تو رو مجازات میکنم. پس خیلی ریلکس باش منم این پشت توی توالت پنهان میشم. اگر فهمیدم تقصیر تو نیست که خب آزادی. اگرنه زبونتو میبرم. نصرالله که گیج و مات و متحیر مونده بود قسم میخورد که به دستور مصطفی چنین کاری کرده.
گفتم زیاد َونگ َونگ نکن. همه چیز بستگی به رفتارت داره. ببینم چکار میکنی.
نیم ساعتی طول کشید تا مصطفی بیاد. به نصرالله هم یاد داده بودم چکار کنه و چی بگه. مصطفی رسید. نصرالله دوید جلو و سلام علیک کردن و دست دادن. نصرالله گفت: آقا من یه سند خونه پیدا کردم تو چمدون فریدون خان. مصطفی با هیجان پرسید: خب خب. مال کجا بود؟
-والله آقا من درست ندیدم اما فکر کنم مال همین خونه است. راستش دیدم از صبح اومده بودن حیاط پشتی و دنبال چیزی میگشتن. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم بالا. چمدونشو پاره کردم. راستی آقا من فکر کنم اینا یه چیزی پیدا کردن.
مصطفی با حیرت پرسید: چی؟؟
-والله دیدم پشت دیوار آشپزخونه دارن شاخ و برگ درختا رو قطع میکنن و پیچک سراسر دیوارو کندن. بعد هم یه در مخفی پیدا کردن. بیاین برین نشونتون بدم.  مصطفی با ذوق و خوشحالی رفت دنبال نصرالله و نصرالله هم در حوضخونه رو نشونش داد. دوباره برگشتن. مصطفی خوشحال زنگ زد به کسی. چند دقیقه بعد شنیدم که میگفت: آقا شهرام اینجا خبراییه. نصرالله هم سندو پیدا کرده و هم اینکه دری رو به من نشون داد که امروز فریدون پیداش کرده. ...ساکت شد. شهرام داشت باهاش حرف میزد. دوباره صداش بلند شد که: پس چی... معلومه که اون معامله باطله. یا خونه رو به قیمت روز حساب میکنه یا اینکه سهمشو میگیره و خونه رو میده به ما.
لبخندی زدم و آهسته گفت: آره ارواح بابات. بلایی به سرت بیارم به کفتار بگی امامزاده.
صبر کردم تلفنش تموم بشه. پشتش به من بود. آهسته اومدم بیرون یهو برگشت. تا منو دید زبونش بند رفت. دستپاچه شده بود. محکم کوبیدم پس سرش. افتاد. نصرالله وحشت زده نگاهم میکرد. گفتم چیه؟ زیر بغلشو بگیر و ببریمش تو اون طویله ی ته باغ. نصرالله مثل این هیپنوتیزم شده ها هر کاری میگفتم، میکرد. مصطفی رو کشون کشون برد تا دم طویله. وارد شد  و هن هون کنان خوابوندش زمین. جیبای مصطفی رو گشتم. موبایلش و کیفشو برداشتم. به نصرالله هم گفتم یالله موبایلتو بده. مثل آدم آهنی ها داد موبایلشو و یهو انگار از خواب بیدار شده باشه پرسید: چرا آقا؟ میخواین چکار کنین؟ چرا آخه. اومدم بیرون و در طویله رو بستم و قفلش کردم. در آهنی بزرگی بود. نصرالله فریاد میزد: آقا غلط کردم. آقا تروخدا. منو اینجا نذارین. آقا جون بچه هاتون. به امام هشتم، آقا مصطفی و شهرام گفتن.
فقط گفتم: خفه شو. برگشتم خونه. مش رحیم گفت: چی شد بابا؟
-هیچی هر دو رو انداختم تو طویله ی ته باغ. تا فردا اونجا بمونن تا من بفهمم اینجا چه خبره.
جانان و بی بی انقدر گریه کرده بودن که تقریبا از حال رفته بودن. به مش رحیم گفتم بره عروسشو برای چند روز بفرسته خونه ی باباش. مش رحیم چشمی گفت و رفت. نشستم لبه ی تخت. بی بی آهسته نالید: وای ننه جان چه بی آبرو شدم. بغلش کردم و دستی به صورت متورمش کشیدم و گفتم: من نوکرتم بی بی. حساب تو از پسرت جداست. همونطور که حساب جانان از شوهرش جداست. شماها چرا خودتونو آزار میدین؟ چرا اینجوری غش و ضعف کردین بی بی جان؟ نصرالله که هیچ، برادرای خودم پشت این قضیه ان. بی بی کوبید پشت دستش و گفت: چی شده بی بی جان؟ پس چرا اینجا اینجوری شد؟
-اینجا اینجوری بود بی بی جان. منتها کسی خبر نداشت.
جانان با بی حالی نگاهم کرد و گفت: داداش من میرم دراز بکشم. سرم درد میکنه. کمکش کردم بره توی اتاق عزیز و خوابوندمش روی تخت و روش پتو کشیدم. درو بستم و اومدم بیرون. مش رحیم هم برگشته بود و داشت بی بی رو نوازش میکرد و دلداری میداد. دلم ازین همه محبت لرزید. چقدر زندگیم خالی بود. آهی کشیدم.....
سریع به خودم نهیب زدم. سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم. مش رحیم گفت: فرستادمش رفت خونه ی باباش. مغزمو خورد بسکه سئوال کرد. بی بی با حیرت پرسید: کی مش رحیم؟
-مرجان. آقا گفتند بفرستمش برم خونه ی باباش.
-کاش همیشه بمونه همون جا و برنگرده.
لبخندی زدم و گفتم: مش رحیم میشه خواهش کنم بگی اگر امکان داره سالار بعد از کار بیاد اینجا. میدونم نمیشه بگیم شب بمونه اما عصر یه سر بیاد اینجا. مش رحیم با پشت دست اشکهاشو پاک کرد و گفت: چرا نتونه بیاد بابا؟
گفتم خب زن و بچه داره. مثل من که مجرد نیست. مش رحیم آه جانسوزی کشید و بی بی دوباره زد زیر گریه و گفت: ای بابا. زن و بچه اش کجا بود؟
-با حیرت پرسیدم: یعنی چی؟ عزیز خبر عروسیشو داد.
بی بی هق هق کنان گفت: بچه ام سیاه بخت بود مادر. قصه اش مفصله ننه. با کنجکاوی پرسیدم: چی شده آخه؟
مش رحیم گفت: براش دختر یکی از همشهری هامونو عقد کردیم. دختره ازون هفت خط ها بود. نیومده رفت عدلیه ( دادگستری) و شکایت کرد مهریه اشو گرفت. بیچاره سالارم پیر شد. دیگه بعد ازون هر چی اصرار کردیم، زیر بار نرفت که نرفت. از پیش ما هم رفت و یه آپارتمان کوچیک خرید و تنها زندگی میکنه.
زدم پشتش و گفتم: پس مثل من عزب الدوله است. مش رحیم و بی بی به خنده افتادن. گفتم: پاشو مش رحیم جان یه زنگ بزن سالار بیاد. دست بی بی رو گرفتم و گفتم: بی بی جان میخوای شام نخورده بخوابیم؟
-پاشو بی بی. پاشو که شب شد. بی بی بلند شد و خواست حرفی بزنه اما پشیمون شد. میدونستم مادره و دلش شور میزنه و با وجود بدرفتاری های نصرالله باز هم طاقت دیدن ناراحتی و سختیشو نداره.
اونها رفتن و من پرده رو زدم کنار و از پشت پنجره به باغ پر از شکوفه خیره شدم. این دنیا و مال دنیا در نظر بسیاری از آدما چه قدر  با ارزش بود که به برادر خودشون هم رحم نمیکردن. تموم زیباییها و لذت های دنیا رو فراموش کرده بودن و دائم در حال نقشه کشیدن برای تصاحب مال این و اون بودن. چه دنیای نامردی بود. آه... دیگه به کی میشد اعتماد کرد؟.. چی به سر مردم این کشور اومده بود؟ چرا اینجوری شده بودن؟...اینهمه حرص و طمع چرا تمومی نداشت؟ سر هم که کلاه میذاشتن به کنار، از فک و فامیل هم نمیگذشتن. در کمین و مترصد یه مال بی صاحاب بودن تا با هزار دوز و کلک بالا بکشن. مردم هم مثل آخوندا شده بودن. اونا براحتی اموال مردمو مصادره میکردن و مردم هم مال همدیگه رو از چنگ هم در میوردن. بچاپ بچاپی بود! مرده خوری بیداد میکرد. ای روزگار لعنتی!
اومدم کنار. نشستم لبه ی تخت. چمدونم رو چک کردم. سندها و مدارکو به اضافه ی انگشتر مادر برداشتم. رفتم طرف کمدم. موکت کف کمدو برداشتم. یکی از موزاییک ها رو که لق بود، از جا درآوردم. تمام مدارکو گذاشتم تو جعبه ای که سالها پیش به خاطر علاقه ی وافر به بازی دزد و پلیس به کمک پدر، کف کمدم جاسازی کرده بودم.
تو خونه ی خودم هم آرامش نداشتم.
چمدونو خالی کردم و چمدون خالی رو بردم پایین. داشتم میرفتم بیرون که بذارمش دم در دیدم سالار و مش رحیم تو حیاط دارن حرف میزنن. چه زود اومده بود. چقدر وفادار و قدرشناس بود درست مثل پدرش مش رحیم. برعکس نصرالله. چقدر فرق بود بین این دو برادر. البته ایرادی نمیشد گرفت. نصرالله از نظر پستی انگشت کوچیکه ی برادرای منم نبود. اصلا فکر نمیکردم به فاصله ی کمی از ورودم چنین اتفاقاتی بیوفته.
نگاهی به بیرون کردم. شونه های مش رحیم می لرزید. طفلک پیرمرد. سالار مش رحیمو در آغوش گرفت. دلم طاقت نیورد. درو باز کردم و رفتم بیرون. سالار سلامی کرد. مش رحیم فوری اشکاشو پاک کرد. سالار اومد طرفم. دست دادیم و به زور چمدونو از دستم گرفت و برد بیرون گذاشت دم در. برگشت و به مش رحیم چیزی گفت و فرستادش خونه. با هم اومدیم خونه ی ما. زیر کتری رو روشن کردیم. سالار سعی میکرد آروم باشه. با ناراحتی گفت: اون کلید طویله رو میدین به من دکتر جان؟
گفتم به من نگو دکتر سالار جان. من همبازی تو و یدالله بودم. اون موقع نه تو مهندس بودی و نه من دکتر. اسمهای همو صدا میکردیم.
سالار من منی کرد و گفت: به چشم آقا.. یعنی فریدون جان..
کلیدو از جیبم درآوردم و گرفتم طرفش. کلیدو تقریبا چنگ زد و غیب شد زیر گازو خاموش کردم. چند تا بطری آب و یه بسته بیسکوییت برداشتم و رفتم طرف طویله. دیدم صدای فریاد میاد. صدای ملتمسانه ی مصطفی هم میومد که فریاد میزد نکن سالار... نزن مسلمون... آی مردم.... آی مسلمونا یکی به داد برسه... کشت... لهش کرد..
با تمام توان دویدم... دیدم سالار نصرالله رو گرفته زیر مشت و لگد. سر و کله ی نصرالله هم غرق خونه. آب و بیسکویتو انداختم زمین و سالارو کشیدم کنار.. اون دو تا رو هم انداختم تو طویله و درو قفل کردم. سالار میغرید و فریاد میکشید و گریه هم میکرد. تنش میلرزید و با فریاد میگفت: کم خرج اعتیادتو دادم؟ کم جور زندگیتو کشیدم؟ کم خرج زن و زندگیتو دادم؟ کم برای زنت طلا خریدم و همه به اسم تو تموم شد؟ چی میخواستی که رفتی سراغ یه تیکه استخون حروم اینا؟ سعی کرد مچ دستشو از دستم آزاد کنه. اما نتونست. با تعجب نگاهم کرد. زدم پشتش و گفتم بیا بریم یه چای با هم بخوریم. اینجوری نلرز. حرص هم نخور.
سالارو از در پشتی بردم آشپزخونه و بهش یه لیوان آب خنک دادم و دوباره زیر گازو روشن کردم و خودم رفتم طرف طویله. اب و بیسکوییتو بردم داخل. مصطفی اومد جلو و گفت: دستت درد نکنه فریدون خان. این مزد دست ما بود؟ کم بهت محبت کردیم؟ پوزخندی زدم و گفتم: کدوم محبت؟
با لکنت گفت : اِ ... خب خواهرت. به احترام اون...
حرفشو قطع کردم و گفتم: اگر خواهرم احترام داشت برای مال برادرش نقشه نمیکشیدی. این آب و بیسکوییت هم به احترام خواهرم آوردم برات تا فردا تکلیفتو روشن کنم. اومد جلو، دستمو گرفت و گفت: ما رو اینجوری جلوی پسر نوکر پدرت کنف نکن فریدون خان. هلش دادم و گفتم: دهنتو ببند و به اون جنازه برس.
اومدم بیرون و درو قفل کردم.
برگشتم تو آشپزخونه. سالار به خودش میپیچید و موهاشو چنگ میزد. دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم: آروم باش مرد.
با غصه گفت: چه طور آروم باشم؟ از وقتی یادم میاد جور زندگشو کشیدم. عاطل و باطل و معتاد! فقط باعث آزار و غصه بود. بیچاره بی بی و بابام. گفتم عیب نداره من میشم عصای دستشون. اما این انگل نذاشت. اول برادراتون اومدن سراغ من. از هزار راه وارد شدن. اما جواب من یکی بود: من لقمه ی حروم نخوردم و نمیخورم. من سر سفره ی پدر شما بزرگ شدم. چه جوری نمکدون بشکنم؟
وقتی دیدن نمیتونن منو از راه به در کنن رفتن زیر پای این معتاد مفلوک نشستن. اینم که از خدا خواسته. شد جاسوس اونا. چند بار یقه اشو گرفتم و گفتم با آبروی بابا بازی نکن. این پیرمرد گناه داره. خدا رو خوش نمیاد. اما انقدر بیعار و تنه لشه که به خرجش نرفت که نرفت. ریزه خوار و پس مانده خوار سفره های برادراتونه. ای لعنت به این زندگی نکبت.
سالار با مشت کوبید رو میز. بلند شدم چای دم کردم. نشستم و گفتم: عیب نداره سالار جان. همدردیم. وسط عصبانیت زهرخندی زد و گفت: درد شما بیشتره.
- اما من مثل تو نیستم. من حرص نمیخورم.
سالار بلند شد دو تا چای ریخت و گفت: منو ببخشین. گفته بودین کارم دارین. گریه های بابام دیونه ام میکنه. وقتی میبینم از خجالت مچاله میشه و میگه من یه عمر با آبرو و عزت زندگی کردم و پسرم اینجوری بار اومده، دلم میخواد نصرالله رو تیکه تیکه کنم.
-نه آقا جان. این راهش نیست. من دست برادرامو کوتاه میکنم اونوقت خیال همه راحت میشه. ببین سالار جان فردا رو اگر میشه مرخصی بگیر. از صبح باید با من بیای جایی.
-کجا آقای دک... ببخشید فریدون خان؟
-کار دارم سالار جان. بعد هم یه حوضخونه پیدا کردیم که با دیوارهای گچی تیغه اش کردن. چند تا کارگر ماهر باید بیاری که بدون آسیب زدن به بافت حوضخونه اون تیغه ها رو خراب کنن.
سالار با حیرت پرسید: تو اینجا حوضخونه پیدا کردین؟
- آره. همین امروز. اتفاقا همین حوضخونه بود که باعث اینهمه جنجال شد. برادرام و مصطفی به تکاپو افتادن. فکر میکنن اونجا گنج چاله.
سالار قهقهه ای زد و گفت: خیلی مشتاقم ببینمش.
- بذار چای بخوریم بعد میریم.
هر دو در سکوت چای و شیرینی خوردیم و بعد رفتیم بیرون. با کلید قفل درو باز کردم و هر دو با چراغ قوه رفتیم پایین. سالار با چراغ قوه همه جا رو با دقت نگاه کرد و گفت من الان برمیگردم. چند دقیقه ای طول کشید تا برگشت. لباساشو عوض کرده بود و بیل و کلنگ آورده بود.
گفتم: نمیخواد الان که ناراحتی کار کنی سالار جان. عجله ای نیست.
-نه فریدون خان. اگر الان یکی از دیوارها رو خراب کنم اینجا کمی روشن میشه. تازه میتونیم بفهمیم باید چه کار کنیم. به بی بی هم گفتم که اینجاییم. شما بیزحمت وایسین کنار یا برین بیرون. اینجا پر از گرد و خاکه.
-میمونم. مگر من و تو چه فرقی داریم؟
سالار خندید و گفت: من شغلم اینه. سر و کار داشتن با گرد و خاک و گچ و سیمان...بیاین این دستمالو ببندین دور دهنتون. بی بی داده. یکی برای من و یکی برای شما. دستمالها رو بستیم دور دهن و بینیمون. شکل تروریست های حزب الله شده بودیم.
سالار با دست زدن به چند تا دیوار بالاخره یه دیوارو انتخاب کرد و شروع کرد. منم چراغ قوه ها رو نگه داشته بودم تا اون بهتر ببینه. دو ساعتی طول کشید تا سالار بی هیچ آسیبی یه دیوارو خراب کنه. واقعا توی حوضخونه روشن شد و ما تازه تونستیم ببینیم این پایین چه خبره. هر دو حیرت زده فقط تماشا میکردیم. انقدر زیبا بود که نفسمون بند رفته بود. سالار باز رفت بیرون. من روی سکو نشستم. سرمای سنگ و بوی نا پشتمو لرزوند. سرو صدایی از بیرون میومد. رفتم بالا. سالار یکی از پریزها رو باز کرده بود و میخواست یه سیم برق بکشه برای حوضخونه. ده دقیقه ی بعد ما تونستیم با روشن شدن لامپ کاملا این شاهکارو ببینیم. من که محو نقاشی های روی دیواراش بودم.
سالار هم با دقت نگاه میکرد و دست به دیوارها و طاقی های آبی میکشید و میرفت جاهای دیگه رو امتحان میکرد. سمت چپ و راست حوض چند تا اتاقک بود. کلی فرش های دستباف روی سکو بود که غرق گرد و خاک و غبار و تار عنکبوت بودن. سالار برگشت و شروع کرد به خراب کردن دیوارها. هوس کردم کمکش کنم. نذاشت. خندید و گفت: کار شما نیست آقای دکتر. دستاتون تاول میزنه. در ضمن با عرض معذرت تجربه ندارین و این بنای زیبا رو خراب میکنین. خندیدم و گفتم: حرف حساب جواب نداره.
سالار مشغول به کار شد. منم سعی کردم فرشا رو ببرم بیرون. در ضمن طوری هم که سالار شک نکنه  گوشه کنارها رو چک میکردم. تا شب سالار نیمی از دیوارها رو خراب کرد. نزدیک شام مش رحیم و بی بی و جانان هم اومدن. همه با حیرت و تعجب نگاه میکردن. جانان میگفت باورم نمیشه اینهمه سال تو خونه ای زندگی کردم که همچین چیزی هم داشته. باورم نمیشه. خیلی هیجان انگیزه.
بی بی گفت: بیاین بریم مادر. خودتونو هلاک کردین. کلی کار داریم. فردا باید مش رحیم کارگر بیاره این فرشارو بشورن. اینجا رو تمییز کنن. سالار گفت: نه مادر. من فردا سر کار نمیرم و اینجام. کسی نباید به اینجا دست بزنه تا کار من تموم بشه. فرشا رو هم میدیم قالیشویی. زیلو نیستن که. اینا الان کلی قیمتشونه.
با سالار فرشارو بردیم گذاشتیم تو آشپزخونه. بهش گفتم دو تا سگ دوبرمن برام پیدا کنه. دو تا توله ی زیر یکسال. گفت که اینکارو میکنه. رفتیم خونه و دست و رومونو شستیم و نشستیم سر سفره ی تمیز و رنگارنگ و با سلیقه ی بی بی. در کمال آرامش و سکوت شاممونو خوردیم و با سالار برای ساعت 9 فردا قرار گذاشتیم. میخواستم با جانان و سالار برم پیش وکیل. باید اونها هم حضور می داشتند.
فردا صبح بعد از صبحونه ی خوشمزه و نون های تازه ای که هوش از سرم میبرد، با جانان و سالار و البته با ماشین سالار رفتیم دفتر وکیل. مدارک لازمو برده بودم. نشستیم تا منشی صدامون زد. رفتیم تو. عاقلهِ مردِ مو سفید با شخصیتی به استقبالمون اومد و خودشو معرفی کرد. با هم دست دادیم. حال و احوالمو پرسید و چند تا ازم سئوال کرد و مخصوصا میپرسید آیا در این مدت اومدم ایران یا نه؟ به کسی وکالت دادم یا نه؟
پاسپورتمو نشونش دادم. گفتم نگاه کنین ببینین حداقل تو ده سال گذشته من ایران نبودم. یعنی اصلا نبودم. سی و دو ساله که من پامو ایران نذاشتم و به تنها کسی که وکالت دادم خواهرم جانانه که الان کنارم نشسته.
وکیل با تعجب نگاهی به ما کرد و گفت: میشه باهاتون خصوصی  حرف بزنم؟ گفتم: نه. من چیزی ازین دونفر پنهان ندارم. بگین.
وکیل من من کنان گفت آخه این خانوم تو این سی ساله خونه اتونو اجاره داده.
جانان یهو از جا پرید. بیچاره با حیرت پرسید: من؟ کدوم خونه؟ یه خونه داریم که مادرم تا چند سال پیش زنده بود و توش زندگی میکرد. چی رو اجاره دادم آقا؟
دست جانانو کشیدم و گفتم: هیچی. آروم باش.
بیچاره جانان مثل خواب زده ها نگاهم میکرد. شوک شده بود. وکیل ادامه داد اتفاقا امروز روز تجدید قرارداده و من اون بنگاهی رو که سالهاست این اجاره رو تمدید میکنه، پیدا کردم و یه قرار ملاقات هم گذاشتم.  زیاد هم از اینجا دور نیست. اگر مایلید بریم اونجا.
با کمال میل پذیرفتم. برای سالار و جانان توضیح دادم که این مربوط به خونه ایست که پدر در قم به اسم من کرده. سند هم دست منه. حالا کی داره اجاره اش میده و به کی اجاره اش دادن الله و اعلم. جانان با حیرت گفت: تو قم؟
خندیدم و گفتم: مثل اینکه یادت رفته پدربزرگ ما مرجع تقلید بوده و یکی از خوانین قم. اون خونه هم مال منه. سندش پیش منه. اما کدوم مارمولکی رفته و فهمیده همچین چیزی هست و مدرک سازی کرده و تا به امروز اجاره اش داده چیزیه که تا چند دقیقه ی دیگه میفهمیم.
جانان رنگ و روش پریده بود. سالار هم تو شوک بود. به اتفاق وکیل رفتیم اون دفترخونه. وکیل قبل از رفتن مطمئن شد که صاحبین ملک اومدن. استرس عجیبی داشتم. دلم نمیخواست برم ببینم کی داره اینکارو میکنه. البته میدونستم اما دلم میخواست حدسم درست نباشه. رفتیم داخل. تا وارد شدیم آه من و جانان بلند شد. دو تا برادرام با یه خانوم غریبه اونجا بودن. هر دو دستپاچه شدن. سلامی کردم. با خنده پرسیدم: شما کجا اینجا کجا؟ کمی من من کردن و گفتن یه کار کوچولو داریم. وکیل هم با یه آقایی سلام احوالپرسی کرد و بلند به برادرام اشاره کرد صاحبای این خونه این دو تا آقا و خواهرشون هستند. با حیرت به اون خانوم نگاه کردیم. من سریع پریدم در بنگاهو قفل کردم. بنگاه دار گفت: چکار میکنی آقا؟؟ گفتم بشین که سی و چند ساله داری کار خلاف قانون میکنی. صاحب این خونه منم که خارج از ایران بودم. این آقا هم وکیلمه. این خانوم هم خواهرمه. منم برادر این دو تا آقا هستم. یهو اون خانوم بلند شد و گفت: نه این آقا دروغ میگه. من همسر آقا مصطفی هستم. این آقا رو هم نمیشناسم. برادرام سعی کردن ساکتش کنن. جانان با وحشت به ماها نگاه میکرد. با حیرت پرسید: تو زن مصطفایی؟
اون خانوم با دریدگی گفت: آره. زنش اجاقش کور بود اومد منو گرفت. یعنی آقا شهرام ایشونو معرفی کرد و تایید کرد. نگاهی سرزنش آمیز به شهرام کردم. پستی و دنائت این مرد حد و اندازه نداشت. جانان با حیرت به شهرام گفت: راست میگه؟
شهرام سرشو انداخت پایین. رفت طرف بهمن. از بهمن هم همن سئوالو پرسید. اونم جواب نداد. اون خانوم از تو کیفش شناسنامه اشو درآورد و نشون داد. جانان فریادی زد و غش کرد. اگر سالار به موقع جلو نمیپرید جانان با سر میخورد زمین. جانانو نشوندیم رو صندلی. به صورتش آب زدیم. بهوش اومد. وکیل و بنگاه دار با حیرت ما رو نگاه میکردن. به وکیل گفتم مدارک اجاره خونه رو از بنگاه دار بگیره و حساب کنه ببینه چقدر اجاره گرفتن تو این سی و خرده ای سال. حساب کردن. گفتم یه 150 هزار دلار هم به این مبلغ اضافه کنه. جانان با حیرت پرسید دلار چرا؟ گفتم من هر ماه برای بی بی و مش رحیم حقوق میفرستادم. سالار با حیرت داد زد: چی؟ من بعد از فوت عزیز دارم خونه رو میچرخونم. کدوم حقوق؟؟ دستی زدم به شونه اش و گفتم: آروم باش. میدونم. اونا رو هم همین لجن ها بالا کشیدن. جانان دستشو گذاشت رو سرش و نالید: وای خدا...
اونا رو هم حساب کردن و رقم میلیاردی شد. به بنگاه داره گفتم بشین آقا. اولا به کسی که اینجا رو اجاره کرده، بگو خونه رو تخلیه کنه. ثانیا برادرم یه باغ بزرگ تو درکه داره که الان به من فروختش. قولنامه رو بنویس. بنگاه داره نگاهی به شهرام کرد و شهرام گفت: داداش...
گفتم داداش بی داداش. پولامو خوردی رفتی ملک و املاک خریدی. حالا باید پس بدی. میل خودته. یا با زبون خوش پس میدی یا جور دیگه پس میگیرم. شهرام برافروخته و عصبانی گفت: فقط من نبودم. مصطفی و بهمن هم بودن. 
گفتم به من چه. تو میدونی و اون اراذل. من کاری ندارم.
با حرص گفت: اگر اینطوریه تو هم به خاطر اون حوضخونه باید یه چیزی به ما بدی. رو کردم به بنگاهیه و گفتم: آقا برای فروش یه ملک 150 ساله قیمت زمینو حساب میکنن یا ساختمونو؟ بنگاه دار گفت: زمینو. رو کردم بهش و گفتم: این از این. امضا میکنی یا بگم وکیلم حکم جلبتو بگیره و اینهمه اسم و رسمی که با اون ریش ها و حقه بازیهات و حاجی شدنت جمع کردی، به لجن بکشم؟
شهرام با حرص گفت امضا میکنم. قولنامه رو امضا کرد و وکیلم پشت قولنامه نوشت که کل پول پرداخته شد و قرار محضر هم برای یک هفته دیگه گذاشته شد. به بنگاهی هم گفتم تمام هزینه های بنگاه و وکیل هم پای ایشونه. ازشون خداحافظی کردیم و جانان نیمه هوشیارو بغل کردم و رفتیم تو ماشین. قولنامه رو دادم دست وکیل و گفتم بقیه اش با شما. فکر پول نباشین. هزار دلار دادم بهش. سالار دلارها رو پس گرفت و دو تا چک به وکیل داد. برگشتیم خونه. جانان تقریبا از حال رفته بود. بغلش کردم. بی بی و مش رحیم که با صدای ماشین اومده بودن بیرون با دیدن من و جانان سراسیمه دویدند طرف ما. بی بی میزد تو سرش و میگفت: چی شد؟ و جیغ میزد. سالار کشیدش کنار. بردمش خونه ی بی بی. خوابوندمش. مانتو روسریشو درآوردم. بی بی بدو رفت یه کاسه اورد که یه چیزی توش بود. گرفت زیر بینی جانان و جانان بهوش اومد. به صورتش آب زد. جانان تا بی بی رو دید زد زیر گریه. چه گریه ی پر درد و جانسوزی. بی بی هم قربون صدقه اش میرفت و میگفت: فدات بشم. دورت بگردم. گریه نکن عزیزم. من قربونت بشم. هیچی نیست. فریدون مثل شیر اینجاست. من قربون تو برم مادر جان. هیچی نیست و هی ناز و نوازشش میکرد. سالار هاج و واج ایستاده بود. گفتم برو مصطفی و نصرالله رو بیار. کلیدو دادم بهش. مش رحیم مثل مرغ سرکنده دور خودش میچرخید. چند دقیقه بعد سالار با مصطفی و نصرالله برگشتن. سلامی کردن و اومدن نشستن. مصطفی با دیدن جانان حیرت زده بلند شد که بره طرفش که آمرانه گفتم: بشین. با تعجب نشست و صداشو بالا برد که نامسلمون چرا بشینم؟ نمیبینی زنم غش کرده؟ جانان با نفرت روشو برگردوند. سالار کوبید با مشتش زمین و گفت: تف به همه اتون که روی هر چی نامرده سفید کردین.
مصطفی با حیرت میپرسید: چی شده؟
گفتم هیچی. امروز میدونی چه روزیه؟
با گیجی گفت: نه.
گفتم: یادت نیست قرارهای امروزتو؟ مثلا با برادرای من و یه خانوم قرار نداشتی تو بنگاه؟
یهو رنگش پرید. با تته پته گفت: جانان غلط کردم. جانان شکر خوردم. میدونم اشتباه کردم. دزدی کردم. روی تو زن گرفتم.... یهو بی بی جیغ زد و کوبید دو دستی تو سرش. جانانو بغل زد و گفت: آی بمیرم ننه برات...بچه ی سیاه بختم.... بچه ی ستم کش من...
مصطفی رفت افتاد به پای جانان. پاهاشو ماچ میکرد. التماس میکرد. جانان با نفرت گفت: فریدون اینو بکش کنار. کثیفم میکنه.
به جای من سالار زد به شونه ی مصطفی و گفت برو عقب. مصطفی خورد و داغون برگشت سرجاش. هی داد میزد غلط کردم.
گفتم: دزدی کردی هر غلطی کردی میری گورتو گم میکنی. دو روز دیگه هم میای محضری که من تعیین میکنم، خواهرمو طلاق میدی وگرنه بلایی سرت میارم که تا آخر عمر به جای راه رفتن مثل مار بخزی.
مصطفی پرید طرف من. دستامو گرفت و گریه کنان التماس میکرد: من فدای تو بشم فریدون خان. بیا بزرگی کن. آقایی کن. پولاتو پس میدم. اون زنه رو هم میفرستم رد کارش. بذارخواهرت برگرده سر خونه زندگیش.
پوزخندی زدم و گفتم: پولامو پس گرفتم.
با دهنی باز مونده از تعجب پرسید: از کی؟
جانان گفت: از شهرام. آخه بی شرف هیچی ندار حقوق بی بی و مش رحیم هم خوردن داشت؟ محتاج حقوق این پیرمرد پیرزن بودین؟؟ بی بی با حیرت پرسید: کدوم حقوق ننه؟
سالار گفت: مادر فریدون خان براتون هر ماه حقوق میفرستادن اما ایشون و آقا شهرام و بهمن خان به شما ندادن و برداشتن برای خودشون.
مصطفی گفت نصرالله هم حساب کنید. یهو سالار پرید طرف نصرالله و نصرالله کبود و متورم رفت پشت مش رحیم پناه گرفت. سالار غرید: بدبخت بیچاره ی بی غیرت میدونی اون پول چقدر  بوده؟ چقدرشو دادن به تو؟ نصرالله لرزون و ترسون گفت: ماهی صد هزار تومن داداش. تروخدا نزن. مش رحیم برگشت و در کمال ناباوری کشیده ای زد تو صورت نصرالله. برق از سر همه امون پرید. مش رحیم دستاشو گرفت جلو صورت نصرالله و گفت: این دستا رو ببین. از بچگی کارگری و خدمتکاری کردم. یه لقمه نون حروم نذاشتم دهنتون. اینه مزد دستم؟ من اینطور بزرگت کردم؟ اینجور بارت آوردم؟ چرا یک ذره مناعت طبع و غرور نداری؟ مگه سالار کم به تو و زن و بچه هات رسید و پول بهت داد؟ محتاج صد هزار تومن پول اینا بودی؟ خودتو به چندر غاز پول فروختی؟ برو نصرالله که حلالت نمیکنم. برو و دیگه برنگرد.
 سالار یقه ی نصرالله رو گرفت و کشون کشون بردش بیرون و انداختش بیرون. درو بست و برگشت. به مصطفی گفتم: میری یا بگم سالار بندازتت بیرون؟ یهو پاشد هوار زد: به تو چه مسائل زن و شوهری ما؟ تو چرا دخالت میکنی؟ خب این مشکلات همه جا و بین همه زن و شوهرا هست. آی مسلمونا بیاین به فریادم برسین. زور میگن. زنمو دوست دارم. به زور میخوان طلاقش بدم.
آمرانه گفتم: صداتو بیار پایین. مصطفی که دید من آرومم صداشو بالاتر برد و گفت: نمیارم. میخوام ببینم چکار میکنی؟ دو روزه اومدی عین  زلزله همه چیزو زیر و رو کردی. زندگیمونو داغون کردی. بهم ریختی. غریدم: اونوقت که کثافت کاری میکردی باید فکر اینجاشو میکردی. آخه ابله چی فکر کردین شماها؟ که من برنمیگردم؟ ببو گلابیم؟ هان یا فکر میکردین طرف دکتره و پولداره و به مسائل روز ایران و قوانین جدید هم وارد نیست و مالشو میکشیم بالا؟ چی تو کله ی پوکتون بود؟ ابله من روزی نبود راجع به مسائل ایران و اخبارش نخونم و نشنوم. زدین به کاهدون. میدونی چه طوری شهرامو نقره داغ کردم؟ باغ درکه اشو تو بنگاه ازش گرفتم.
مصطفی آه از نهادش بلند شد.
گفتم: یالله. لشتو بردار و ببر. من به برادرم رحم نکردم. تو که جای خود داری. هری. فردا از محضر بهت زنگ میزنن. براش وکیل گرفتم. یا میای با زبون خوش و مثل بچه ی آدم پای برگه ی طلاقو امضا میکنی یا میندازمت تو گونی و له و په و درب و داغون میبرمت محضر. میل خودته.
مصطفی دوباره شروع کرد کولی بازی درآوردن. جانان دیگه طاقت نیورد. تف کرد تو صورتش و با گریه گفت: بیست ساله وانمود کردم اشکال از منه که بچه دار نمیشیم. حس مادر بودنو تو خودم کشتم. به مادرم و خانواده ام هم دروغ گفتم. نمیخواستم سرشکسته بشی. اینه مزد دستم؟ رفتی زن گرفتی که اجاق من کوره؟ ای بی چشم و رو. نمیبخشمت. هرگز. هیچ وقت. بی شرف بی غیرت. تو یه هرزه ای. نابکار.
مصطفی هر چی التماس کرد فایده ای نداشت. جانان دیگه نمیخواست کنارش بمونه. مصطفی از رو نمیرفت و هی التماس میکرد. مجبور شدیم به گفته ی جانان بندازیمش بیرون. موبایلشم دادم بهش.
برگشتیم تو خونه. آرامش پس از زلزله بود. همه چیز خراب شده بود اما ما زنده بودیم و مجبور به زندگی. بعد نهار سالار لباساشو عوض کرد و گفت من میرم حوضخونه. اگر کار نکنم سکته میکنم. منم حاضر شدم و گفتم: منم میام. بی بی و جانان هم بی حال و بی رمق افتاده بودن یه گوشه و با هم زاری میکردن. مش رحیم هم دورشون میگشت.
سالار تا شب تمام دیوارها رو خراب کرد. البته دو تا کارگر هم اومده بودن برای تمیز کاری. آخر شب حوضخونه به شکل اصلیش برگشته بود و فردا باید یک نظافت اساسی میشد. خسته و کوفته نشستیم روی سکوها. نگاهی دوباره به حوضخونه کردم.
به‌راستی تماشائی بود. دور قاب پنجره ها طاقنماهائی داشت که با کاشی شطرنجی آبی تزیین شده بودند .رنگ کاشی ها محیط حوضخونه رو مهتابی کرده بود. حوض هم آستری از کاشی آبی داشت با فواره هایی زیبا. روبروی نورگیرهای مشبک با شیشه های رنگی، سرتا سر سکوهایی از سنگ مرمر بود که هفت اتاقک کوچک روی  این سکو با عمق حدودا یک متر و نیم ساخته شده بود. میان این اتاقک ها یک اتاقک از همه بزرگتر بود. کاشی های شش گوشه ی آبی دور تا دور این اتاقک ها رو در چندین ردیف منظم زینت داده بودند. بی اختیار شعری رو که مادر نوشته بود زمزمه کردم: 

در طاق طاقی ِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار ِ چشمهای بادام ِ تلخش
در هزار آئینه شش گوش ِ کاشی.
لالای نجوا وار ِ فـّواره ای خرد
که بروقفه خواب آلوده اطلسی ها
می گذشت
تا سالها بعد
آبی را
مفهومی
ناآگاه
از وطن دهد.
امیر زاده ای تنها
با تکرار چشمهای بادام تلخش
در هزار آئینه شش گوش کاشی.
روز
بر نوک پنجه می گذشت
از نیزه های سوزان نقره
به کج ترین سایه،
تا سالها بعد
تکـّرر آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
طاق طاقی های قیلوله
و نجوای خواب آلوده فــّواره ئی مردد
بر سکوت اطلسی های تشنه،
و تکرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ
در هزار آئینه شش گوش کاشی
سالها بعد
سالها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره دور دست ِ حوضخانه.
آه امیر زاده کاشی ها !
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics