۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

بازگشت منتقم- قسمت دوم

به اتاقم رفتم. همه چیز مثل سابق بود. اسباب بازیهای دوران کودکیم. دفترچه های خاطرات. همه و همه مثل قدیم تمیز و مرتب باقی مونده بودن. کار مادر بود. همه چیز رو حفظ کرده بود و میدونستم لا به لای همین وسائل چیزهای ناگفته ای رو هم پنهان کرده. پرده ی اتاقو کنار زدم. آفتاب با هزار ناز و کرشمه وارد اتاق تاریکم شد. به حیاط نگاه کردم. مش رحیم داشت میرفتن بیرون و داشت با کسی حرف میزد. کمی نگاه کردم. بی بی بود. همسر مش رحیم که دایه ی منم بود. با خوشحالی فریاد زدم: بی بی... بی بی. بی بی برگشت با خوشحالی دست تکون دادم. مثل سابق چاق و تپل بود اما پیر شده بود. از پله ها رفتم پایین. بی بی هن هن کنان خودشو رسوند دم در و من بغلش زدم و سر و صورت و دستشو غرق بوسه کردم. چقدر پیر شده بود! هنوز هم چارقدش مثل برف سفید بود و بوی یاس میداد. بی بی هق هق میکرد و بریده بریده می گفت: اومدی مادر؟ گفتم نمیای نمیای تا یه دفعه سر خاکم بیای... قربونت برم مادر... کی اومدی؟ این مش رحیم چرا چیزی نگفت؟
مش رحیم خنده ای کرد و گفت ترسیدم سکته کنی زن و خندید. دندونهای مصنوعیش قلبمو فشرد. چقدر هر دو پیر شده بودن. بی بی با خشم نگاهی به مش رحیم کرد و گفت برو دو تا نون سنگک خشخاشی بگیر بیا تا بعد من حسابتو برسم.
بی بی دوباره دست به صورتم کشید و گفت: چرا انقدر پیر شدی ننه؟ زن و بچه هات کجان؟ خندیدم و گفتم: زن و بچه ندارم بی بی. زن نگرفتم. بی بی دو دستی زد تو سرش و گفت: خدا مرگم بده چرا مادر؟ ها حتما دختر فرنگی رو قابل نمیدونستی و پسند نکردی. حق داری مادر. هر کس از شهر و دیار خودش باید زن بگیره . خوب کردی مادر. خوب کردی از فرنگ زن نستوندی. خودم اینجا برات میرم خواستگاری و بشکنی زد و قری به کمرش داد.
با خنده پرسیدم یدالله چطوره بی بی؟ یدالله یکی از 6 فرزند بی بی بود که با من همسن و سال بود و چون مادرم بعد از زایمان من شیرش خشک شده بود، بی بی به من و یدالله با هم شیر داده بود. بی بی با این سئوال من در خودش مچاله شد و لبشو گزید. با حیرت پرسیدم چیه بی بی؟چرا همچین میکنی؟
بی بی با گوشه ی چارقد سفیدش اشکاشو پاک کرد و با بغض گفت یدالله م شهید شد مادر. انگار دنیا رو کوبیدن تو سرم. دوست زمان بچگیهام و در واقع برادرم هم قربانی سیاست های کثیف آخوندها شده بود. انگار قلبمو فشردن. نشستم رو درگاه در. بی بی هم نشست کنارم. با ناله گفتم: چرا عزیز ( مادرمو عزیز صدا میکردیم) به من نگفت؟ بی بی بینیشو بالا کشید و گفت: وا مادر من قدغن کردم. مدیونش کردم. تو تو ولایت غربت. دستت کوتاه از همه جا. خبر خوب که نبود. اونم قسمتش این بود مادر. پرسیدم: زن و بچه نداشت؟ نه مادر. به زن نرسید بچه ام. پاشو فریدون جان(فریدون اسم من بود) پاشو پسرم بیا بریم خونه ی ما. بیا بریم تا مش رحیم نون بیاره یه چایی با هم بخوریم و یه کم گپ بزنیم. دنبال بی بی راه افتادم. بی بی درو باز کرد. به عادت پدر یاللهی گفتم. بی بی با حیرت برگشت و گفت: وای ننه قلبم وایساد. یه لحظه فکر کردم آقا داره میاد تو( پدرمو آقا صدا میکردند) با خنده گفتم: خب منم پسر آقام دیگه. از صدای حرف ما یه زن مو وزوزی شلخته از یکی از اتاقها خمیازه کشان اومد بیرون. سلامی کردم با حیرت نگاهم کرد و جواب سلاممو داد. بی بی هم سرسری یه جوابی داد و گفت این مرجان عروسمه. زن نصرالله. بیا بشین ننه. خونه ی بی بی مثل همیشه عین گل تمیز و پاکیزه بود و همه چیز می درخشید و مثل سابق دورتا دور اتاق پذیراییش پر از پشتی بود. هیچ چیز عوض نشده بود. بی بی نشست کنار بساط تمیز و براق سماورش. بوی خوش چای تازه دم ایرانی مشام جانمو پر کرد. بی بی منتظر شد تا عروسش بره. با لحن بامزه ای گفت: واه واه خدا نصیب گرگ بیابون نکنه مادر. عروس نیست که؛ مادر فولاد زره است. سر پیری افتادیم تو هچل. یه خاله زنک دو بهم زنیه که نگو. ای خدایا توبه. از خنده ریسه رفتم.
بی بی برام تو استکان های کمر باریکش یه چای خوشرنگ و خوش عطر ریخت و داد دستم. مرتب قربون صدقه ام میرفت. مست از محبت های بی بی و بوی خوش چای، به گذشته ها رفتم. یاد روزهایی که تو همین حیاط با یدالله بازی و کتک کاری میکردیم و بی بی مبهوت که طرف کدوممونو بگیره. مادرم منو دعوا میکرد و بی بی همیشه ازم حمایت میکرد که وا خانوم جان قربونتون برم. بچه اس. دعواش نکنین. چه میفهمه بد و خوب چیه. کاریشون نداشته باشین. مادرم هم همیشه به طرفداری یدالله میگفت: کجاش بچه اس بی بی خانوم؟ همین کارا رو کردی که فریدون انقدر لوس شده.
بی بی هم که دل نازک بود میزد زیر گریه و میگفت: درسته من نزاییدمش اما بزرگش که کردم. تروخدا خانوم جون به بچه ام اینجور نگین. عرش خدا میلرزه.
و همیشه دعواها با کوتاه اومدن خانوم جون و وادار کردن من به عذرخواهی تموم میشد. آه عمیقی کشیدم. بی بی گفت: چیه مادر؟ چی شده تصدقت برم؟ یاد چی افتادی؟ چرا انقدر جانسوز آه کشیدی؟
یه کم از چای رو سر کشیدم و گفتم یاد بازیها و دعوا و قهر و آشتی هامون با یدالله افتادم. بی بی باز مچاله شد. چه دردی میکشید به خاطر یدالله. با غصه و چشمانی خیس گفت: وقت این حرفها نیست مادر. بده یه چای دیگه برات بریزم. این از دهن افتاد. به زور استکانمو گرفت و برگردوند تو جامی که زیر شیر سماور بود و زیر شیر سماور لیوانو شست. همه کاراش مثل قدیم بود. دوباره یه چای دیگه ریخت و بلند شد سفره ی صبحونه رو پهن کرد. کره و چند جور مربای دستپخت خودش. پنیر و گردو . داشت همه ی اینا رو با سلیقه میچید که مش رحیم هم اومد. بوی نون تازه بعد از سی و خرده ای سال، وجودمو پر کرد. خواستم به احترامش بلند شم که نذاشت. با دست شونه امو فشار داد و گفت: راحت باش بابا. خوش اومدی پسرم. راحت باش. خواهرت و شوهر خواهرتو هم صدا زدم بیان ناشتایی بخورن. نمیدونستم اینجایی. بی بی گفت: من آوردمش.
خواهرم و شوهرش هم اومدن. خواهرم هم مثل من عاشق بی بی بود. همه ی ما بچه ها بی بی رو دوست داشتیم. بی بی رو بوسید و گفت: چشمت روشن بی بی. فریدون هم که اومد. بی بی زد زیر گریه و گفت: راست گفتی مادر. چشمم روشن شد. انقدر که آرزو داشتم فریدونو ببینم، آرزو ندارم خونه ی خدا رو ببینم. همش میگفتم مثل خانوم جونت میمیرم و فریدونو نمیبینم. میگفتم میمیرم و دستام از قبر میمونه بیرون. حالا دیگه آرزویی ندارم. اگر همین لحظه هم بمیرم حقه. فریدونو دیدم و دیگه آماده ام. خواهرم خندید و گفت: خدا نکنه بی بی. حالا که فریدون اومده باید زنده باشی و باز هم بین ماها فرق بذاری. بی بی اشک ریزان خنده ای کرد و گفت: امان از شما بچه ها. خواهرم رو کرد به من و گفت: یادته بی بی هر چیز خوب و خوشمزه ای  داشت برای تو و یدالله قایم میکرد؟ خنده ای کردم و گفتم: آره یادمه. یادمه چه کتک هایی هم از تو و پوران(خواهر بزرگترم) میخوردم. بی بی با گوشه ی چارقد اشکاشو پاک کرد و گفت: پاشین بیاین سر سفره. چیز قابل داری که نیست.
همه نشستیم سر سفره و با یاد گذشته و خالی کردن جای کسانی که دیگه در بین ما نبودن، صبحونه خوردیم.
بعد از صبحونه شوهر خواهرم گفت که کار داره و خداحافظی کرد و رفت. بی بی گفت: مادر جان میدونم تازه رسیدی و میخوای یه چرخ تو خونه بزنی. برو کاراتو بکن و نهار بیا همین جا. خنده ای کردم و گفتم: بی بی جان راضی نیستم با این وضع و روزت به زحمت بیوفتی. یه کاریش میکنیم. بی بی زد به پشتم و گفت: برو ببینم. مگه من مثل تو پیرم؟ بدو بچه.
دستشو بوسیدم و گفتم: چشم بی بی جان. بی بی پیشونیمو بوسید و گفت میخوام برات قورمه سبزی بپزم پسر. یادته چه کشت و کشتاری سر پیاز با یدالله میکردین؟ یدالله دوست داشت سر میز بشینه و تو سر سفره. تو رو ولت میکردن اینجا بودی و اون پیش آقا. آقا هم یدالله رو خیلی دوست داشت. میدونست بچه ام چقدر درس دوست داره. جفتتونو گذاشت یه مدرسه. هم آقا زود رفت هم بچه ی من. ای که خدا از سر تقصیرات این آخوندا نگذره. مثل یه بمب خوردن بین زندگیمون و همه چیزمونو داغون و ویرون کردن.
بی بی سرشو تکون میداد و اشک میریخت. خواهرم هم بیصدا گریه میکرد و من مات و مبهوت که برای کی گریه کنم.
برگشتیم خونه. خواهرم گفت میره خرید. میخواست یخچالو پر کنه. بهش پول دادم. نمیگرفت. گفتم نمیخوام زیر منت شوهرش باشم. قبول کرد و رفت. برگشتم طبقه ی بالا که دیدم بی بی صدام میکنه. از پله ها رفتم پایین. وسط پله ها به هن هن افتاده بود. نفس نفس زنان گفت: دیدم خواهرت رفت گفتم بیام پیشت. ننه تصدقت برم سالهاست امانتدارم. باید امانتتو بهت میدادم و از زیر این بار سنگین خلاص میشدم. بی بی بقچه ی ترمه ی کوچکی رو که بیشتر شبیه جلد قرآن بود را به من داد و گفت: ننه جان یه شب مونده به دستگیری آقا، دم غروب آقا سراسیمه اومدن و سراغ مش رحیمو گرفتن. گفتم نیستن. منو کشید کنار و جون بچه هامو قسم داد این امانتی رو مثل تخم چشمام حفظ کنم و وقتی تو عقل رس تر شدی بدم بهت و ازم قول گرفت حتی به مش رحیم و خانوم جان هم چیزی نگم. بعد هم که دستگیرش کردن و خدا بُکُشَتَم، اونجوری به نامردی سوراخ سوراخش کردن. مادر جان سی و چند ساله خواب و خوراک ندارم. بیا قربونت برم بیا این امانتیتو بگیر تا من امشب بعد از سالها سر راحت به بالین بذارم و قلبم ازین بار سنگین راحت بشه. بقچه ی ترمه ی قدیمی رو از دست بی بی گرفتم. میدونستم این زن فداکار و درستکار حتی نیم نگاهی هم به محتوای داخل بقچه ننداخته. بقچه رو باز کردم. یه سند قدیمی منگوله دار بود و یه نقشه. بی بی با حیرت گفت: این که سنده مادر. چرا آقا خواست من قایمش کنم؟ مگه سند قایم کردن داره که آدم بخواد از زنش هم پنهونش کنه؟ تو دلم گفتم: این سند خونه نیست، اونجا یه گورستان مخفیه بی بی.
اما چیزی نگفتم. لبخندی زدم و گفتم: بی بی جان ببین چه عزیز و قابل اعتماد بودی که آقا راز به این بزرگی رو به تو گفت نه به اعضای خانواده اش و حتی زنش. بی بی خوشحال و مغرور لبخندی زد اما یهو کوبید به سینه اش و گفت: خدا ذلیلشون کنه که اون روزهای خوبو ازمون گرفتند. خدا مرگ عزیزاشونو نصیبشون کنه تا بفهمن از دست دادن عزیز یعنی چی. زهر خندی تلخ روی لبانم نقش بست و آهسته گفتم: نشونشون میده بی بی. اومدم که نشونشون بدم...
بی بی پرسید چی میگی مادر؟ گفتم: هیچی بی بی، فقط گفتم آمین. بی بی دستشو گرفت به نرده و با سختی بلند شد و گفت من برم نهار بار بذارم لنگ ظهره ننه. کاراتو کن و ساعت یک بیا دیگه. من با این پا درد هی نیام صدات بزنم. باشه ننه؟
گفتم چشم بی بی جان. چشم. بی بی گفت: الهی پیر شی ننه و هن و هون کنان رفت پایین. برگشتم توی اتاق. همه چیزهایی رو که لازم داشتم به خاطر دوراندیشی و کاردانی پدر و مادرم در اختیارم قرار گرفته بودن و من باید زودتر شروع میکردم. رفتم توی اتاقم. باید جای مطمئنی برای پنهان کردن وسایلم پیدا میکردم و من تنها چیزی که سراغ داشتم یکی از چمدونهام بود. بقچه ی ترمه و انگشتر جواهر مادرو که در واقع محتوی سم مهلکی بود، درون چمدونم پنهان کردم. باید در این چند روز اخیر به اوضاع خونه سر و سامانی میدادم. من از وجود مرجان عروس بی بی چندان احساس خوبی نداشتم. به نظر خیلی فضول و خاله زنک بود و دهن بی چفت و بستی هم داشت. البته طبق گفته های بی بی از نظر من یک خصوصیت خوب داشت و اونهم اینکه از همه ی اخبار کوچه خبر داشت و از ریز و جزء زندگی کسانی که تو این کوچه زندگی میکردن، باخبر بود و این برای من یک امتیاز بود که کارمو خیلی راحت میکرد. بعد از پنهان کردن وسایل برگشتم پایین و تمام اثاثیه طبقه ی پایینو سریع چک کردم. همونطور که حدس میزدم چیز خاصی اونجا پنهان نشده بود....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics