۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

داستان جنایی دنباله دار" بازگشت منتقم"- قسمت اول.

 
 
برگشتم. بعد از سالها و با دست پر و جیب پرتر و یک نقشه ی طراحی شده ی بی نقص برگشتم. در تمامی این سالها تنها فکرانتقام بود که منو زنده نگه داشته بود و حالا برگشته بودم. وقتی هواپیما به زمین نشست و وارد سالن فرودگاه امام خمینی شدم موجی از گل و دست بالا رفت و من پس از سالها خانواده امو دیدم. خیلی هاشون مثل من گرد پیری بر سرشون نشسته بود. کارهای گمرکی و سئوالات احمقانه که تموم شد وارد سالن شدم و در حلقه ی پر احساس و گرم آغوش ها گم شدم. همگی با چمدانها به منزل خواهرم رفتیم. میدونستم در سالهایی که نبودم مادرم از دنیا رفته بود. پدرم که همون اوایل انقلاب اعدام شده بود و من در یک شب سرد و سیاه اوایل انقلاب روانه ی اروپا شدم تا حداقل زنده بمونم.  البته برادرهای دیگه ام قبل از من از ایران خارج شده بودند ( برادرانم بعد از تموم شدن جنگ به ایران برگشته بودن و اونطور که مادرم گفته بود با چسبیدن به این رژیم تونسته بودن وضع و روز خوبی بهم بزنن) و من به خاطر کارهای پدر ترجیح داده بودم کنارش بمونم و عصای دستش باشم. پدرو که تیربارون کردند من نیز از راه کوه و کمر از ایران خارج شدم و ...
حالا بعد از سی و خرده ای سال برگشته بودم  با رازی بزرگ در سینه و نقشه ای برای انتقام.
خانه ها و املاک پدر همون اوایل انقلاب مصادره شده بودند و تنها خانه ی قدیمی بزرگی که مهریه ی مادر بود، مصادره نشد. خانه ی اجدادی ما!
وقتی مادر مرد من وکالتا خونه رو خریدم و سهم الارث خواهرا و برادرا رو دادم. اجازه دادم مش رحیم با خانواده اش که اونها هم نسل در نسل در خانواده ی ما خدمت میکردن، تو خونه بمونن. از خواهرا و برادرا خواستم تمام وسایل خونه رو هم قیمت گذاری کنن و وسایل هم بی هیچ تغییری حتی در چیدمان، دست نخورده تو خونه باقی بمونن. اونها هم خوشحال از این اتفاق و پول بیشتری که نصیبشون میشد، پذیرفتند.
شب اول با خوردن شام و کمی گپ و گفت گذشت. میدونستند خسته ام. قرار ها برای دید و بازدید و دعوت ها برای شام و نهار و قول های و تعارفات ایرانی هم که تموم بشو نبود. خواهر زاده ها و برادرزاده ها و خواهرا و برادرا اصرار داشتند برم خونه اشون. به همه اشون گفتم فردا صبح میرم خونه ی خودم. همه با تعجب و دلخور رفتند. دل تو دلم نبود. تا صبح نخوابیدم. من برای کار مهمی برگشته بودم و باید مطمئن میشدم چیزهایی که شب آخر پدر گفته بود سرجاشون هستند. من به اونها احتیاج داشتم و باید پیداشون میکردم. سالها دوری و غربت و سختی ها و حقارت ها رو برای لحظه ی برگشتن تحمل کرده بودم.
صبح که شد بعد از صبحونه به اتفاق خواهر و همسر خواهرم همراه چمدون ها رفتیم به خونه ی خودم. خیابونها خیلی عوض شده بودن. اطراف خونه ی ما آپارتمان سازی شده بود اما خونه ی من مثل سابق پرشکوه و زیبا و مجلل بود. نفس عمیقی کشیدم و با صدای بلند گفتم: سلام تهران! من برگشتم. خواهرم خواست با کلید درو باز کنه که نذاشتم. زنگو زدم. بلاقاصله صدای لخ لخ دمپایی مش رحیم به گوش رسید
مثل جوونیهاش هنوز هم  لخ لخ میکرد. با صدای بلند گفت: کیه؟ کیه بابا جان؟ پیر شی بابا یه کم صبر کن. سر که نیوردی سر صبحی. من و خواهرم نگاهی بهم کردیم و خندیدیم. مش رحیم درو باز کرد. چقدر پیر و شکسته شده بود. به خواهرم و شوهرش سلامی کرد و با تعجب نگاهی به من کرد. سلامی کردم یهو چشماش گرد شد و با تته پته گفت: آقا کوچیک؟! دستامو باز کردم و جسم پیر و چروکیده اشو در آغوش کشیدم. گریه میکرد. پیرمرد وفادار! صورتشو بوسیدم. با مهربونی دست نوازشی به صورتم کشید و گفت: چقدر پیر شدین آقا کوچیک. نشناختمت بابا. اگر حرف نمیزدی تا فردا صبح هم نمیتونستم فکرشم کنم شمایی. خوش اومدی بابا. خوش اومدی. بفرما تو بفرما پسرم. رفت کنار و من وارد شدم. خونه عین سابق بود. حوض بزرگ قدیمی و گلدونهای شمعدونی غرق گل. بوته های یاس و درختای غرق شکوفه ی میوه و در وسط باغ، عمارت دو طبقه ی قدیمی مثل یه الماس می درخشید. به طرف خونه رفتم. درو که باز کردم همه چیز سر جاش و مثل قدیم چیده شده بود. بو و عطر مادر تو خونه موج میزد. مبلها و اثاثیه ی قدیمی. پرده ها همه و همه سرجاشون اما مرتب و تمییز باقی مونده بودن. شوهر خواهرم هن هن کنان چمدون به دست وارد شد و گفت مهندس حیف اینهمه زمین نیست بکوب بساز. با خنده گفتم من مهندس نیستم. شوهر خواهرم گفت: ما بالاخره نفهمیدیم چکاره ای شما؟! خواهرم چشم غره ای بهش رفت و گفت بذار یه روز از اومدنش بگذره بعد حرف آپارتمان سازی و زمین و کوبیدن خونه بزن. لبخندی زدم و گفتم عیبی نداره خواهر بذار بگه. کو گوش شنوا؟
به بهانه ی لباس عوض کردن رفتم طبقه ی بالا. جانماز مادر روی تختش بود. چادرشو بغل کردم و بوسیدم و دل تنگم بیش ازین طاقت نیورد و بغضم ترکید. در مدتی که در خارج از ایران بودم مادر چندین بار پیشم اومده بود. آخرین بارسه ماه قبل از فوتش بود. سایه ی خواهرمو که تو درگاه اتاق دیدم سرمو بلند کردم. او هم میگریست. کنارم نشست. در آغوشم کشید و آهسته گفت: به خونه ات خوش اومدی. مادر تا لحظه ی آخری که رفت اسم تو رو صدا زد. دوباره چادر مادرو بوییدم و بوسیدم. بی صدا اشک می ریختم. شونه هام از زور بغض تکون میخوردن. خواهرم روبروی من روی دو پا نشست و او هم صورتشو روی چادر گذاشت و گریست. نیم ساعتی در سکوت با هم گریستیم. گویی مادر هم حضور داشت.
موهای خواهرمو نوازش کردم و پیشونیشو بوسیدم. خواهرم بلند شد و کنارم نشست. دستشو برد زیر موهاش و بندی رو کشید. کیف کوچکی رو از تو سینه اش بیرون آورد. با تعجب پرسیدم این چیه؟ دستمو گرفت و آهسته گفت: داداش مادرمون که داشت از دنیا میرفت ازم خواست اینو بهت بدم. با حیرت نگاهش کردم. خواهرم به آرومی ادامه داد بعد از مرگ مادر خواهرا و برادرا اومدن و اتاق مادرو زیر و رو کردن. منم به روی خودم نیوردم. اینو برات حفظ کردم. بوسیدمش و با حیرت کیسه رو باز کردم. یه کلید بود و یک انگشتر بسیار قدیمی و گرانبهای جواهر نشان. نزدیک بود از خوشحالی فریاد بکشم. قسمت اول کار با دوراندیشی و هوش مادر و وفاداری خواهرم حل شده بود. خواهرم با حیرت پرسید این کلید کجاست داداش؟ گفتم: نمیدونم. منکه سی و خرده ای ساله نبودم. خواهرم از جا بلند شد و گفت: میخوام پیشت بمونم داداش. با خوشحالی گفتم: حتما عزیزم. حتما. خیلی حرفها هست که باید بزنیم. خواهرم رفت طبقه ی پایین و من مسرور و شادمان از موفقیت بزرگی که اول راه خیلی ساده به دست آورده بودم به اتاق زمان کودکیم رفتم. جایی که قرار بود بسیاری از ماجراها ازونجا شروع بشه.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics