۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

اندیشه های گل آلود من

اندیشه هایم در هم بر هم و بهم ریخته اند کنار شومینه روی صندلی ننویی خود نشسته ام. جلو وعقب میروم و بی هدف به شعله های زیبای آتش خیره شده ام. ذهنم خالیست. در ذهنم تنها نقش شعله های رقصان نارنجی و قرمز آتش نقش میبندند. نمیدونم از کی دچار این سردرگمی و رخوت و پوچی شده ام؟ نه خوردن، نه نوشیدن و نه حمام کردن و نه سکس، نه مسافرت، نه کار... هیچ کدام برایم دیگر مفهوم واقعی ندارند. همه تبدیل به وظیفه شدند. انجامشان میدهم چون اگر نخورم خواهم مرد. اگر حمام نکنم بو خواهم گرفت و نفرت انگیز خواهم شد. اگر کار نکنم نخواهم توانست زندگی کنم. سالها درس خواندن و شغلی کسل کننده و ملامت بار.. بی هدفی و بی انگیزگی... همه و همه دست به دست هم داده اند تا از من موجودی در خود فرو رفته و گوشه گیر و بی انگیزه بسازد. هر صبح با دیدن اولین اشعه های خورشید و سر و صدای پرندگان کمی امیدوار شده و به خود میگویم باید کاری کرد. امروز به یقین روز خوبی خواهد بود. یک روز دلپذیر و من به تمام قول هایی که به خود داده ام وفا خواهم کرد و برنامه هایی که در ذهن برای خود ریخته ام حتما عملی خواهند شد. به دستشویی میروم با دیدن ریشهای بلند و چهره ی اخموی خودم کمی از اعتماد به نفسم را از دست میدهم. هفته هاست که هر روز میگویم فردا ریشم را خواهم زد. اما انگیزه ای نمی یابم. با بی میلی صبحانه میخورم و راهی سر کار میشوم. انرژی باقی مانده را برای محل کار ذخیره میکنم. تصمیم دارم گوش بر گلایه ها و ناراحتیها و غرغر های مردم در تاکسی ببندم. یعد از کلی له و لورده شدن، سوار تاکسی میشوم. سر درد و دل ها معمولا با گفتن اَه هوا چه گرمه... یا چه سرمای گداکشیه... شروع میشه و با رگباری از بحث های تورم اقتصادی و ربطش به فاحشگی زن ها و دخترهای مردم ادامه پیدا میکنه و امان... وای امان... دادن راهکارها شروع میشه. آخ که این مردم همه فن حریفن و در هر زمینه ای اظهار فضل و ادب میکنند.  دارم تتمه های ناچیز انرژیم را از دست میدهم. کیفم را به خودم میفشارم که در بحث های پر حرارت و داغ همشریانم شرکت نکنم. غرغر و گلایه ی آنان را میشنوم که زیر لب میگویند انگار لاله. انگار تو این مملکت زندگی نمیکنه. میدونم توی دلهاشان به من ناسزا هم میگویند. چه باک!!! به محل کار میرسم. محل کار در نظرم برجی احاطه شده میان دود و دم و آلودگی انباشته شده در تهران است. با قیافه های افسرده و نامرتب و در هم ریخته ی بقیه مواجهه میشوم. کسی خوشحال نیست. دیگر نمیخندند. زورکی و از اجبار و از روی وظیفه سلام علیک کوتاه و سردی بهم میکنیم و پشت میزهای کار مینشینیم. سر و کله ی ارباب رجوع ها کم کم پیدا میشود. همه طلبکار و عصبی. داد و فغان همه از گرانی بیسابقه بهواست. خیلی ها به گریه می افتند. فیش های حقوقی خود را نشان میدهند و میگویند شما بگویید با این حقوق چه جوری با چند سر عائله زندگی کنیم؟؟ جوابی ندارم. حتی دیگر به ذهنم نمیرسد که در خفا با خود زمزمه کنم: خود کرده را تدبیر نیست. خود انقلاب کردید و مملکت را به این بدبختی و فلاکت انداختید. پس بچشید دست پخت خودتان را. گفتن اینحرفها چه دردی را دوا میکند حتی در خفا؟ همچنان خاموش میمانم. انرژیم ته کشیده. دارم تبدیل به جنازه میشوم. سرم به دوران افتاده. تا کارهای اداری انجام شود مردم ابتدا با ترس به من که ریش های بلندی دارم نگاه میکنند اما انقدر از اوضاع موجود شاکیند که با وجود اینهمه جو سرکوب و خفقان باز هم با ترس و احتیاط شروع میکنند به درد ودل. ترس هایشان را میشناسم. از گرانی وبالا رفتن قیمت گوشت و مرغ و تخم مرغ و هزینه های آب و برق شروع میکنند تا به تجاوز و شکنجه در زندانها میرسند. چیزی برای گفتن ندارم. هم دردیم. به این باور رسیده ایم که کاری از دست کسی برنمیاید و ما در برابر این رژیم خونخوار مسلح بی دفاعیم و حرفی بزنیم حسابمان با کرام الکاتبین است. پس مطیعانه تحمل میکنیم. سرگرمی هم که نداریم. از دامبول دیمبول های ماهواره ها هم که خسته شده ایم. سینمای خودمان هم که جز چهارتا عشوه خرکی و گشت ارشاد و چهارتا فحش کشدار حرفی برای گفتن ندارد. گاهی روم به دیوار شاید معجزه ای شود و فیلمی از زیر دست قیچی سانسورچی ها در رود و از دستمال به دستی و .. بوسی هنرپیشگان معلوم الحال خودفروخته در آن خبری نباشد.  تنها دلخوشی ما شده خبر حمله ی اسراییل و آمریکا. اینها هم که هرروز یه جور با جمهوری اسلامی میلاسند. مردم کم کم دارند به این نتیجه میرسند که باید منتظر ماند. وای بر ما که اگر امیدمان را از دست بدهیم... تقریبا بی هیچ انرژی و مثل یک مرده جسدم را تا دم آسانسور میکشم و از درون برج وارد هوای پر از آلودگی و دود و دم بیرون میشوم. ریه هایم نیز دیگر در برابر آلودگی هم واکنش نشان نمیدهند. آنها هم مطیع و رام شده اند. انگار فهمیده اند که کاری از دستشان برنمیاید و باید سکوت کنند. نمیدانم چه نیرویی جسمم را به دنبال خودش میکشد. پاهایم روی زمین کشیده میشوند. داغون و خسته متلاشی به خانه برمیگردم. کیفم را به عادت همیشه روی میز میگذارم و خودم را روی مبل ولو میکنم. چشمانم را میبندم. نفس کشیدن هم یادم رفته. نفیر میکشم به جای نفس. از دور دستها صدای موزیکی ملایم به گوش میرسد. اشتباه نمیکنم. بسکه گوشم توی تاکسی به موزیک های چال میدونی و کوچه بازاری و فحش دار و کشدار عادت کرده، تا صدای موسیقی واقعی را میشنوم جانی دوباره میگیرم. صدا نزدیک و نزدیکتر میشود و من در دنیای نت ها غرق میشوم. به ناگاه صحنه ای را میبینم و مثل ارشمیدس فریاد میزنم یافتم... یافتم...جواب تمامی سوال هایم را دیدم. مردم ما بسان گروه ارکستر بهم ریخته هر کس در گوشه ای مشغول زدن ساز خویش است. نت ها یکی هستند اما جنسشان متفاوت است گاهی زیر و گاهی بم. دوای درد ما رهبر ارکستری ماهر است.  که زبان نوازنده ها را بفهمد.. که نوازنده ها را کنار هم آورد..میشود تمامی این نتها را هماهنگ کرد و سرودی تازه نوشت. تنها کمی همت. کمی سختی.. اما میشود ملودی های زیبا آفرید. یک آهنگ جانبخش و روحنواز. ملودی آهنگ آزادی.......

۲ نظر:

  1. با درود خدمت عزرائیل گرامی
    نوشته تان که عالی بود و درد دل مردمی که این روزها حتی نای نوشتن نیز ندارند.
    اما غرض از مزاحمت این بود که خواهش کنم اگر امکانش هست سایز نوشته هایتان را کمی درشت تر و بزرگ تر انتخاب کنید چون واقعا سخت هست خواندن اش.
    سپاس

    پاسخحذف

Web Statistics