۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

داستانک- ایکاش

از پنجره ی اتاق خوابم به بیرون خیره شده ام و بی هدف میشمارم. یک.. دو .. سه.. چهار.. بیست و شش.. چهل و هشت... تو با تعجب به من خیره شده ای. نگاهت پر از سوال و سرزنش های همیشگی ست. بی اعتنا بی تو ادامه میدهم. شصت و شش ... هفتادو چهار.. هشتاد و دو ... میدانم در دل میگویی دیوانه شده. ...خوشی زیادی زیر دلش زده. اما من همچنان میشمارم. میدانم که هرگز نخواهی دانست چه چیزی را میشمارم. دارم در ذهنم تعداد توهین ها و حرف های نیشدار و رنج و عذاب آورت را نسبت به خودم میشمارم. ایکاش میشد روحم را چون تنم عریان میدی و میفهمیدی فحش و ناسزا باد هوا نیست. ایکاش روح نیز چون جسم، زخمی و مجروح شدنش قابل دیدن و لمس بود. ایکاش میفهمیدی توهین هایت چون شلاقی روحم را سوزمندانه میگدازد و زخمی میکند . ایکاش قادر به دیدن لکه های کبود و بنفش روحم بودی... چه کنم که روح عریان با چشم مسلح و غیر مسلح دیده نمیشود. چه کنم که در فرهنگ ما این موضوع جا افتاده که فحش باد هواست و طرف چیزی گفته.... جدی نگیر... بزرگش نکن....حرف نزن ... بمیر...کوتاه بیا....حالا مگه چی شده؟... عصبانی بوده یه چیزی گفته... تو که میدونی اون واقعا اینطور نیست... میدونی توی دلش هیچی نیست.......... من همچنان میشمارم و متعجب ازین موضوع که چرا هر دفعه با اینکه در دل دیگران چیزی نیست باز هم حرفهای نیشدار و جانگدازشان تکرار میشود؟؟
نویسنده: عزراییل

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics