۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

آبجی خانوم هدایت و آبجی خانوم عصر ما

آبجی خانوم
توضیح: داستان آبجی خانوم اثر نویسنده ی بزرگ و توانای کشور ما صادق هدایت است که در نوع خود شاهکاربزرگیست. من قسمتی از متن اصلی داستان را کپی کردم و بعد در ادامه داستان آبجی خانوم عصر خودمونو نوشتم.

آبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ بود، ولی هر کس که سابقه نداشت و آنها را می دید ممکن نبود باور بکند که با هم خواهر هستند. آبجی خانم بلند بالا، لاغر، گندمگون، لب های کلفت، موهای مشکی داشت و روی هم رفته زشت بود. در صورتی که ماهرخ کوتاه، سفید، بینی کوچک، موهای خرمایی و چشمهایش گیرنده بود و هر وقت می خندید روی لب های او چال می افتاد. از حیث رفتار و روش هم آن ها خیلی با هم فرق داشتند. آبجی خانم از بچگی ایرادی، جنگره و با مردم نمیساخت حتی با مادرش دو ماه سه ماه قهر می کرد بر عکس خواهرش مردم دار، تو دل برو، خوشخو و خنده رو بود، ننه حسن همسایه شان اسم او را (خانم سوگلی) گذاشته بود. مادر و پدرش هم بیشتر ماهرخ را دوست داشتند که ته تغاری و عزیز نازنین بود. از همان بچگی آبجی خانم را مادرش می زد و با او می پیچید ولی ظاهرا روبروی مردم روبروی همسایه ها برای او غصه خوری می کرد دست روی دستش می زد و می گفت : «این بدبختی را چه بکنم، هان؟ دختر باین زشتی را کی می گیرد؟ می ترسم آخرش بیخ گیسم بماند! یک دختری که نه مال دارد، نه جمال دارد و نه کمال. کدام بیچاره است که او را بگیرد؟» از بسکه از اینجور حرفها جلو آبجی خانم زده بودند او هم کلی ناامید شده بود و از شوهر کردن چشم پوشیده بود، بیشتر اوقات خود را به نماز و طاعت میپرداخت: اصلا قید شوهر کردن را زده بود یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود. یک دفعه هم که خواستند او را بدهند به کل حسین شاگرد نجار، کل حسین او را نخواست. ولی آبجی خانم هر جا می نشست می گفت: «شوهر برایم پیدا شد ولی خودم نخواستم. پوه، شوهرهای امروزه همه عرق خور و هرزه برای لای جرز خوبند! من هیچ وقت شوهر نخواهم کرد.»
‏ظاهرا از این حرف ها می زد، ولی پیدا بود که در ته دل کل حسین را دوست داشت و خیلی مایل بود که شوهر بکند. اما چون از پنج سالگی شنیده بود که زشت است و کسی او را نمی گیرد، از آنجائیکه از خوشی های این دنیا خودش را بی بهره می دانست می خواست بزور نماز و طاعت اقلا مال دنیای دیگر را دریابد. از این رو برای خودش دلداری پیدا کرده بود. آری این دنیای دو روزه چه افسوسی دارد اگر از خوشی های آن برخوردار نشوی؟ دنیای جاودانی و همیشگی مال او خواهد بود، همه مردمان خوشگل همچنین خواهرش و همه آرزوی او را خواهند کرد. وقتی ماه محرم و صفر می آمد هنگام جولان و خود نمایی آبجی خانم می رسید، در هیچ روضه خوانی نبود که او در بالای مجلس نباشد. در تعزیه ها از یک ساعت پیش از ظهر برای خودش جا می گرفت، همه روضه خوان ها او را می شناختند و خیلی مایل بودند که آبجی خانم پای منبر آنها بوده باشد تا مجلس را از گریه، ناله و شیون خودش گرم بکند. بیشتر روضه ها را از بر شده بود، حتی از بسکه پای وعظ نشسته بود و مسئله می دانست اغلب همسایه ها می آمدند از او سهویات خودشان را می پرسیدند، سپیده صبح او بود که اهل خانه را بیدار میکرد، اول می رفت سر رختخواب خواهرش به او لگد میزد میگفت: «لنگه ظهر است ، پس کی پا میشوی نمازت را بکمرت بزنی؟» آن بیچاره هم بلند میشد خواب آلود وضو می گرفت و می ایستاد به نماز کردن. از اذان صبح، بانگ خروس، نسیم سحر، زمزمه نماز، یک حالت مخصوصی، یک حالت روحانی به آبجی خانم دست می داد و پیش وجدان خویش سرافراز بود. با خودش می گفت: «اگر خدا من را نبرد به بهشت پس کی را خواهد برد؟» باقی روز را هم پس از رسیدگی جزئی به کارهای خانه و ایرد گرفتن به این و آن یک تسبیح دراز که رنگ سیاه آن از بسکه گردانیده بودند زرد شده بود در دستش می گرفت و صلوات می فرستاد. حالا همه آرزویش این بود که هر طوری شده یک سفر به کربلا برود و در آنجا مجاور بشود.
..........
آبجی خانوم ما اما یه روز وقتی رفت پای منبر حاج آقا کلب شهوتیان، حاج آقا که خیلی وقت بود آبجی خانوم رو زیر نظر داشت و می دید که صورت قشنگی نداره اما باریک و بلنده و ازون زیر میر ها هم وقتی روضه ی قاسم میخوند و آبجی خانوم سر و روشو چنگ میکشید و غش میکرد، همچین بی خبر نبود. تن برنزه ی آبجی خانوم و سینه های سفتشو دیده بود و شبها از فکر اون سینه ها و اون اندام زیبا تا صبح به یاد آبجی خانوم به عیالش پیچیده بود. لبهای کلفت آبجی خانوم اونو یاد یکی از هنرپیشه های بلاد کفر میانداخت که تو ماهواره دیده بود. تصور بوسیدن اون لبا بی طاقتش کرده بود.چند وقتی میشد که فکر میکرد چطوری خدمت آبجی خانوم برسه که آب از آب تکون نخوره. بالاخره موضوعو با پیشنماز مسجد در میون گذاشته بود و پیشنماز هم گفته بود حاج آقا آبجی خانوم تا اونجا که میدونم قصد ازدواج نداره و تنها آرزوش رفتن به کربلاست. یهو انگار در ماتحت حاج آقا عروسی شد. بشکنی زد و قری به کمر داد که با استغفرالله گفتن غلیظ پیشنماز خودشو جمع و جور کرد. عمامه اشو با دو دست گرفت و سرفه ی زورکی کرد و عصا زنان دور شد.
یکهفته ی بعد حاج آقا توی مسجد اعلام کرد که یکی از آقایون تور زیارتی مناسبی برای کربلا تدارک دیده که خواهرا میتونن برای ثبت نام و اطلاعات بیشتر به پیشنماز مراجعه کنن. همهمه ای درگرفت. انگار سنگ پا توی حموم زنونه گم شده بود. حاج آقا زیر چشمی به آبجی خانوم که مغموم و افسرده مثل عزادارا به طرف در میرفت، نگاهی انداخت. آبجی خانوم دودل بود. میخواست چیزی بگه. این پا اون پا میکرد. انگار خجالت میکشید. حاج آقا صداش زد: خواهر چیزی شده؟ آبجی خانوم با چشمانی گریون برگشت و با بغض گفت: دلم میخواد برم کربلا و گوشه ی قبر شش گوش آقامو ببوسم و کنیزیشو کنم اما راستش آهی در بساط ندارم. حاج آقا سرفه ای کرد و گفت راستش خانومی که قرار بود در طول راه خدمت زائرای آقا ابا عبدالله رو کنه، مریض شده اگر شما بخواین میتونم شما رو معرفی کنم. چشمای آبجی خانوم از خوشحالی گشاد شد و برقی زدن. انگار باورش نمیشد چیزی رو که شنیده. به طرف حاج آقا رفت دستشو گرفت و بوسه زد.
کمتر از یکهفته ی بعد کاروان زیارتی حاج آقا در بین سلام و صلوات و دعای خیر مردم سوار بر اتوبوس به طرف کربلا براه افتاد. آبجی خانوم با حرارت و خوشحالی همراه یک خدمه ی دیگه از مسافرا پذیرایی میکرد. مخصوصا از حاج آقا. حاج آقا هم مست از خیالات خودش نقشه ها در سر داشت....
شب در یکی از مهمونخونه های بین راهی توقف کردن. حاج آقا اتاق مخصوص داشت. رفت و نشست و صبر کرد مسافرا برن بخوابن. آبجی خانومو صدا زد. آبجی خانوم با خوشحالی اومد تو و تا خواست حرفی بزنه حاج آقا که بی طاقت شده بود چسبوندش به دیوار و بهش حمله ور شد. چادرشو از سر کشید و روسریشو باز کرد. مثل دیوانه ها میبوسیدش و قربون صدقه اش میرفت. آبجی خانوم که تا به این سن از کسی حرف محبت آمیز نشنیده بود چنان غرق شادی شد که احساس کرد یک دل نه صد دل عاشق حاج آقا شده. دستای حاج آقا که روی گردنش رسید دیگه از خود بیخود شد. تمام گناهان کبیره و صغیره و شکیات و سهویات از یادش رفتند. ریش حنا بسته و زبر حاج آقا براش مثل حریر و اطلس بود و بوی عرق تنش مثل بوی گل و شکوفه های بهشتی بود. دستان خپل و پشمالوی حاج آقا مثل گرگ وحشی دکمه های لباسشو از هم درید و اندکی بعد آبجی خانوم زیر سنگینی بدن حاج آقا به آه و ناله افتاده بود. آبجی خانوم از سفرکربلا تنها چشمای ریز و پوزه ی عقابی حاج آقا به یادش مونده بود و رنگ سقف اتاق.
بعد از برگشتن از کربلا حاج آقا دستی به سر و شکل آبجی خانوم کشید و بعنوان پیشکش و عرض ارادت تقدیمش کرد به خرفت الله کفتارجانی. طولی نکشید که آبجی خانوم بعد از کلی این دست اون دست شدن، شد مامور گشت ارشاد و بعد بازجوی اوین. درسته که قشنگ نبود اما بیرحمانه دخترهای قشنگو کتک میزد و شکنجه میکرد. عقده ی زشت بودنشو در توهین و شکنجه به دخترکان معصوم جبران میکرد. چنان با لذت شلاق به دست میگرفت و بیرحمانه میزد که گویی آن بیچارگان مسئول زشتی اویند. آبجی خانوم قصه ی ما خودشو در آب انبار غرق نکرد و نکشت اما باعث مرگ بسیاری از دخترکان زیبا رو شد... 
نویسنده: عزراییل. پانزدهم اردیبهشت هزار و سیصد و نود و یک خورشیدی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics