۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

سفرنامه ی عزراییل قسمت اول: طویله ی سلطنتی و بیت الطویله یا همون طویله ی آخوندی

سنه ی یکهزار و سیصدو نود و یک شمسی. امروز دوازدهمین روز از اردیبهشت ماه است و من عزراییل بن عزراییل بن عزراییل از سفری کوتاه در تاریخ معاصر بازگشته ام. میخواهم در قالب سفرنامه خاطراتم را ازین سفر به یادگار برایتان بنگارم. ره آورد این سفر نتایجی شگرف از مقایسه ی دو طویله ی سلطنتی و بیت الطویله یا همون طویله ی آخوندی خواهد بود.
چون پا به طویله ی سلطنتی نهادم به غایت در شگفت شدم. گویی وارد بلاد فقانس(فرانس) شده ام. همه جا پر نور و درخشان و غلام بچه گان و کنیزکان زیبا رو و نیمه برهنه مشغول پذیرایی از درازگوشان کراوات زده و مینی ژوپ پوشیده، بودند. طویله ای مدرن با امکانتی پیشرفته و فوق باور الاغان. کنیزکان علاوه بر پذیرایی و مهمانداری مشغول دلبری نیز بودند. درازگوشان دور میزی منبت کاری شده در کمال ادب مشغول صرف شام بودند. کنیزکان نیز چون پروانگان بدور درازگوشان میچرخیدند و علاوه بر پذیرایی دلبری هم میکردند. شاه و ملکه ی دراز گوشان هم مرتب و اراسته و عطر زده در بین میهمانان مشغول صرف شام بودند. همه جا در سکوتی دلپذیر و آرامشی عمیق فرو رفته بود . بر در و دیوار طویله تابلوهایی از نقاشان بلاد فرنگ چون رامبراند و ون گوک و پیکاسو و غیره آویخته شده بود. همه چیز درخور و شایسته ی یک دربار طویله ی همایونی بود.
سفری سی و چند ساله در زمان کردم. وارد طویله ی ملایان شدم. تا وارد طویله شدم بوی عرق و ادرار مونده و کپک و بوی جوراب و دهن نفسم را چنان در سینه گره زد که لحظه ای فکر کردم ملک الموت دیگری برای ستاندن جان عزراییل به زمین فرستاده شده است. القصه نگاهی به خران کردم. قباهای دراز و عمامه های سیاه و سفید ریش هایی دراز و چشمانی قی کرده. همگی دور سفره ای نشسته بودند. با دستان پشم آلود و چاق و ناخن هایی چرک وکثیف از دوریهای وسط سفره لقمه هایی میگرفتند که هر خری انگشت به دهان حیران میماند. چربی غذا از لک و لوچه هایان آویزان بود. با دهان پر حرف میزدند. حرفهایشان نامفهوم بود. عربی و پارسی . به در و دیوار نگاه کردم. عکسهایی از خمینی دجال و خامنه ای بر دیوار آویخته شده بود. عکسهایی که اشتهای خران را کور میکرد اما اینها خر نبودند. ملغمه ای از خر و کفتار بودند. هیچ زنی بر سر سفره نبود. صدای آروغ و پشت سر آن صدای الحمدالله و نوش جان و خنده ی خران پلشت چنان امعا و احشایم را به تحریک واداشت که وادار به استفراغ شدم ......   .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics