۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

داستانک: «وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً» بقره-۸۳

روز مادر بود.. از صبح گلفروشیها غلغله بودند. مردم از کوچک و بزرگ، فقیر و غنی مشغول خرید گل و هدیه بودند... تلویزیون و رادیو هم که از صبح از ارزش و جایگاه مادر و احادیث و روایت های مختلف در مورد مادر حرف میزدند... بهشت زیر پای مادران است... به مادر و پدر خود نیکی کنید...
صدای مادرش تو سرش پیچید... خاک تو سر خنگت... چقدر یه مساله رو توضیح بدم؟... چرا نمیفهمی عقب مونده ی منگل؟...درد و بلای خواهر کوچیکت بخوره تو سرت... چرا اینجوری منو نگاه میکنی پدرسگ؟...
و پدرش... خاک بر سر عقب مونده ات... الاغ چرا نمیفهمی؟
سالها گذشته بود... نه معتاد شده بود نه بیسواد نه ناموفق... بیزار شده بود ... آرزوی مرگ پدر مادرشو میکرد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Statistics